اندر احوالات درآستانه ی ۳۰ سالگی

یه پیج اینستا عمومی دارم نسبتاً کاری حدود هزاروپونصدتاهم فالورر داره کمه چون

خیلی ادم باحوصله ای نیستم تو تولید محتوا ،انرژی وتایمشم ندارم ماهی یه بار یه فعالیتی کنم ولی ازاونجا که مربوط به شغلمه،وشغلمم درزمینه زیباییه هروقت فعالیت کنم استوری بذارم بازدیدشو داره 

ولی هیچ ارتباط گرفتنی هیچ فعالیت مجازی هیچوقت مثل نوشتن تووبلاگ برام خوشایند نبوده حتی الان که اینجا رو هیچکس نمیخونه اینجارو دوس دارم شبیه دفتر خاطراته برام :)

 از ۲۳ سالگی تو این فضای وبلاگ وارد شدم و الان

درآستانه ۳۰ سالگیم:)

نمیدونم چرا میگن ۳۰ سالگی افسردگی داره

وچرا من هنوز ۳۰ سالم نشده ذوقشو دارم! واصلاً ناراحت نیستم افسرده هم نیستم

و اتفاقا حالم شدیداً خوبه عاشق این مهشیدیم که رسیده به اینجا

تو هیچ برهه ای اززندگیم انقدر ازخودم راضی نبودم هیچوقت هیچوقت انقدر خودمو دوس نداشتم ازته قلبم به خودم نبالیده بودمو عاشق خودم نبودم هیچووووقت

واین حسی که به خودم دارمو هیچ وقت تجربه نکرده بودم

اتفاق خاصیم نیوفتاده فقط به یه ثبات درونی رسیدم انگاری!به یه پختگی، آرامشیو درکی از همه چی رسیدم که شدیداً عاشق این مهشید بااین ورژنم 

واسه همینه شاید از ۳۰ سالگیم اصلاً غمگین نیستم چون این(من) اذیتم نمیکنه بالا پایینم نمیکنه حرصوجوش نمیخوره حسودی نمیکنه تقلای اضافی نمیکنه از کسی انتظار نداره،دستو پا نمیزنه و خیلییی خوب میدونه کیه چیه و با خودش توصلحه و تکلیف روشنننن 

صبوره آرومه و باثبات ونظاره گر، این آرامش درونیه حالمو خیلی خوب میکنه 

بعد ته دلم به خودم میگم ببین من خیلی بهت افتخار میکنمو دوستت دارما که انقدر خفنی :))

 

اگه دردای زیاد روحی میکشید

اگه کشیدیدو ادامه داره

اگه نمیدونم مثلا آدمای اشتباهی سرراهمون گذاشته میشه اگه حتی قلبمون شکسته میشه 

وخیلی خیلیییی درد میکشیم 

ازبابت یه سری چیزا

حتما ویقیناً نیاز بهش داریم 

اگه خود من انقدررر بالا پایین نمیشدم 

عشقمو ازدست نمیدادم یهویی زیرپامو خالی نمیکرد

رفیقای خوبمو ازدست نداده بودم و درحقم کم لطفیو بیمعرفتی نمیکردن

حتی ادمایی که خیلی نزدیک بودن بهم یهو یه جاهایی یه زخمایی بهم نمیزدن

هیچوقت تااین حد به خودشناسی و عشق به خود هم نمیرسیدم وقتی نگا میکنم به اونچیزایی که گذروندم میبینم آدما خیلیاشون برام بودنشون وهم نبودنشون درس بوده بخصوص کسایی که خیلی برام مهم و خاص بودن وجایگاه ویژه ای داشتن اصولاً ما بهترین درسها رو از عزیزترینامون که به روحمون نزدیکی بیشتری دارن و توزندگیمون نقششون پررنگتره میگیریم

کسی که خیلی دوسش داشتم بودنش برام پر درس بود نبودشم درس داشت هنوز یه سری چیزا که تو بودنش بهم میگفت یادمه و آویزه گوشمه و به این رسیدم چون خیلیییی خیلییی به روحم نزدیک بود خیلی بهتر ازش درس گرفتم هرچند دردناک .و پیش اون ناخوداگاه ادم بی نقابتری بودم خود واقعی تررم بود و ضعفهام نمایش بیشتری داشت 

یادمه همیشه میگفت مهشید توقعتو از ادما صفر کن نمیفهمیدم چی میگه 

میگفتم اخه من که ازکسی انتظاری ندارم 

بعدها رسیدم به این نکته که ازهرکسی توهر لحظه ای هر انتظاری داشته باشم  هر لحظه وهرکسی 

و اینکه من فقط خدارو دارمو خودم همین:)

بقیه خیلی پررنگ نیستن تو زندگیمون اومدنی ورفتنین 

یه خداست یه خودم فقط مادوتایم :)

حالا خیلی بسطش نمیدم سخته توضیحش 

ولی خب قبلاً دیدم این بود ادما باید معرفت داشته باشنو ازاین داستانا که الان درگیرش نیستم 

خودم هستمو خدا یه تیم قدرت مندیم ،دیگه بقیه حاشین:)

خلاصه که نمیدونم شده تاحالا اونجوری که قلبتون میتپه برا یکی برا خودتون بتپه ؟

اینجوری شدم

خودشیفته نشدما

ولی یه حس رضایت درونی خوبی دارم از بخصوص صلح درونم باخودم  که الهی شکر

خلاصه ۳۰ سالگیو براهمه با حس آرامش آرزومندم :))

ودرکل 

آرامش است عاقبت اضطرابها:)

 

+ اگه دیگه ننوشتم

9فروردین تولد 30سالگیم پیشاپیش مبارک

 

 

  • محیا ..

بی مقدمه

 بی مقدمه امشب دلم خواست بعد ۲_۳سال  بنویسم بارها نوشتم منتشر نکردم ولی امشب دلم خواست بنویسم بی مقدمه...ومنتشر کنم ...تواین نقطه زندگیم خونده شدن یانشدن اصلا برام اهمیتی نداره فقط دلم خواست بنویسم 

نمیدونم بازم میشم آدم قبل یانه

بعید میدونم... 

فقط میدونم بعد عشق بهش چیزی تووجودم تغییر کرده

 کدوم بخشه و چرا اینشکلی شده نمیدونم فقط میدونم امیدی نیست آدم قبل بشم 

 همیشه یه بخشی ازوجودم شاید که قلبم! متعلق به اونه ...

 

اینو وقتی فهمیدم که انگار اون بخشی از وجودم شده 

که تواوج شلوغی کارم وقتی که ۲سالی هست از خودش بیخبرم ...

 

 فهمیدم مراجعه کنندمون کرمانشاهیه... هم قوم اون...

 

 

یه دخترو مادر بودن

قبلش داشت مادره با دخترش بایه زبون دیگه صحبت میکرد انقدر صداشون پایین بود و البته سر من شلوغ که توجه نکردم فقط فهمیدم فارسی حرف نمیزنن

مادره رو تخت که دراز کشید 

همکارم گفت کجایین؟

گفت کرمانشاهیم

همکارم گفت کوردییین؟

گفتن بله

از اون لحظه به بعد تا لحظه ای که برن با تمام مهر وجودم با مادرودختر داشتم برخورد میکردم انگار مادر خودم زیر دستم بود انگار عزیزترینای من اونجا حضور داشتن 

باهمون دلسوزی ارامش صبوووری

وعشقی که به مادر خودم دارم کاراشو انجام دادم 

با عشقققق تمام جوری عاشق اون مادر کورد بودم که انگار سالهاس میشناختمش وعزیزترازاون تودنیا نیست..

  • محیا ..

آدمهای شب،آدمهای شهر دیگرند...

بسم الله الرحمن الرحیم 


خدایا خودت به انگشتام جون  و به فکرو حوصلم توان نوشتن بده...

سلام
اووممم
بازم سهلام
یکماه دیگه صبر میکردم میشد یکسال که ننوشتم
اومدم وبلاگم دیدم یکسال ننوشتمو از چندنفری پیام دارم اونم چندتا
شرمنده شدم که از دوستایی اینجا پیام دارم ومدتها بیجواب موندن وبازم پیام دادن ...
لال بشه آدم دروغگو
قلب بعضی آدما همینقدر بزرگه
که مدتها تو یاد کسی میمونن
اینجور آدمای بامعرفت نابن و کم هست مثلشون
البته درد زیادیم میکشن
چون همیشه اونها هستن که بفکر دیگرانن دلواپسن و مراقبنو جویای حال
اکثراً خودشون تنهان چون کسی به خوبی خودشون پیدا نمیشه...
آدم درقبال کسایی که خاطره ای باهاشون میسازه
مسئوله تا روزی که اون آدما نگرانشن وبفکرشن و جویای حالشن مسئوله
زین رو اومدم دالی کنم
برا همون یه عده مهربون بامعرفت که گاهی میرن توفکرم وجویای حالمن میان اینجا ببینن این دخترشیطونه اوضاعش چطوره مینویسم بعد مدتها که هروقت سر زدن خیالشون راحت باشه بادمجون بم افت نداره ؛))
رفقا من زندم با زندگی دستو پنجه نرم میکنم یکی میزنم ۴تا میخورم
دوتا میزنم ۱۰ تامیخورم باز پرو پرو بلند میشم میزنم و میخورم وزندگی همچنان ادامه داره
در فرازو نشیبای عجیب غریب زندگی

همچنان همونقدر نق نقوام و دپو افسرده درکنارش مسخره و دیوونه
یه مودی که اگه من فهمیدم شمام فهمیدید
زندگیم تکراریه چیزی برا تعریف ندارم
سرکار میرم
بچه کوچیکارو از ماماناشون میگیرم بازی میکنم
لپاشونو میکشم وهیچ بچه ای رو نمیذارم از،زیر دستم در بره
گاهی از حال بد تو بغل همکارام هق هق گریه میکنم
گاهی اسکول بازی درمیارم میزنن زیر خنده از دستم

دیگه اینکه جز کارو خواب و ازمایشگاه ودکتر و اخیرا روانشناس رفتن هیچ کار مفیدی انجام نمیدم

اگه فکر کردید که خیلی باکلاسم روانشناس میرم درست فکر کردید خودمم فک میکنم خیلی باکلاسم
:))

خواستم بیام پزشو بدم
جز روانشناس برا خوب کردن حال جهنمیم

جدیداً قراره برم باشگاه
یه گلریزون اگه لطف کنید برا من برگذار کنید پول لباساشو ندارم لباسا ازشهریه گرونترن:))

دیگه کلاً هیچی ۲۷سالگی به سرعت برقو باد رفت و۲ماه دیگه میشم ۲۸سال و هنوز هیچکس لیاقت بودن درکنار منو پیدانکرده و همچنان یه عقاب همیشه تنهاس:))

پ.ن۱: شاید باورتون نشه ولی وقتی میام تووبم ومیبینم کسی نوشته محیا
محیا برام یه آشنای غریبس  که حالا باشنیدن این اسم  قلبم به درد میاد محیا پر از خاطره های عجیب غریبه برا من
از وقتی که من محیای مجازی شدم داریم به ۵سال میرسیم
و اگه قرار بود یه بار فقط میتونستم برگردم عقب
محیای مجازی نمیشدم مهشید واقعی میموندم تنها ولی برای فرار از تنهایی پامو تو مجازی نمیذاشتم

که بگذریم
اره خلاصه خودم میدونم اسم خودم قشنگتره؛))

پ.ن۲:
میام اینجا دلتنگ ادمای میشم که بودن و رفتن ونیستن دلتنگ اون خودمی که چی بود وچیزی ازش نمونده

پ.ن۳: من شرمنده همه ی آدمایم که نتونستم مهرشونو درست جواب بدم نتونستم اون ارتباطو ادامه بدم ومراقبشون نبودم نشد هواشونو داشته باشم
همه مهربونیا وخاطره هایادمن
ولی تواین یکسال من چندین سال پیر تر وخسته تر شدم انقدر خسته و داغون ومستاصل وبریده که کارم ازاین روانشناس به اون روانشناسه
به دعاهاتون نیاز دارم❤️

دوست داشتید ازحال خودتون منو باخبر کنید❤️

دوستون دارم ❤️

  • محیا ..

تولدت مبارک قشنگترین قسمت از 1400 من💚

 

 

 

 

اگه مهربونی شکل داشت قطعا شبیه تو بود
اگه معرفت شکل داشت اونم قطعا شبیه تو بود
اگه دل بزرگ،صبووووووری،خوش اخلاقی،بخشندگی شکل داشت اینام قطعا شبیه تو بود

نوشتن برا تو سخته که همیشه میگی نباید بابت کارایی که کردی،مهربونیات  به کسی چیزی بگم که ارزشش ازبین میره



ولی باید بگم با وجودت  من ایمان پیدا کردم  که گاهی خدا ، با بنده هاش ما را در آغوش میگیره...


ایمان پیدا کردم فرشته ها مرد هم میتونن باشن
آدما میتونن خودشون گوشه ای از بهشت تو دنیا باشن

  • محیا ..

ممنون خودت باش💚

 

 

 

زندگی تغییر میکنه!
عشقت رو از دست میدی؛
دوستاتو از دست میدی؛
قسمتایی از خودت رو که هرگز فکرشو نمیکردی از دست میدی وبعد بدون اینکه متوجه بشی این
قسمتا برمیگردن...
دوباره عاشق میشی؛
دوستای بهتری پیدا میکنی و
یه"
توئه" قوی تر وعاقل تر بهت تو آینه زل میزنه:)


پ.ن1: اهنگ مخاطبش خودمم مگه همش باید برا بقیه باشه؟ولا:)
پ.ن2: کی میگفت من نمیتونم پست کوتاه بنویسم ؟دیدید تونستم دیدید:)
پ.ن3:ثبت شود بعنوان کوتاه ترین پست وبلاگم:))

  • محیا ..

آرزویش کن برآورده میشود...

 

وقتی چشم امیدت به خدا باشد
هیچ چیز انقدرها عجیب نیست
که پیش نیاید
حال به همه ی موهبت هایی بیندیش که چنین دور دست به نظر می آیند
واز همین حالا منتظرشان باش تا درپرتو لطف الهی وبه گونه ای غیر منتظره به سراغت بیایند
خدا معجزات خود را از راه هایی عجیب به انجام
می رساند.

 

پ.ن1:

  • محیا ..

لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی ❤

 

 

هر انسانی به شکلی نرم شدن را فرا میگیرد. بعضی ها حادثه ای راپشت سر میگذرانند،بعضی ها مرضی کشنده را،بعضی ها درد فراق میکشند، بعضی ها درد از دست دادن مال، همگی بلاهای ناگهانی را پشت سر میگذاریم،بلاهایی که فرصتی فراهم می آورند برای نرم کردن سختی های قلب.
بعضی هایمان حکمت این بلایا را درک میکنیم ونرم میشویم؛بعضی هایمان اما افسوس که سخت تر از پیش میشویم.


قاعده 31 از چهل قاعده شمس تبریزی


پ.ن1:

  • محیا ..

:) معجزه اتفاق میوفته(بمونه به یادگار از زندگی دوباره1400/8/20)

 

 

 

خود را ضعیف و کم ندان، تنها در این عالم ندان
تو شاهکار خالقی، تحقیر را باور نکن...


خالق تو را شاد آفرید، آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو، زنجیر را باور نکن...
 
این روزا دوباره مدام این شعر تو ذهنم تکرار میشه...
معجزه  ...واژه ی عجیب غریبیه انقدر که وقتی رخ میده آدم از بیان حسی که داره عاجزه...



چیزی که تجربه کردم چیزی که شبیه یه رویا بود یه اتفاق دوووور ولی به سرعت نور اتفاق افتاد
جوری که هنوز موندم چطوری باید شکر گزاری کنم؟


  • محیا ..

تورو بیشتر از اونی که حتی بدونی دوست دارم:)

 

 

 

به این باور رسیده‌ام که چیزی را نمیتوانی جبران کنی و دوباره درست بگذاری‌اش سرجایش .
حفره‌های زندگی‌ات همیشگی هستند ..
 تو باید در اطرافش رشد کنی،
مثل ریشه‌های درخت که از اطراف سیمان بیرون می‌زنند .
باید خودت را از لای شیارها بیرون بکشی ..


👤پائولا هاوکینز
📚 دختری در قطار


پ.ن1:
پیرامون خیلی مهمه!
وسایل پیرامون، فضای پیرامون و از همه مهم‌تر آدمهای پیرامون

آدمای پیرامون هرکس میتونن کاری کنن که در رویایی با مشکلات و غم‌های بزرگ؛ بزرگتر و صبورتر بشه یا بازنده‌تر و بیطاقت‌تر

پیرامون‌های خوبی برای دیگران باشیم و پیرامون‌های خوبی برای خودمون انتخاب کنیم


  • محیا ..

برای تو مینویسم...

برای تو مینویسم  که عزیزتر از جان شدی 
و لازم تر از نفس.
عزیز دور،
عزیز دست نیافته،
عزیز بوسیدنی،
عزیز قلبم،
برای تو 
مینویسم که خواستم تورا در آغوش بکشم؛
ولی دستانم کوتاه بود.
برای تو 
مینویسم که بوسیدنت آرزو بود.
برای تو 
مینویسم که یک جهانی.
مینویسم برای 
تمام روزهایی که قرار است نباشم.
باشد که بدانی 
و بدانند که تورا دوست می داشتم؛
 بسیار،
 بسیار...

 

پ.ن1:

  • محیا ..

تو برمیگردی...

دیدی اسم آیدا که میاد همه یاد شاملو میوفتن؟

اسم شهریار که میاد یاد بی وفایی ثریا؟

دیدی صحبت از دزیره که میشه ناپلئون میاد به یاد و صحبت رومئو که میشه ژولیت؟

دقت کردی هرکجا کسی اسم از شیرین اورده،یاد فرهاد افتادن همه واسم لیلا که اومد یاد مجنون؟؟!

 

توجه کردی سارای همه رو یاد خان چوبان میندازه، یانیخ کرم یاد اصلی؟

همون جوری عاشقتم، همون جوری دیوونتم

همون جوری می نویسمت، یه جوری افسانه وار واساطیری که سال های سال 

بعد هم، ،حرفی از من وشعرو عشق شد همه یاد تو بیفتن، همه!

 

پ.ن1:

تو بر می‌گردی

همه چیز

از نبودن تو حکایت می‌کند

به جز دلم

که همچون دانه‌ای در تاریکی خاک

در انتظار بهار می‌تپید،

تو برمی‌گردی،

می‌دانم…

 

 

  • محیا ..

روزنوشت1_سوم مهرماه1400_رفیق

 

ساعت5 تا8 صبح فقط چشم روهم گذاشتم یه حالت خوابو بیداری داشتم 8 با آلارم گوشی خیلی سریع بیدار شدم  درواقع ذهنم بیدار بود!!

نسیم وخنکی اول صبح منو یاد دوران دانشگاه و دیررسیدنای همیشگی سرکلاسای8صبح مینداخت
یاد همون روزا که با کفشای پاشنه دار رو زمین لیز بارونی یه نفس تا سر خیابون میدوییدم که کلاس دیر نرسم ولی آخر دیر میرسیدم

به یاد اون روز که مقنعمو چپ پوشیده بودمو و تو ون به بدبختی تونستم درستش کنم  خندیدم

یاد اون روز که همکلاسیم یه سمت صورتشو رژگونه نزده بود وکلاس ساعت8 ریاضی رو دیر اومد اونم بایه ارایش اون شکلی:))

یاد شیطنتای اول صبح همکلاسیای پسرمون دم گوشمون صندلی پشت سر که ما خوابمون میومد ودوست داشتیم دفتر دستکو بکوبونیم تو مخ تعطیلشون ولی خویشتن داری میکردیم
ویادهای زیادی...
نسیم وبوی مهر پرتم کرده بود به دوران دانشجویی...
وچقدر بده که یه حسایی هیچوقت تکرار نمیشن ...

صبحانه خوردم آماده شدم رفتم سرکار
آقای نون صبحانه سفارش داده بود
بااینکه صبحونه خورده بودم ولی برااینکه ناراحت نشه اونجا هم صبحونه خوردم :))
چایی وصبحونه سرکار همونقدر که هول هولی وبااسترسه که نکنه کرونا بگیرم  دلچسب بود:)

  • محیا ..

همیشه عاشق تنهاست....

 

و عشق، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی‌ها برد،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
- و نوشداری اندوه؟
- صدای خالص اکسیر می‌دهد این نوش.
و حال، شب شده بود.
چراغ روشن بود.

و چای می‌خوردند.

- چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.

- چقدر هم تنها!

- خیال می‌کنم

دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها هستی.

- دچار یعنی

- عاشق.

- و فکر کن که چه تنهاست

اگر ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.

- چه فکر نازک غمناکی!

- و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.

و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.

- خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.

- نه، وصل ممکن نیست،

همیشه فاصله‌ای هست.

  • محیا ..

تو ندانی که خود تمام منی تو همانی که من نتوانم از یاد ببرم...

تغییر زمانی روی میدهد که خودهای جدید جلوی صحنه میروند و باقی آنها در چشم اندازی دور فراموش میشوند، شاید تعریف زندگی و تمام و کمال زندگی کردن زمانی است که تمام ساکنان درونی ما،‌ تمام این خودها هم یک دوری زندگی کنند؛ فرمانده، عاشق، ترسو، جنگجو، احمق، قاضی ....

شاید اگر فقط یکی از این خودها چیزی نبوده است جز یک تماشاچی یا توریست، آنوقت است که زندگی ناقص است!

 

 

پ.ن۱: من اونجایی اشتباه کردم که به جای ابراز عشقم یه تماشاچی بودم...

  • محیا ..

از پاییز باید سفر کرد...

 

 

 

صبر کردن را یاد بگیر.

اگر امروز تجربه‌ی خوبی نداشتی جا نزن!

فردا و فرداهایی در امتداد این مسیر هست که در دلشان برای تو تجربه‌های تازه‌ای دارند، تجربه‌هایی که می‌توانند خوب باشند.

.

اگر امروز آدمِ خوبی از زندگی‌ات رفت، نگران نباش! فردا و فرداهایی هست؛ لبریز از آدم‌های خوب؛ آدم‌هایی که جای خالیِ کسی را پر نمی‌کنند ولی آنقدر پررنگ و خواستنی‌اند، که حواس تو را از جاهای خالیِ زندگی‌ات پرت می‌کنند،

آدم‌هایی که خوب‌اند و خوبی‌شان به این زودی‌ها بند نمی‌آید.

.

اگر امروز احساس خوبی به زندگی‌ات نداشتی، حوصله کن! قرار است احساسات بهتری را تجربه کنی و خاطرات خوب‌تری را بسازی.

.

  • محیا ..

موی سفیدو توی آیینه دیدم:)

 

آه بلندی از ته دل کشیدم...

 

زندگی زودتراز اونچه فکرشو کنیم میگذره

به قول فروغ فرخزاد: 

​​​

آه، چه آرام و پرغرور گذر داشت

زندگی من چو جویبار غریبی

در دل این جمعه‌های ساکت متروک

در دل این خانه‌های خالی دلگیر

آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت....

 

 

معلومه فاز سنگین برداشتم؟

  • محیا ..

کی دیده شب بمونه؟!:)

 

بدانیم زندگی دریاست،در وقت موج های بلندی که زندگیمان را درهم میشکند،هشیارباشیم که روزهای صاف وآفتابی هم درراه است ...

آفتاب وطوفان،باران وموج ،سکوت وهیاهو

همه بخشی از زندگی در دریاست.

گاهی لازم است شنا کنیم،

گاهی هم فقط بایددل به موج ها بسپاریم،واجازه دهیم دریا مارا به آنجایی ببرد که میخواهد.

تسلیم هوای دریا باشیم،و بدانیم درپس هر موج،سکونی ست 

ودرپس هر روز آفتابی ،هیاهویی.

تسلیم که باشیم ،میدانیم در هرحالت دریا،چطوراز آن گذر کنیم.

شناکنیم یا  رها باشیم واجازه دهیم دریا کارش را انجام دهد.

متن:پونه مقیمی

 

 

 پ.ن۱:سلاممم سلامممم

خاک برداشته وبو:)) 

خوبید؟ صدای منو داااارید؟:)

  • محیا ..

ازیادمن برو...

 

 

سلام سلامممم همگی سلاممم صدتا سلاممم هزارو سیصدتا سلام😅

بعد یکماه وخورده ای همت گماریدم بنویسم ولی شما نخونید حق دارید بسکه من فعالیتم کم شده😅

محیا پرحرفتون یجوری کم حرف وآروم شده که آروم بودنو از من باید یاد بگیرید😅 کهولت سن اثرات خودشو گذاشته:)))

  • محیا ..

یاعلی مددی

 

 

 

+سلام سلامممم همگی سلام:)

انشاالله که همه حالتون خوب باشه

کسی دلش برامن تنگ نشدهههه؟:)) خودشیفته هم خودتونییید😅

حتی کنجکاوم نشدید آیا زنده ام یا سربربالین نهاده ام یکماه ننوشتم؟:))

وقتایی که میرم تو خودم یایکی باید بیاد ازلاکم بکشتم به زور بیرون یا حالم یجور خاصی بشه مثل حال این شبا که برا التماس دعا گفتن بلکه  ازاین لاکم در بیام چهارکلوم بنویسم:))

بعد این شبا یکی بیاد در لاکمو بزنه بکشتم بیرون براتون پرحرفی کنم که کلییی حرف دارم:))

 

 

التماس دعای شدید دارم تواین شبای عزیز تودعاهاتون منم یاد کنید لطفاً ❤

به یادتونم 

ودوستون دارم❤

یاعلی

  • محیا ..

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود:)

 

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود

گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود

گاهی بساط عیش خودش جور میشود

گاهی دگر تهیه بدستور میشود

گه جور میشود خود آن بی مقدمه

گه با دو صد مقدمه ناجور میشود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست

گاهی تمام شهر گدای تو میشود...

 

 

پ.ن۱: سلام سلاممم😍

  • محیا ..

عصرِ پاییزی

به گمانم پاییز...
عنصرِ ناهمگونِ فصل هاست...
تصویری ست از دختری که
به اندازه ی زیبایی اش غمگین است...
که لبخند هم بزند ...
غم، چشم هایش را رها نمیکند..
اعتراض نمیکند...
قهر کردن بلد نیست...
باکسی سر جنگ ندارد...
خیلی که دلتنگ شود بغض می کند....
پاییز دختری ست آراسته وموقر...
با موهای پریشان...
لبخندی ملیح...
دختری به ظاهر خوشبخت ،به ظاهر راضی،به ظاهر...
Designed By Erfan Powered by Bayan