سرماخوردگی تو گرمای ۵۰ درجه

افرادی که یه عضو دریافت میکنن حالا میخواد کلیه،کبد ویاقلب باشه

کل عمرشون باید قرصای تضعیف کننده سیستم ایمنی بدن بخورن چرا؟

چون بدن علیه عضو جدید دفاع میکنه چون از خودش نمیدونتش و DNAوبافت عضو فرق میکنه متوجه نمیشه برای کمک این عضو هست و سیستم ایمنی بدن علیه ش شورش میکنه :) وباعث میشه عضو پس زده بشه و رد پیوند صورت بگیره

تو هر برهه ای اززندگی فرد پیوندی اگه داروها قطع بشن وحتی چکاب صورت نگیره ودوزش پایین بیاد توی خون این اتفاق ممکنه بیوفته

کار داروها ضعیف کردن سیستم ایمنی بدنه که علیه عضو جدید شورش نکنن

وحالا این بدن در مقابل همه ی عوامل هیچ دفاعی ازخودش نداره 

 

 یکی از کابوسای همیشگی من پایین اومدن دوز دارو توخونمه

 درحدی که یوقتا سرخود  زودتر از موعد آزمایشی که دکتر برام نوشته برا کاهش استرس خودم آزمایش خون میدم تا خیالم راحت بشه 

اگه رد پیوند صورت بگیره خدایی نکرده دوحالت وجود داره اگه کلیه دیگه پیدا بشه باز پیوند کنه فرد دوم دیالیز تا پیدا شدن کلیه که اگه پیدا هم نشه دیالیز ادامه پیدا میکنه هرچی دیالیز بیشتر وطولانی تر بشه کیفیت فاکتورهای خونی برای دریافت عضو جدید کاهش پیدا میکنه وشانس کمتری فرد خواهد داشت واینجوری میشه که ممکنه درنهایت فردی بعد چند سال دیالیز مثل دختر عمه جوون خودم فوت کنه

 

دومین کابوسم اینه افراد پیوندی بخاطر سیستم ایمنی خیلی ضعیفشون بیشتر درمعرض بیماری ها هستن  شدت بیماری ها بیشتر و خوب شدنا سخت تر وحتی ویروسایی که ممکنه برا آدم عادی هیچی نباشه میتونه این افرادو از پا بندازه

 

جز بیماری ها واکنشایی گاها بدن میده که هیچکس نمیفهمه چی شده فقط احتمالات میره سمت عوارض داروهای پیوند.مثلاً من بارها سالم خوابیدم با تهوع شدید و نفس تنگی به حالت مرگ وجون دادن بیدار شدم و تلاش میکشیدم نفس بکشم و نفسم بالا نمیومده و تو یکساعت ۵بار گلاب به روی همگی بالا اوردم  درحدی که صورتم کبود شده و نفس کشیدن به حدی سخت بوده که بی صدا اشک میریختم و انگار هر ثانیه ولحظه داشتم جون به عزراییل میدادم ودرنهایت جنازم کشیده شده بیمارستان و درمانگاه

 

یا اوایل پیوند سالم سالم راه میرفتم یهو سردردای جنون آور میگرفتم که از درد شدید گریه میکردم و درنهایت باز درمانگاه و مسکنای قویی

 

 

یایهویی دست چپم تیر میکشید تارقلبم و مچ دستم کبودو سیاه شده و نوارای قلبی همه نرمال بودن ولی کبودی تا یه هفته مونده

 

بماند جز این دردای جسمی خودم وقتی تازه داشتم نرمال وبهتر میشدم الف‌نون طی یه حرکت یهویی کات کرد همه چیو و من تا مدتها چندین بار دچار پنکیکای عصبی و از کار افتادگی دست  چپم شدم و هیچکس جز خدا وخواهرم که میبردم زیر سرم وتو اتاق دکتر بود و میگفت پنیک کردی  خبر نداشت که الان اینجا نوشتم:/ 

 

اینارو گفتم که بگم خب بلا کم سرم نیومده بارها و همیشه حس مرگ رو چشیدم

کسایی که دچار حمله عصبی شدن متوجه قضیه هستن چقدر حس تجربه شبیه به جون دادن ومرگه 

و یا بلاهایی که سر مریضیم اومده این حسو زیاد بهم داده

مثلاً چندساعت قبل پیوندم ، بهوش بودم بردنم تواتاق جراحی و از گردنم رگ گرفتن

میگن خدا از رگ گردن به آدم نزدیک تره

مرگم همونقدر نزدیک حس کردم

نیدل میزدن تو رگ گردنم ومن حس داشتم دردداشتم ونباید تکونم میخوردم چون رگ از دیت رزیدنت محترم لیز میخورد بیصدا اشک میریختم و درد میکشیدم 

و صدایی که مدام میگفت اه نرفت توش اه لیزر خورد اه فلان..

نفر دوم میخوای ازاین سمت گردنش بگیری؟

نه! نمیخوام دوسمتشو نیدل بزنم 

و درنهایت فینیش رگ کردنو نیدل زدو یه سرنگ بود نمیدونم چی بوو ازهمینا که میزنن سرم تو دست شبیه آنتن عمود به رگ گردنم با هرتکونم ،تکون میخورد البته قورت دادن آب دهنمم سخت بود

بعد بردنم ازهمون رگ گردن دیالیزم کردن

از پزشک قانونی اومدن گفتن ببین ممکنه بزنگردی عمل ۵۰_۵۰س اونجام باز مرگ خودمو تصور کردم 

گفتن امضا کن انگشت بزن ،زدم

لحظه ای که چشامو بستم تو  اتاق پیوند داشتم بیهوش میشدم بازم تصور کردم ممکنه برنگردم بااین پذیرش چشم بستم 

و بعدم بارها مشکلات متعدد 

 

میخوام بگم همیشه این حسه بهم نزدیک بوده

حتی برایه سرماخوردگی ساده مثل الان که بیحال افتادم جوریه که بگم نکنه من که بدنم ضعیفه این سرماخوردگی از پا بندازتم:/

 

یا مثلا سالاد سزاری که هفته پیش خوردم و مسموم شدم 

و یادم افتاد به حرف دکترم که خیلی باید مواظب باشم یه سری ویروسا رو بگیرم جمع کردنم مصیبته 

کاملاً واضح همینو میگه:)

 

و امشب چشم بستم به این فکر کردم چیزیم شد کیا ازم به خوبی و کیا به بدی یاد میکنن؟

 

همین هفته با داداشم بحثم شد

حق با منه 

ولی خب این مریضی باعث شده من همیشه کوتاه بیام درمورد خیلی چیزا خیلی حرفا خیلی آدما چون فکر میکنم ممکنه نباشم و اگه نباشم دلی رو ازرده نکرده باشم

واین ضعف بزرگیه که همیشه خودم دلم میشکنه ولی ترس دارم کسیو ناراحت نکنم

 

پ.ن۱:همیشه از خدا عمر باعزت خواستم اینکه یه موقعی ادم بره که بار رو دوش بقیه نشه و بقیه رو اذیت نکنه  خیلی عزتمندانس 

 

ولی این مریضی من باعث نگرانی همیشگی مامانمه 

گناه داره یه سرمامیخورم تنو بدنش میلرزه:((

پ.ن۲: 

نمیدونم از بیرون  آدما منو چطوری میبینن من از دید بقیه چطوریه

ولی من از دید خودم ومن واقعی پیش خودم به شدت قوی و جسور،شجاع صبور وجنگجوئه 

 

هیچکس جز خودمون نمیدونیم چه دردها رنجها و لحظات سختی رو گذروندیم و جز خودمون هیچکس نمیتونه به شناخت درستی برسه و به این باور رسیدم چقدر عشق به خود مهمترین عشقه

 

پ.ن۳: اینکه میگم قویم نه که گریه نکنما نه گریه میکنم خیلی وقتا 

خسته میشم ناامید میشم ولی به تلاشم ادامه میدم

مثلا همه این استرسا دردا باهام هست ولی دلیل نمیشه سخت برا آیندم تلاش نکنم و گاهی حتی روزی ۱۲ ساعت کار میکنم سخت :)

درحالی که میگن پیوندی باید یکسال قرنطینه باشه ماه ۷ پیوندم رفتم سر کار

 

تویکی از بستری شدنام تخت کناریم دختری بود که ۸سال پیوند کرده بود 

داشت با مامانم صحبت میکرد مامانم بهش گفت چه کاره ای؟

گفت ما که دیگه نمیتونیم کار کنیم  

مامانم گفت مجردی یا متاهل ؟ گفت کی ما مریضارو میگیره:/

همینقدر ناامید و من از تصور کار نکردن وبه بطالت گذروندن عمرم حتی تصورش روانی میشم

همیشه غصه م اینه چرااین روحی که خیلی فعاله ودلش میخواد هزارتا کار کنه تو این جسم مریض گیر افتاده و نمیتونم هزارتا کار کنم:)

احساس میکنم یه تایم کار کردن حروم کردن وقته هنوز تایم برا پیشرفت و استفاده دارم ولی،جسمم کم میاره:/

 

پ.ن۳: تو زمستون سرمانخوردم تو گرمای شدید سرماخوردگی ستم بزرگیه

چرا تو زمستون سرمانخوردم چون از زمستون احساس خطر میکنم ومراقبت میکنم

ولی تابستون فصلیه که انتظارشو ندارمو مراقبت نمیکنم و میشه حکایت همیشه زخمو کی میزنه؟ اونی که انتظارشو نداریم:)

  • محیا ..

پارت دوم ،عشق واقعی یعنی...

پارت دو بعد از خوردن بستنی توت فرنگی:))

نشستم توحیاط ساعت ۴و نیم صبح بستنی توت فرنگی خوردم نسیم خنک میومد بو سرم موی خوشبویی که زدم به موهام به مشام خودم میرسید 

صدا پرنده ها میاد آسمونم روبه روشنی میره

یه تکنیکیه اسمشو نمیدونم ولی اینجوریه که برا کاهش اضطراب تمرکز به حواس همون لحظه صداها و... کنیم مثلا معمولا چشامو میبندم به صداها تمرکز میکنم تا ذهنمون رها بشه و درلحظه باشه

الان اینکارو کردم یه پرنده شاکی بالاسرم داره جیغ میکشه ساکتم نمیشه  انقدر جیغ کشید که ترجیح میدم برم تو اتاق:))

 

این بخشو اززیر پتو مینویسم عاشق رفتن زیر پتوام شبیه یه پناهگاهه مثل خونه بالشتیا بچگیمون که حس امنیت میداد

گفتم حس امنیت :)

 

امشب یه رقم نسبتا بالایی ازیه دوست خواستم

انتظار جواب مثبت داشتن واقعا نداشتم 

چونکه انتظار زیادی بود 

و اگه نه هم میگفت ناراحت نمیشدم 

حالا شایدم اون قرضو نگیرم ازش 

ولی همین که جواب مثبت داد گفت فردا صبح برات میریزم وایب امنیت داد

وایب نور بودن داد:)

 

بعد خواهرم گفت ازش قبول نکنی بهتره

گفتم اینم مثل بقیه دوستامه چه فرقی میکنه؟

دوست،دوسته 

یکی میره یکی دیگه جاش خدا میفرسته

دنیا پر ادمای خوبه 

پر ازنور خداست:)

 

 

همیشه ترس ازدست دادن سین رو داشتم

همیشه اینجوری بودم که  دلم قرصه که هست

 ته دلم اینجوری بود که اگه یه جایی به بن بست بخورم میدونم سین هست 

ممکن بود دیگه هیجوقت به بن بست نخورما ولی ته دلم قرص بود یکیو دارم 

که میتونم روش حساب کنم که میدونم اگه نیاز باشه هرکاری میکنه

ولی زیادی باعث ضعف من شده بود 

احساس ضعفی که اگه نباشه اگه دیگه براش مهم نباشم دیگه نقطه امن ندارم   

دیگه بیپناهم ولی خب اونم از دست دادم

رسیدم به اینکه خدا آدماشو میگیره تا اگاهیمو ببره بالا که ای ادمیزاد بفهم اصل مطلب کیه 

بفهم که منم که نور میفرستم تو زندگیتا 

بعد تو شده ترست از دست دادن آدمه؟

 

گاهی تهِ دلمون یه پناه داریم، نه لزوماً برای استفاده کردن، فقط برای اینکه حس کنیم اگه زمین خوردیم، یه نفر هست.

 

اما این وابستگی،گاهی از ما موجوداتی ضعیف و ناپخته می‌سازه.

 

و بعد... خدا میاد و می‌بره اون آدمو.

نه از روی بی‌رحمی،از روی عشق.

تا یاد بگیریم هیچ سایه‌ای پناه‌تر از نور خدا نیست.

 

 

خدایی که سین رو یه زمانی گذاشت سراهم اگه نیاز باشه یه دست دیگه میفرسته برام تو زندگیم

یا نور دیگه ای

اصل مطلب خداست 

که نور میفرسته توزندگیمون:)

 

چقدر ازخودم یوقتا خجالت میکشم که ترسام ازدست دادن آدما بود 

 

از دید خدا که نگاش کنیم 

یه عالمه انسان خلق کرده که مثلا وابسته و گمن تو دنیا و متعلقاتش ودنیا ودستو پا میزنن برا ادما 

بعد اصلا یادشون نیست اصل کاری خداست  خیلی مایوس کنندس نه؟ 

چقدر من یکی ناامید کننده شده بودم ازدید خدا :(

 

 

پ.ن: به هرچی تو دنیا وابستگی پیدا کنیم به بدترین شکل از دستش خواهیم داد چرا؟ چون وابستگی یعنی ترس،ضعف

وخدا‌ بزرگ‌ترین معلمیه که می‌خواد ما آزاد باشیم، نه ترسو 

وبخاطر همینم قدرت عقل واختیارو داد بهمون:)

 

 

پ.ن۲: 

حتی خداهم که مهربون ترینه به ما 

مارو آزادو رها گذاشته خودمون تصمیم بگیریم ولو تصمیممون بد باشه خطر داشته باشه یا آسیب زننده

پس بازم میرسم به همون حرف عشق واقعی یعنی 

 

ایستادن در سکوت، اما

با آغوش باز برای بعد از سقوط

  • محیا ..

عشق واقعی یعنی....

من آدم کنترل گریم یعنی بودم اینجوری که مثلاً زوری میخوام به آدما اگاهی بدم و راهشونو نشونشون بدم

چون من مثلا فکر میکنم چیزی به صلاحشون نیست میزنم خودمو به درودیوار که بفهمن به صلاحشون نیست چه کاری خب ؟ مثلا که چی؟ که عزیز من آسیبی نبینه،ضرری نکنه! چون من دلم نمیخواد آسیبشو غمشو ببینم ؟

بعد همیشه هم من خودم میشم آدم بده حسوده:/ قلبمم کلی مچاله میشه میشکنه  نمیفهمم خب چرا مثل آدم نمی ایستم یه گوشه تماشا کنم هرکسی درس زندگی خودشو پس بده و خودمم بده نکنم؟

نمیفهمم چرا!چونکه فقط،عزیزه برام یامهمه :(

یا چون دردشون دردمه ! آدما  تاخودشون تجربه نکنن سرشون به سنگ نخوره آدم نشن درسشونو پس ندن  راهشونو درستو ازغلط،ارزشو از بی ارزش تشخیص نمیدن

واینو الان فهمیدم و پشیمون ونادمم که چرا تو درس زندگی بقیه همش وسط بودم که مثلا طرف درد نکشه که آسیب نبینه؟ چم بود اصلاً؟

چرا آخه؟ یعنی خودم حرصم میگیره یاد خودم میوفتم

و من تجربه کردم برا خیلیا جلز ولز  زدم یه کاریو نکنن سرتاپامو ابکشی کردن که توحسودی بعد رفتن سرشون خورده به سنگ اومدن گفتن مهشید کاش به حرفت گوش میکردیم بعد باز برانفر بعدی من ادم نمیشم که دخالت نکنم بذارم طرف خودش درسشو بگیره

 امشب یاد تک تک آدما افتادم اعصابم ازدست خودم خورد شد:))

و زندگی همیشه اینکارو باادم میکنه انقدر یه چیزو برات تکرار میکنه تا درسشو نگیری یقتو ول نمیکنه:))

مثلاً چم بود به دوستم گیر داده بودم پسره به دردت نمیخوره؟ یااون یامن؟ من واقعا همچین کاری کردما البته سنم کم بود ۱۸سالم بود

بعد دوستمم گریه میکرد مهشید توروخدا  منو تو این موقعیت نذار من تورو خیلی دوست دارم اونم همینطور

خب چم بود؟ بعد حالا مگه گوش کرد؟ ۸سال با پسره موند بعد پسره ولش کرد ازدواج کرد بعد دوستم افسردگی فوق حاد گرفت ومن همش غصشو میخوردم 

خب این باید درسشو میگرفت چرا من انقدر الکی تلاش کردم؟

سرآخرم گفت مهشید کاش به حرفت گوش کرده بودم اگه گوش کرده بودم اینجوری نابود نمیشدم:( خب من این روزو نمیخواستم ببینم ولی دیدم و تلاشام الکی بود بیخود اعصاب خودمو اونو خورد کرده بودم  

خودش تا نمیرسید بهش درسشو نمیگرفت 

 

یا مثلا رفتم به الف.نون گفتم ببین این دختره که میخوایش با یکی دیگه تیکوتاک میزنه؟:))چتاشم نشون داد

مگه مریض بودم ؟:)) قلبشو مچاله کردم حالشو بد کردم که بگم لیاقتتو نداره؟ دلش خوش بود به اون ادم اصلا به توچههههه ارزششو چرا تو تعیین میکنی که نه این لیاقتتو نداره؟ 

 چون دوسش داشتم؟ چون لیاقتشو بیشتر میدونستم ! چون دیدم بازی میخوره و فکر میکردم باید عشق واقعی تجربه کنه 

من درست میگم دروغ نگفتم دختره تو آب نمک خیسونده بودش با یکی دیگه تیک میزد وبرایکی دیگه ضعف میرفت اصلام براش اون مهم نبود الانم که ازدواج کرده یعنی اصلا هیچوقت الف نونو نمیخواست ولی آخه به منچه که اون موقع دخالت کردم؟

واقعاً به منچه؟ ادما خودشون باید ارزششونو بفهمن  من چرا باید بگم؟ 

تو چیکاره ای این وسط؟چرا نمیذاری ادما درسشونو بگیرن خودشون برسن به آگاهی که

هی تو نشی حسود رابطه خراب کن:)

 

یا مثلا چرا به خواهرم میگم این مسیر اشتباهه هی میخوام زوری چشم بقیه رو باز کنم تهش میشم حسود عقده ای:))

خو به تو چه مهشیدجان دلبندم ول کن شل کن بذار هرکی راه خودشو بره درسشو بگیره چشمشونو زوری باز نکن همش به خودت بگو  به توچه به توچه

به توووچه اخه چونکه دوسشون داری هی میخوای بهشون حالی کنی چون ازغمشون غمت میگیره؟ دلم میخواد بگم به خودم لال بشی بهتره والا

امشب از شدت غم گریم گرفت دلم تیکه تیکه بود دلم میخواست خشممو سر کسی که مسبب غم خواهرم شده خالی کنم و کله شو از تنش جدا کنم 

ولی هرچی خودش حتی اصرار کرد تو یه چیزی بگو گفتم نمیگم دخالت نمیکنم 

خودت مسائلتو حل کن

من چیکاره رابطه شمام؟

ته پیازم یاسرپیاز

خب ولی توتنهاییم نشستم از غصه گریه کردم از دل نگرانی از حسای بدومنفی ازاینکه بازم من نتونستم کاری کنم که عزیزم اسیب نبینه نتونستم راهنمایش کنم تواین شرایط قرار نگیره این روز اتفاق نیوفته...

خیلی تلاش کردم ولی بازم ...

 

اخه من نمیفهمم این همه حس مسئولیت بیش از حدم برا چیه؟؟؟ کاش این حس تو من خفههههه شههههه 

البته خودم دارم سعی میکنم خفه ش کنم 

دیگه این توبمیری از اون تو بمیریا نیست 

من باید یاد بگیرم و گرفتم ودرسشو اگاهیشو که من مسئول زندگی خوشبختی عزیزانم نیستم نمیتونم زوری از خطر ،غم و... نجاتشون بدم باید خودشو مسیر اگاهیشونو طی کنن هرچند دردناک 

مگه اصلا سوپر وومنی تو ؟ بشین سرجات دلواپس بیخود:/

هیچکسم به حرفم گوش نمیده برا حرفا و دلواپسیامم تره خورد نمیکنن 

البته خب منم بلد نبودم درست رفتار کنم:/

 

بعد جالبه انقدر من احساس مسئولیت دارم دربرابر عزیزام همه این ادما نسبت به منو احساساتم بی تفاوتن:/

 

امشب یه عالمه حس غم ،دلواپسی دارم که همش باید به خودم بگم به منچه به منچه به منچه هرکی مسئول زندگی خودشه ،خودش باید راهشو تشخیص بده،درساشو بگیره مهشید بسه توام درستو بگیر تو مسیر ودرس دیگران دخالت نکننننن 

 

و دارم یاد میگیرم آگاهیشو بدست اوردم که تومسزر دیگران دخالت نکنم حتی اگه مثل خواهرم خودش وقتی کم میاره بخواد پای منو بکشه وسط مسیر تصمیماتش:/ 

 

 

پ.ن:الان فک کنم حس بهتری دارم نوشتم حالم بهتر شد

خداروشکراینجا هست خیلی خودمم ولی امیدوارم اشنا نخونه اینجارو ...

 

 

ودرنهایت عشق واقعی یعنی 

اجازه دادن به آدما برای تجربه کردن با پوستو استخون

اجازه دادن برای افتادن

ولی بودن درکنارش وقتی خواست که بلند بشه

 

 

وقتی بچه کوچیکی رو دستشو بگیری که هیچوقت نیوفته زخمی نشه یاد نمیگیره بلند شدنو

 

 

من زیادی مادر بودم برای دوست،پارتنر،خواهر  

دیگه نیستم تو جایگاه خودم می ایستم کنارشون محکم کسیو نگه نمیدارم که نخوره زمین

عشق یعنی همراهی ،نه نجات دادن

حالا اینو میفهمم درکش میکنم وسکوت میکنم و این مهشیدو بیشتر دوس دارم 

 

چشام اشکیه ولی میرم که بستنی توت فرنگیمو بخورم ساعت ۴صبح 

 

  • محیا ..

نور باشیم

چند روز پیش مرخصی گرفتم مثل همیشه رفته بودم چکاب ماهانه کلیه پیوندیم و داروها پیوندمو دکتر برام بنویسه

منشیش بهم گفت خیلی مراقب خودت باش دوتا از پیوندیا تحت نظر خانم دکتر

کلیه شون پس زده شده والان بسترین بیمارستان

بدنم یخ کرد  

یه لحظه مثل فیلم تمام بلاهایی که سرم اومد توذهنم گذشت تودلم به خودم گفتم خدای تو خدای معجزه هاس نگران نباش بقول یه دوستی تو چیزیو دیدی به اسم معجزه که خیلیا تجربه نکردن ویا  باوری ندارن:)

 ویزیت شدم اول رفتم قطره فشار چشممو ازیه جای شهر پیدا کردم بعدم  داروهای پیوندمو ازیه سر شهر دیگه  بعدم برگشتم سرکارم ازسرکار خریداخونه رو کردم

ساعت ۱۰ شب تازه برگشتم خونه کز کردم تو خودم درحالی که خواهرم باهام قهر کرد و بحث که چرا به من اهمیت ندادی و یه چیزی ازت خواستم فراموش کردی بخری

خسته روحی وجسمی مچاله بودم توخودم وفقط گفتم یادم رفت همیشه که هرچی بخوای میخرم حالا یه بار یادم رفت ولی اون متقاعد نمیشد غر میزد ومنم مثل همیشه سکوت کردم 

 

روال زندگی من همینه 

از متخصص چشم وچکابای چشم به متخصص کلیه و چکابای کلیه وداروهاشون 

تنهای تنها میگذرونم وهیچکسم حتی نمیپرسه اوضاع چطور بود؟ 

 

چندوقت قبلشم رفتم چکاب چشمم منشی دکتر اومد قطره بریزه تو چشمم گفت تا ۳ساعت تار میبینی همراه داری دخترم ؟ گفتم نه ندارم

مشکلی ندارم تنهایی میتونم :)

وبا چشمای تار تارم تنها برگشتم

روال ۳ساله زندگیمه

انقدر قوی شدم که خیلی چیزا برام عادی شدن

( الکی میگم بغضی بودم که چرا همیشه تنهام و سعی میکردم عین بچه لوسا اشکام نیاد قطره چشم هم هدر نره😁)

 

یکی از دوستام که همکارمه  و میدونست مرخصی برا ویزیت دکتر گرفتم فقط ازم پرسید دکترت چی گفت ؟

گفتم خوبم یه سری چیزا بالا پایین میره سرجاش:))

براش تعریف کردم منشی بی شخصیتش  اینجوری ترسوندم دوتا از پیوندیا تحت نظر رد پیوند دادن  :/

گفت وا مگه بعد چندسالم کلیه پس زده میشه؟

گفتم اره ممکنه 

و دربهترین حالت ومراقبتا و رعایتا یه کلیه پیوندی ۱۵سال بیشتر نمیمونه

گفت شوخیییی نکن مهشید چی میگی! من فکر میکردم کسی که پیوند میکنه مثل ادم عادیه دیگه ! گفتم اگه مثل ادم عادی بودم چرا هرماه میلیون میلیون هزیته چکاب ودارو میکنم؟

چرا باید رژیم غذایی رعایت کنم:)

 

ازاون روزش قفلی زد رو من که چیزایی که خیلی مفید نیستن نخورم سرکارم میدید چیزی میخورم که خیلی مفید نیست میگفت مهشییییدددد نخورررر تو باید رژیم غذاییتو خوب رعایت کی ۱۵ سال و ۳سالشم رفتههه

گفتم بابا ولم کن توروخدا زندگی زهر خودم کنم که چی 

عمر دست خداست من نمیخوام به این عددا فکر کنم رو کلیه م تا ۵۰ سالگی حساب کردم

:) 

گفت چقدر از این روحیه قویت خوشم میاد:)

ولی خب آدم مگه راهی جز قوی بودنم داره؟

 

من به مُردن وازدست دادن کلیه م فکر نمیکنم 

ولی امشب باز بحث یه موضوعی بود با خواهرم که گفت من قبلام گفتم اگه تو براازدواجم راضی نباشی  به خوداون آدمم گفتم قبول نمیکنم 

گفتم مهشید ممکنه نباشه مریضه ومن نمیخوام اذیتش کنم وبعد یه روز نباشه و من خودمو نمیبخشم....

بقیه حرفاشو خیلی خوب گوش ندادم 

اصلا یادم میندازن من مریضم  بدم میاد

دلم میگیره ،دلم نمیخواد یاداوری بشه بهم یا تصویری جلو چشمم بیارن که مهشید مریضه ممکنه نباشه:/

 

یادم افتادهروقت میگفتم مریضم  تنها کسی که خیلی جدی بهم میگفت تو مریض نیستی یه مشکلی بوده رفع شده درمان شدی داری دیگه مثل ادم عادی زندگی میکنی به خودت نگو مریض الف.نون بود 

فقط اون بود امید زندگی رو بهم میداد

بعد همه سرزنشم کردن که چرا دوسش داشتم 

چون باهمه فرق داشت 

بااینکه ۳ساله ازش بیخبرم وزمان زیادیه ولی هنوز  یاد بعضی حرفاش و 

نوری که یوقتا میداد به قلبم میوفتم حالم خوب میشه

 

پ.ن: نور باشیم برا همدیگه:)

 

پ.ن۲: یه همکاری دارم ورژنش شبیه ورژن قبل منه خیلی همیشه ناله س:))))

همش حالش بده غر میزنه نق میزنه 

من درکش میکنم پُره و بریده وخسته وبیپناه واسه همین همیشه حالش بده

 

دختر خیلی  فراری از بغلو بوسه 

حس میکنم بخاطر احساساتشه که برون ریزی نکنه یه فروردینی مغرور مثل منه

هروقت میبینم خیلی حالش بده میرم که بغلش کنم میزنه زیر گریه و دورم میکنه

 

منم سربه سرش میذارم که بابا بوسه آتشینمو هنوز نزدم از خوشحالی گریه کردی :)

میزنه وسط گریه هاش زیر خنده 

 

سعی کنیم حواسمون به آدمای اطرافمون باشه شاید یه حال پرسیدن ساده

یه گوش دادن ساده ،یه امید دادن یه من کنارتم من هستم ،یه توجه،

حال دل یکیو خوب کنه

میدونم همه پُریم 

ولی یه جاییم نور وآرامش درمقابل مهربونیتون به خودتون برمیگرده 

بهش معتقدم هرکاری کنیم به خودمون برمیگرده

 

پ.ن۳: چندروز پیش بعد چندسال دوباره روی اوردم به پختن کیک شکلاتی ،تمایل به شیرینی پزی درمن فقط نشونه روحِ آروم و حال خوبه :) خداروشکر:)

کیکمم خوشمزه شدا

 

پ.ن۴: میخواسم این آهنگ شهرام صولتیو آپلود کنم حوصلم نشد میگه:

یه ریزه دو ریزه دلم داره میریزه دلی که بیقراره همش در انتظاره

یه ذره دو ذره آب می شه قطره قطره دلم پی نگاه منتظره جوابه

لای لای لای لای لای لای لای لای لای

:)))

 

پ.ن۵: سعی میکنم بیشتر بنویسم 

بعداً  روزی که من نبودم شایدآیندگان از خاطرات وبلاگم خوششون اومد کتاب ساختن 

ذهنم الان درگیر شد اگه قرار بود خاطراتم کتاب بشه اسمشو چی میذاشتن :))

 

تخیلات قوی در ۳۰سالگی:)))

 

  • محیا ..

تردز یا وبلاگ !

 

 

تردز داشتم ولی نمیرفتم سمتش همین یه هفته اخیر سعی  کردم خودمو باهاش وفق بدم گفتم فضاش مثل وبلاگ نوشتاریه فعالیت کنم مخاطباش از وب بیشتره میشه تعامل کرد دیدم نه اقا بازم مثل اینستا یه مشت هچتل پچتل زاویه ذوزنقه ای و پرتزی پسرو دختر اونجام گرفتن هی عکسو فیلم میذارن:/

خلاصه که ارتباط نگرفتم فعلا عین مامان بزرگام که نمیدونن چطوری ازبرنامه استفاده کنه فقط لایک میکنم میخونم ارتباطم خیلی نگرفتم

 

گفتم همین وبلاگ بنویسم راحت ترم

علت بیخوابی امشبم اینه که

از اضطراب واسترس حالت تهوع وبیقراری میگیرتم 

هی پاهامو تکون میدم و هی توجام میچرخم وهرکاری میکنم خوابم نمیبره

حالا این اضطراب از کجا اومده؟

ازیه غم ساده

که هیچی نیست 

مسئله بزرگی نیست ولی یطوری میشم که اصلاً مسئله اصلی ممکنه فراموشم بشه فقط یه اضطراب دیونه کننده میمونه برام :/

 

با یکی آشنا شدم (یکی که منظورم پسره:/)

بدتر خودم شبا همش بیدار بود 

بعد ۹صبحم باید سرکار میبود 

برام عجیب بود این چرا نرمال نیست چراهمش شبا تاصبح بیداره:))

اینکه خودم همیشه شبا بیدار بودم وهستم بماند

درکل هم صحبت خوبی بود برا شب بیداریای مریض گونم وقتی بایکی حرف میزنم فکرای شبانه سراغم‌نمیاد که اذیتم کنه

ولی فقط هم صحبت خوبی بود نه بیشتر:/ 

ولی اون میخواست بیشتر ازهم صحبت باشه میخواست رابطه جدی البته به قصد ازدواج باشه پسر خوبی بود خدایی ادم حسابی بود محترم و چهارچوب دار ومهربون وصبور 

ولی شهرش ازشهر مادر حد نیم ساعت فاصله داشت ومن اصلا حوصله وتمایلی به رابطه لانگ نداشتم هم استانی بودیم درست ولی فقط اخر هفته ها میتونست بیاد اهواز 

ومن یکیو میخوام که مدام باشه هرموقع گفتم:))

خلاصه که البته همش بهونس  :)) بعنوان همسر نمیتانستم بهش نگاه کنم 

خیلیم باهم حرف نزدیم چون اصرارش برا جدی بودن  رابطه زیاد بود فاز عاطفی سریع برداشت

منم دکمه دیلیتشو اززندگیم زدم:))  

ولی فقط هم صحبت شب بیدار خوبی بود:)

 

پ.ن۱:امشب همکارم پیام داده بود زنده ای؟

گفتم ها مگه قرار بود زنده نباشم؟

(دوست صمیمیمه و همیشه همو اذیت میکنیم ووسروکله هم میزنیم)

گفت دلم برات تنگ شده بود ۵شنبه همو دیده بودیما ولی هفته گذشته شیفتش صبح تا ظهر بود من ظهر تا عصرم فقط درحد اخرشیفت اون وشروع شیفت من

چنددقه ای یه روزایی همو میدیدیم

داشتم فکر میکردم چرا من دلم برا هیچکس تنگ‌نمیشه بعد از فوت بابام انگار دیگه خیلی چیزا بی معنی شده دلتنگیای ادمایی که هستنو نمیخوان باشن بی معنی شده 

فقط دلم برا بابام تنگ میشه هرروز...

 

 

پ.ن۲:عکس بالا تولد ۳۰ سالگیمه!  دستمو گرفته بودم دور شمع خاموش نشه چندتا عکس یوهویی گرفتن مات ترینشو انتخاب کردم!

جمعه بود دیر شده بود کیک فروشی که رفتم شمع نداشت! زنگ زدم دوستم گفتم شمع ۳۰ نداری بیاری:)) این شمع آبیا رو اورد:))

ولی خوش گذشت بهم

 

پ.ن۳:

اینکه فیلمو عکسامو گذاشتم استوری پیج کاریم بعد بایه عالمه تعجب مواجه شدم از کلاینتام که واییییی باورم نمیشه فک‌میکردیم ۲۲ سالت باشه یا یکی دیگه میگفت شمع اشتباه نذاشتی ویه عالمه تعجب وشوک شد ری اکشنا برام خوشحال کننده بود:))))

 

  • محیا ..

دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور:)

 

 

 

امشب گفتم تا پایان سال نشده یه سری نمونه کارامو مربوط به اسفندو از جهت رزمه کاری بودنشون استوری کنم تو پیج اینستا که بشه هایلایت 

و چون کم طاقتم تا اپلود بشن

این آهنگو پلی کردم که بیقراری و کلافگیمو تو اپلود کردن کم کنه 

متوجه معنیش نمیشدم فقط از لحن خوندنش میفهمیدم عاشقانه باید باشه وحس خوبی بهم میداد 

و حس نوشتن بهم داد 

تا اینستا استوریا اپلود بشن یه خط یه خط اینجام مینویسم

یه فیلم استوری میکنم تا اپلود بشه مینویسم تموم شد بعدی :))

 

امروز بخاطر یه موضوع خیلی ساده مدیر کلینیک باهام بد رفتار کرد:)

و  من خیلی بابت حرفایی که شنیدم وحقم نبود و بحثی که شد حالم بد شد گریم گرفت البته اون نفهمید  توخونه گریه کردم :))

 

ازهمکارم و خواهر خودمدیرمون پرسیدم

من چیز بدی گفتم باهام اینجوری صحبت میکنه؟ حرف بدی زدم؟ مشکل حرفم چی بود؟‌ که این صحبتها شده؟

خواهرشم همکارمه 

و گفتن نه تو حرفت غلط وبد نبود و اون تحت فشاره مالیه کنترلشو ازدست داده...

ولی خب دلم ازیه سری حرفا که حقم نبود شکست گریه هم کردم:)

ولی ته دلم مدام یه چیزی تکرار میشد که آرومم کرد

اینکه خدا برات جبران میکنه:)

هیچ چیز بدی برام اتفاق نیوفتاده که ختم به رشد و پیشرفت و معجزه نشده باشه

و تمام اتفاقات بد زندگیم اومد جلو چشمم که ختم به بهترین شد :)

 

پارسال این موقع اینجا نبودم پریسال که اصلا اوضاع یه شکل دیگه بودم و همیتطور سالهای پیش ...

دوسال پیش حقوقم انقدر کم بود

تو حسرت ۲۰ میلیون بودم که بینیمو عمل کنم:))

امسال ۲۸ تومن دوهفته پیش یه جا دادم برا یه چیز کوچییییک واقعا که ارزش مالی نداشت بقول بعضیا ریختم تو سطل ولی بنطر خودم برا روحم خوب بود فقط چون دوس داشتم و خودم براخودم الویتم و حالا دیگه انقدر خودمو دوس دارم که نمیخوام بینیمو عمل کنم :)  

 

کی همه چی یجور مونده؟

اگه رنجی ،سختی،دردی،غمی به ما وارد نشه رشدی هم اتفاق نمیوفته:)

 

قلبم اگه نشکنه اگه ادما خودخواهانه باهام رفتار نکنن که من توهمین موقعیت میمونم 

خودمو تو دل خطرات ریسکا ورشد نمیندازم نقطه امنمو ازدست نمیدم...

همین اتفاق امروز جرقه ای شد برای اینکه مسیر دیگه ای رو تو سال آینده پیش رو بگیرم به امید خدا

 

 

خلاصه که تو هر شری یقین دارم خیری هست اگه توکل کنیم وباور داشته باشیم به خدا  وعشقش به ما❤️

 

یه جا تو زندگیم حواسم نبود غرق شدم یادم رفت من فقط خدارو دارم 

شروع کردم التماس به بنده خدا که رهام نکنه 

که خیلیم آسیبشو دیدم ! وهرفقط یادم میوفته میگم خدایا ببخش منو که اونجوری التماس بندتو کردم 

و نسپردم دست خودت و یادم رفت که توبهترینارو میخوای برام حتی اگه دردی ورنجی بهم وارد بشه تو جز خیر برام نمیخوای❤️

 

+خیلی شبا از درد روحی و درد قلبم و اسیبی روحی که خورده بودم و فشاری که بهم میومد از دلتنگی که این همه آسیب روحی وجسمی حقم نبود یه آدمو نفرین میکردم

حس له شدگی که تجربه کرده بودم منو نابود کرد که هربار چیزی تداعی بشه بازم قلبم هزار تکه میشه که خیلی چیزا شدن کابوس شبانم

همه دردا باعث شده بود که از درد  از ته تههههه قلبم یه آدمو نفرین میکردم که خیر از جوونیت نبینی...هیچویت کسیو نفرین نکرده بودم ولی ۱سال تمام یه آدمو از ته قلبم نفرین کردم ...با قلب درد باگریه با نفس بریده ...وقتی تموم روحم تیر میکشید از شکستگی قلبم فقط میتونستم بگم خیر نبینییی از جوونیت...

امشب ناخوداگاه براش دعا کردم که الهی خوشبخت بشه و شاد باشه وبهترینا براش رقم بخوره

نمیدونم چقدر ازته دل بود ولی قبلا به زبونمم دعا نمیومد 

همه چیو که بسپاری به خودش بهترین میشه ❤️

دردا از جایی شروع میشن که دنبال راه حل وخواستن  غیر خدایم...

 

+ فردا نوبت روانشناس دارم 

نمیدونم قراره درمورد چی حرف بزنم 

حالم خوبه ، فقط اخرسالی گفتم باروانشناسم صحبت کنم نصیحتی صحبتی چیزی بود بهم بگه برای رشد و ارامش واگاهی بیشتر:)

 

  • محیا ..

تجربه اولین خزپارتی زندگیم۲۳/اسفند

از ۱۲_۱۳سالگیم که نوجوون بودم هم آزادی داشتم هم شرایط برارفتن به هرجایی که دلم میخواست 

پارتی و... بااینکه بچه مثبت بودم .ولی دعوت هم میشدم که انتخاب من اینجور فضاها وجمعها نبود 

حتی تولدای رفیقای صمیمیم که مختلط میگرفتنو نمیرفتم 

و االبته چون منو میشناختن بهم اطلاع میدادن که مختلطه

اون موقع کم سنو سال بودم واکثرا هم خب جو پسرودخترای مجرد دوست نداشتم برم 

تااا ااین سن که بازم دعوت شدم به یه جمع مختلط به سبک خزپارتی:))

یکی از دوستان که تولدش اسفندبود گفت تولد میگیره و اصرارررر که حتما باید بیای و اگه نیای بخدا خیلیییی ناراحت میشمو...

اول قرار بود یه جشن خفن بگیره 

که ازبس اصرار کرد  من رفتم لباس برا جشن خریدم

یهو برنامش عوض شد گفت برا راحتی و فان بودن و هزینه نکردن تصمیم براین شد خزپارتی بگیرم به سبک دهه ۶۰ لباس بپوشیم ویاهرچیز خزی،که راحتید

همیشه جمعاشون مختلط بود

البته همه متاهل بودن 

دوستاشو همسراشون 

و انقدر اصرار کرد که نمیشد نرم از طرفیم بنظرم میومد واقعا جذاب باید باشه خزپارتی و همونیم که فکر میکردم بود 

بامزه ترین تجربه زندگیم شد 

که بالباس تماماً خززز اون وسط درحال تلاش برای خز رقصیدن بودم:))))

همه لباس خز پوشیده بودن وخز ومسخره میرقصیدن

متولد تاج گذاشته بود و دامن و کت قدیمی با روسری

همسرش شلوار پیله دار با کمربند زنجیر دار و پیرهن گل گلی پوشیده بود.همسر دیگه ای از دوستان کلاه گیس مو فشن گذاشته بود و شلوار پیله دار و یقه تاناف باز

 

خانما تماما لباسای گل گلی مسخره لباسایی که هیچکدوم بهم نمیومدن

پیرهن دامنای قدیمی

ابروهای پیوسته فکول باروسری 

دامن  و جوراب مشکی 

ولباسای اپل دار 

و صورتای خالدار

النگوها تو دست جلینگ جلینگ صدا میدادن:)))

مثلا یکی ازبچه ها کت بلند با دامن گلدار و جوراب اسپرت ساق دار پوشیده بود  

به هر طرف نگا میکردم ازخنده ضعف میکردم 

کاش میشد عکسارو بذارم اینجا میزان خنده دار بودنو متوجه میشدید

از نهنگ عنبر تیپا خنده دارترو باحالتر بود 

 

واما من خودم سوژه خنده بودم

یجوری گریم کرده بودم قیافمو مامان خودم عکسمو دید نشناخت 😅

ازلباسام نمینویسم علتشو تو پی نوشتا مینویسم 

ولی 

ابروهامو پیوسته کرده بودم دوتا خال بزرگ مشکی نقاشی کردم تو صورتم ،تا تونستم گونه هامو قرمز کردم،سایه صورتی ،و یه عالمه اکلیلای درشت کنار چشمم درامتداد صورتم 

هرکی نگام میکرد غش میکرد ازخنده میگفتن عااالی شدی این بُعد ازتورو ندیده بودیم:))

اون وسطم حسابی هنر نمایی کردم با تیپ واستایل جذابم:))

همکارام ریسه میرفتن میگفتن وای مهشیده!!! باورمون نمیشه تو تخیلمونم نمیگنجید مهشید همچین بُعدی داشته باشه:)))

واقعا  بااون کت اپل دار وروسری  رقص سخت بود ولی داشتم تلاشمو میکردم:))

 

 سرکار آدمِ جدی،نسبتا بداخلاق و همیشه کم حرفو درونگرام 

از آدمای سربه هوا ،بی مسئولیت و تایم هدر بده هم به شدت متتفرم 

وتقریباً یه مقداری همه بخاطر تند بودنای سرکارم که بنظر خودم کاملا حق بامنه ازم ترس دارن 

واسه همین این نوع استایل و شیطنتو رقصو ازمن اصلا نمیتونستن تصور کنن همکارام:)))

کار کردن با دهه ۸۰ییا ایجاب میکنه یکم ادم جدی باشه 

به هرحال امیدوارم از شنبه دختر خاله نشن باهام باکارایی که من ۵شنبه تو جشن کردم:)))

 

لباسا و ارایشای خنده دار به کنار ،بد مستی بعضی دوستان  ماجرارو فان تر کرده بودن یجوری بودن که من جا اونا خجالت میکشیدم 

برام سوال بود اینا بعد که ازمستی دراومدن چطوری روشون میشه دیگه تو چشم بقیه وماها نگا کنن اونجوری که آبرو خودشونو بردن:)))))

آدم مشنگ مست اینجوری ندیده بودم خیلی خنده دارن بعضیا وقتی مست میکنن:))))

 

انقدر ۵شنبه خندیدم که فکم درد گرفت و انقدرم پاکوبیدم وبالا پایین پریدم کل جمعه رو خواب بودم از خستگی

 

جای همگی خالی خیلی تجربه باحالی بود و خوش گذشت

همیشه از حضور تو جمعایی که اهل مست کردنن فراری بودم رفتم دیدم هیچ چیز ترسناکی نداشت خیلیاشون کاملاً هشیارن بقول خودشون میخوردن خجالته بریزه اوناییم که میگرفتشون بیشتر مسخره شده بودن و دلقک

 البته همشون ادمای سالم ومتاهل بودن! اینم خیلی نقش داره که اقایون متاهل بودن و سالم 

 

 

+اگه بازم دعوت بشم  میرم حتماً تواین جمعها که متفاوت از روحیه منه به شرط شناخت ازسالم بودن ادماش 

این تجربه که برام خیلی خوبو ایمن بود وخیلی خوش گذشت 

 

 

+با جزییات نتونستم بنویسم مثلاً ازلباسای خزوفان خودم چون متولد بلاگره وتیک آبی داره وکلیپ تولدشو که فیلمبردار گفته بود بیاد و فیلم بگیره بذاره پیجش ممکنه پخش بشه وحداقل منو نشناسید اون وسط:))

  • محیا ..

اندر احوالات درآستانه ی ۳۰ سالگی

یه پیج اینستا عمومی دارم نسبتاً کاری حدود هزاروپونصدتاهم فالورر داره کمه چون

خیلی ادم باحوصله ای نیستم تو تولید محتوا ،انرژی وتایمشم ندارم ماهی یه بار یه فعالیتی کنم ولی ازاونجا که مربوط به شغلمه،وشغلمم درزمینه زیباییه هروقت فعالیت کنم استوری بذارم بازدیدشو داره 

ولی هیچ ارتباط گرفتنی هیچ فعالیت مجازی هیچوقت مثل نوشتن تووبلاگ برام خوشایند نبوده حتی الان که اینجا رو هیچکس نمیخونه اینجارو دوس دارم شبیه دفتر خاطراته برام :)

 از ۲۳ سالگی تو این فضای وبلاگ وارد شدم و الان

درآستانه ۳۰ سالگیم:)

نمیدونم چرا میگن ۳۰ سالگی افسردگی داره

وچرا من هنوز ۳۰ سالم نشده ذوقشو دارم! واصلاً ناراحت نیستم افسرده هم نیستم

و اتفاقا حالم شدیداً خوبه عاشق این مهشیدیم که رسیده به اینجا

تو هیچ برهه ای اززندگیم انقدر ازخودم راضی نبودم هیچوقت هیچوقت انقدر خودمو دوس نداشتم ازته قلبم به خودم نبالیده بودمو عاشق خودم نبودم هیچووووقت

واین حسی که به خودم دارمو هیچ وقت تجربه نکرده بودم

اتفاق خاصیم نیوفتاده فقط به یه ثبات درونی رسیدم انگاری!به یه پختگی، آرامشیو درکی از همه چی رسیدم که شدیداً عاشق این مهشید بااین ورژنم 

واسه همینه شاید از ۳۰ سالگیم اصلاً غمگین نیستم چون این(من) اذیتم نمیکنه بالا پایینم نمیکنه حرصوجوش نمیخوره حسودی نمیکنه تقلای اضافی نمیکنه از کسی انتظار نداره،دستو پا نمیزنه و خیلییی خوب میدونه کیه چیه و با خودش توصلحه و تکلیف روشنننن 

صبوره آرومه و باثبات ونظاره گر، این آرامش درونیه حالمو خیلی خوب میکنه 

بعد ته دلم به خودم میگم ببین من خیلی بهت افتخار میکنمو دوستت دارما که انقدر خفنی :))

 

اگه دردای زیاد روحی میکشید

اگه کشیدیدو ادامه داره

اگه نمیدونم مثلا آدمای اشتباهی سرراهمون گذاشته میشه اگه حتی قلبمون شکسته میشه 

وخیلی خیلیییی درد میکشیم 

ازبابت یه سری چیزا

حتما ویقیناً نیاز بهش داریم 

اگه خود من انقدررر بالا پایین نمیشدم 

عشقمو ازدست نمیدادم یهویی زیرپامو خالی نمیکرد

رفیقای خوبمو ازدست نداده بودم و درحقم کم لطفیو بیمعرفتی نمیکردن

حتی ادمایی که خیلی نزدیک بودن بهم یهو یه جاهایی یه زخمایی بهم نمیزدن

هیچوقت تااین حد به خودشناسی و عشق به خود هم نمیرسیدم وقتی نگا میکنم به اونچیزایی که گذروندم میبینم آدما خیلیاشون برام بودنشون وهم نبودنشون درس بوده بخصوص کسایی که خیلی برام مهم و خاص بودن وجایگاه ویژه ای داشتن اصولاً ما بهترین درسها رو از عزیزترینامون که به روحمون نزدیکی بیشتری دارن و توزندگیمون نقششون پررنگتره میگیریم

کسی که خیلی دوسش داشتم بودنش برام پر درس بود نبودشم درس داشت هنوز یه سری چیزا که تو بودنش بهم میگفت یادمه و آویزه گوشمه و به این رسیدم چون خیلیییی خیلییی به روحم نزدیک بود خیلی بهتر ازش درس گرفتم هرچند دردناک .و پیش اون ناخوداگاه ادم بی نقابتری بودم خود واقعی تررم بود و ضعفهام نمایش بیشتری داشت 

یادمه همیشه میگفت مهشید توقعتو از ادما صفر کن نمیفهمیدم چی میگه 

میگفتم اخه من که ازکسی انتظاری ندارم 

بعدها رسیدم به این نکته که ازهرکسی توهر لحظه ای هر انتظاری داشته باشم  هر لحظه وهرکسی 

و اینکه من فقط خدارو دارمو خودم همین:)

بقیه خیلی پررنگ نیستن تو زندگیمون اومدنی ورفتنین 

یه خداست یه خودم فقط مادوتایم :)

حالا خیلی بسطش نمیدم سخته توضیحش 

ولی خب قبلاً دیدم این بود ادما باید معرفت داشته باشنو ازاین داستانا که الان درگیرش نیستم 

خودم هستمو خدا یه تیم قدرت مندیم ،دیگه بقیه حاشین:)

خلاصه که نمیدونم شده تاحالا اونجوری که قلبتون میتپه برا یکی برا خودتون بتپه ؟

اینجوری شدم

خودشیفته نشدما

ولی یه حس رضایت درونی خوبی دارم از بخصوص صلح درونم باخودم  که الهی شکر

خلاصه ۳۰ سالگیو براهمه با حس آرامش آرزومندم :))

ودرکل 

آرامش است عاقبت اضطرابها:)

 

+ اگه دیگه ننوشتم

9فروردین تولد 30سالگیم پیشاپیش مبارک

 

 

  • محیا ..

بی مقدمه

 بی مقدمه امشب دلم خواست بعد ۲_۳سال  بنویسم بارها نوشتم منتشر نکردم ولی امشب دلم خواست بنویسم بی مقدمه...ومنتشر کنم ...تواین نقطه زندگیم خونده شدن یانشدن اصلا برام اهمیتی نداره فقط دلم خواست بنویسم 

نمیدونم بازم میشم آدم قبل یانه

بعید میدونم... 

فقط میدونم بعد عشق بهش چیزی تووجودم تغییر کرده

 کدوم بخشه و چرا اینشکلی شده نمیدونم فقط میدونم امیدی نیست آدم قبل بشم 

 همیشه یه بخشی ازوجودم شاید که قلبم! متعلق به اونه ...

 

اینو وقتی فهمیدم که انگار اون بخشی از وجودم شده 

که تواوج شلوغی کارم وقتی که ۲سالی هست از خودش بیخبرم ...

 

 فهمیدم مراجعه کنندمون کرمانشاهیه... هم قوم اون...

 

 

یه دخترو مادر بودن

قبلش داشت مادره با دخترش بایه زبون دیگه صحبت میکرد انقدر صداشون پایین بود و البته سر من شلوغ که توجه نکردم فقط فهمیدم فارسی حرف نمیزنن

مادره رو تخت که دراز کشید 

همکارم گفت کجایین؟

گفت کرمانشاهیم

همکارم گفت کوردییین؟

گفتن بله

از اون لحظه به بعد تا لحظه ای که برن با تمام مهر وجودم با مادرودختر داشتم برخورد میکردم انگار مادر خودم زیر دستم بود انگار عزیزترینای من اونجا حضور داشتن 

باهمون دلسوزی ارامش صبوووری

وعشقی که به مادر خودم دارم کاراشو انجام دادم 

با عشقققق تمام جوری عاشق اون مادر کورد بودم که انگار سالهاس میشناختمش وعزیزترازاون تودنیا نیست..

  • محیا ..

آدمهای شب،آدمهای شهر دیگرند...

بسم الله الرحمن الرحیم 


خدایا خودت به انگشتام جون  و به فکرو حوصلم توان نوشتن بده...

سلام
اووممم
بازم سهلام
یکماه دیگه صبر میکردم میشد یکسال که ننوشتم
اومدم وبلاگم دیدم یکسال ننوشتمو از چندنفری پیام دارم اونم چندتا
شرمنده شدم که از دوستایی اینجا پیام دارم ومدتها بیجواب موندن وبازم پیام دادن ...
لال بشه آدم دروغگو
قلب بعضی آدما همینقدر بزرگه
که مدتها تو یاد کسی میمونن
اینجور آدمای بامعرفت نابن و کم هست مثلشون
البته درد زیادیم میکشن
چون همیشه اونها هستن که بفکر دیگرانن دلواپسن و مراقبنو جویای حال
اکثراً خودشون تنهان چون کسی به خوبی خودشون پیدا نمیشه...
آدم درقبال کسایی که خاطره ای باهاشون میسازه
مسئوله تا روزی که اون آدما نگرانشن وبفکرشن و جویای حالشن مسئوله
زین رو اومدم دالی کنم
برا همون یه عده مهربون بامعرفت که گاهی میرن توفکرم وجویای حالمن میان اینجا ببینن این دخترشیطونه اوضاعش چطوره مینویسم بعد مدتها که هروقت سر زدن خیالشون راحت باشه بادمجون بم افت نداره ؛))
رفقا من زندم با زندگی دستو پنجه نرم میکنم یکی میزنم ۴تا میخورم
دوتا میزنم ۱۰ تامیخورم باز پرو پرو بلند میشم میزنم و میخورم وزندگی همچنان ادامه داره
در فرازو نشیبای عجیب غریب زندگی

همچنان همونقدر نق نقوام و دپو افسرده درکنارش مسخره و دیوونه
یه مودی که اگه من فهمیدم شمام فهمیدید
زندگیم تکراریه چیزی برا تعریف ندارم
سرکار میرم
بچه کوچیکارو از ماماناشون میگیرم بازی میکنم
لپاشونو میکشم وهیچ بچه ای رو نمیذارم از،زیر دستم در بره
گاهی از حال بد تو بغل همکارام هق هق گریه میکنم
گاهی اسکول بازی درمیارم میزنن زیر خنده از دستم

دیگه اینکه جز کارو خواب و ازمایشگاه ودکتر و اخیرا روانشناس رفتن هیچ کار مفیدی انجام نمیدم

اگه فکر کردید که خیلی باکلاسم روانشناس میرم درست فکر کردید خودمم فک میکنم خیلی باکلاسم
:))

خواستم بیام پزشو بدم
جز روانشناس برا خوب کردن حال جهنمیم

جدیداً قراره برم باشگاه
یه گلریزون اگه لطف کنید برا من برگذار کنید پول لباساشو ندارم لباسا ازشهریه گرونترن:))

دیگه کلاً هیچی ۲۷سالگی به سرعت برقو باد رفت و۲ماه دیگه میشم ۲۸سال و هنوز هیچکس لیاقت بودن درکنار منو پیدانکرده و همچنان یه عقاب همیشه تنهاس:))

پ.ن۱: شاید باورتون نشه ولی وقتی میام تووبم ومیبینم کسی نوشته محیا
محیا برام یه آشنای غریبس  که حالا باشنیدن این اسم  قلبم به درد میاد محیا پر از خاطره های عجیب غریبه برا من
از وقتی که من محیای مجازی شدم داریم به ۵سال میرسیم
و اگه قرار بود یه بار فقط میتونستم برگردم عقب
محیای مجازی نمیشدم مهشید واقعی میموندم تنها ولی برای فرار از تنهایی پامو تو مجازی نمیذاشتم

که بگذریم
اره خلاصه خودم میدونم اسم خودم قشنگتره؛))

پ.ن۲:
میام اینجا دلتنگ ادمای میشم که بودن و رفتن ونیستن دلتنگ اون خودمی که چی بود وچیزی ازش نمونده

پ.ن۳: من شرمنده همه ی آدمایم که نتونستم مهرشونو درست جواب بدم نتونستم اون ارتباطو ادامه بدم ومراقبشون نبودم نشد هواشونو داشته باشم
همه مهربونیا وخاطره هایادمن
ولی تواین یکسال من چندین سال پیر تر وخسته تر شدم انقدر خسته و داغون ومستاصل وبریده که کارم ازاین روانشناس به اون روانشناسه
به دعاهاتون نیاز دارم❤️

دوست داشتید ازحال خودتون منو باخبر کنید❤️

دوستون دارم ❤️

  • محیا ..

تولدت مبارک قشنگترین قسمت از 1400 من💚

 

 

 

 

اگه مهربونی شکل داشت قطعا شبیه تو بود
اگه معرفت شکل داشت اونم قطعا شبیه تو بود
اگه دل بزرگ،صبووووووری،خوش اخلاقی،بخشندگی شکل داشت اینام قطعا شبیه تو بود

نوشتن برا تو سخته که همیشه میگی نباید بابت کارایی که کردی،مهربونیات  به کسی چیزی بگم که ارزشش ازبین میره



ولی باید بگم با وجودت  من ایمان پیدا کردم  که گاهی خدا ، با بنده هاش ما را در آغوش میگیره...


ایمان پیدا کردم فرشته ها مرد هم میتونن باشن
آدما میتونن خودشون گوشه ای از بهشت تو دنیا باشن

  • محیا ..

ممنون خودت باش💚

 

 

 

زندگی تغییر میکنه!
عشقت رو از دست میدی؛
دوستاتو از دست میدی؛
قسمتایی از خودت رو که هرگز فکرشو نمیکردی از دست میدی وبعد بدون اینکه متوجه بشی این
قسمتا برمیگردن...
دوباره عاشق میشی؛
دوستای بهتری پیدا میکنی و
یه"
توئه" قوی تر وعاقل تر بهت تو آینه زل میزنه:)


پ.ن1: اهنگ مخاطبش خودمم مگه همش باید برا بقیه باشه؟ولا:)
پ.ن2: کی میگفت من نمیتونم پست کوتاه بنویسم ؟دیدید تونستم دیدید:)
پ.ن3:ثبت شود بعنوان کوتاه ترین پست وبلاگم:))

  • محیا ..

آرزویش کن برآورده میشود...

 

وقتی چشم امیدت به خدا باشد
هیچ چیز انقدرها عجیب نیست
که پیش نیاید
حال به همه ی موهبت هایی بیندیش که چنین دور دست به نظر می آیند
واز همین حالا منتظرشان باش تا درپرتو لطف الهی وبه گونه ای غیر منتظره به سراغت بیایند
خدا معجزات خود را از راه هایی عجیب به انجام
می رساند.

 

پ.ن1:

  • محیا ..

لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی ❤

 

 

هر انسانی به شکلی نرم شدن را فرا میگیرد. بعضی ها حادثه ای راپشت سر میگذرانند،بعضی ها مرضی کشنده را،بعضی ها درد فراق میکشند، بعضی ها درد از دست دادن مال، همگی بلاهای ناگهانی را پشت سر میگذاریم،بلاهایی که فرصتی فراهم می آورند برای نرم کردن سختی های قلب.
بعضی هایمان حکمت این بلایا را درک میکنیم ونرم میشویم؛بعضی هایمان اما افسوس که سخت تر از پیش میشویم.


قاعده 31 از چهل قاعده شمس تبریزی


پ.ن1:

  • محیا ..

:) معجزه اتفاق میوفته(بمونه به یادگار از زندگی دوباره1400/8/20)

 

 

 

خود را ضعیف و کم ندان، تنها در این عالم ندان
تو شاهکار خالقی، تحقیر را باور نکن...


خالق تو را شاد آفرید، آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو، زنجیر را باور نکن...
 
این روزا دوباره مدام این شعر تو ذهنم تکرار میشه...
معجزه  ...واژه ی عجیب غریبیه انقدر که وقتی رخ میده آدم از بیان حسی که داره عاجزه...



چیزی که تجربه کردم چیزی که شبیه یه رویا بود یه اتفاق دوووور ولی به سرعت نور اتفاق افتاد
جوری که هنوز موندم چطوری باید شکر گزاری کنم؟


  • محیا ..

تورو بیشتر از اونی که حتی بدونی دوست دارم:)

 

 

 

به این باور رسیده‌ام که چیزی را نمیتوانی جبران کنی و دوباره درست بگذاری‌اش سرجایش .
حفره‌های زندگی‌ات همیشگی هستند ..
 تو باید در اطرافش رشد کنی،
مثل ریشه‌های درخت که از اطراف سیمان بیرون می‌زنند .
باید خودت را از لای شیارها بیرون بکشی ..


👤پائولا هاوکینز
📚 دختری در قطار


پ.ن1:
پیرامون خیلی مهمه!
وسایل پیرامون، فضای پیرامون و از همه مهم‌تر آدمهای پیرامون

آدمای پیرامون هرکس میتونن کاری کنن که در رویایی با مشکلات و غم‌های بزرگ؛ بزرگتر و صبورتر بشه یا بازنده‌تر و بیطاقت‌تر

پیرامون‌های خوبی برای دیگران باشیم و پیرامون‌های خوبی برای خودمون انتخاب کنیم


  • محیا ..

برای تو مینویسم...

برای تو مینویسم  که عزیزتر از جان شدی 
و لازم تر از نفس.
عزیز دور،
عزیز دست نیافته،
عزیز بوسیدنی،
عزیز قلبم،
برای تو 
مینویسم که خواستم تورا در آغوش بکشم؛
ولی دستانم کوتاه بود.
برای تو 
مینویسم که بوسیدنت آرزو بود.
برای تو 
مینویسم که یک جهانی.
مینویسم برای 
تمام روزهایی که قرار است نباشم.
باشد که بدانی 
و بدانند که تورا دوست می داشتم؛
 بسیار،
 بسیار...

 

پ.ن1:

  • محیا ..

تو برمیگردی...

دیدی اسم آیدا که میاد همه یاد شاملو میوفتن؟

اسم شهریار که میاد یاد بی وفایی ثریا؟

دیدی صحبت از دزیره که میشه ناپلئون میاد به یاد و صحبت رومئو که میشه ژولیت؟

دقت کردی هرکجا کسی اسم از شیرین اورده،یاد فرهاد افتادن همه واسم لیلا که اومد یاد مجنون؟؟!

 

توجه کردی سارای همه رو یاد خان چوبان میندازه، یانیخ کرم یاد اصلی؟

همون جوری عاشقتم، همون جوری دیوونتم

همون جوری می نویسمت، یه جوری افسانه وار واساطیری که سال های سال 

بعد هم، ،حرفی از من وشعرو عشق شد همه یاد تو بیفتن، همه!

 

پ.ن1:

تو بر می‌گردی

همه چیز

از نبودن تو حکایت می‌کند

به جز دلم

که همچون دانه‌ای در تاریکی خاک

در انتظار بهار می‌تپید،

تو برمی‌گردی،

می‌دانم…

 

 

  • محیا ..

روزنوشت1_سوم مهرماه1400_رفیق

 

ساعت5 تا8 صبح فقط چشم روهم گذاشتم یه حالت خوابو بیداری داشتم 8 با آلارم گوشی خیلی سریع بیدار شدم  درواقع ذهنم بیدار بود!!

نسیم وخنکی اول صبح منو یاد دوران دانشگاه و دیررسیدنای همیشگی سرکلاسای8صبح مینداخت
یاد همون روزا که با کفشای پاشنه دار رو زمین لیز بارونی یه نفس تا سر خیابون میدوییدم که کلاس دیر نرسم ولی آخر دیر میرسیدم

به یاد اون روز که مقنعمو چپ پوشیده بودمو و تو ون به بدبختی تونستم درستش کنم  خندیدم

یاد اون روز که همکلاسیم یه سمت صورتشو رژگونه نزده بود وکلاس ساعت8 ریاضی رو دیر اومد اونم بایه ارایش اون شکلی:))

یاد شیطنتای اول صبح همکلاسیای پسرمون دم گوشمون صندلی پشت سر که ما خوابمون میومد ودوست داشتیم دفتر دستکو بکوبونیم تو مخ تعطیلشون ولی خویشتن داری میکردیم
ویادهای زیادی...
نسیم وبوی مهر پرتم کرده بود به دوران دانشجویی...
وچقدر بده که یه حسایی هیچوقت تکرار نمیشن ...

صبحانه خوردم آماده شدم رفتم سرکار
آقای نون صبحانه سفارش داده بود
بااینکه صبحونه خورده بودم ولی برااینکه ناراحت نشه اونجا هم صبحونه خوردم :))
چایی وصبحونه سرکار همونقدر که هول هولی وبااسترسه که نکنه کرونا بگیرم  دلچسب بود:)

  • محیا ..

همیشه عاشق تنهاست....

 

و عشق، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی‌ها برد،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
- و نوشداری اندوه؟
- صدای خالص اکسیر می‌دهد این نوش.
و حال، شب شده بود.
چراغ روشن بود.

و چای می‌خوردند.

- چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.

- چقدر هم تنها!

- خیال می‌کنم

دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها هستی.

- دچار یعنی

- عاشق.

- و فکر کن که چه تنهاست

اگر ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.

- چه فکر نازک غمناکی!

- و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.

و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.

- خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.

- نه، وصل ممکن نیست،

همیشه فاصله‌ای هست.

  • محیا ..

تو ندانی که خود تمام منی تو همانی که من نتوانم از یاد ببرم...

تغییر زمانی روی میدهد که خودهای جدید جلوی صحنه میروند و باقی آنها در چشم اندازی دور فراموش میشوند، شاید تعریف زندگی و تمام و کمال زندگی کردن زمانی است که تمام ساکنان درونی ما،‌ تمام این خودها هم یک دوری زندگی کنند؛ فرمانده، عاشق، ترسو، جنگجو، احمق، قاضی ....

شاید اگر فقط یکی از این خودها چیزی نبوده است جز یک تماشاچی یا توریست، آنوقت است که زندگی ناقص است!

 

 

پ.ن۱: من اونجایی اشتباه کردم که به جای ابراز عشقم یه تماشاچی بودم...

  • محیا ..

از پاییز باید سفر کرد...

 

 

 

صبر کردن را یاد بگیر.

اگر امروز تجربه‌ی خوبی نداشتی جا نزن!

فردا و فرداهایی در امتداد این مسیر هست که در دلشان برای تو تجربه‌های تازه‌ای دارند، تجربه‌هایی که می‌توانند خوب باشند.

.

اگر امروز آدمِ خوبی از زندگی‌ات رفت، نگران نباش! فردا و فرداهایی هست؛ لبریز از آدم‌های خوب؛ آدم‌هایی که جای خالیِ کسی را پر نمی‌کنند ولی آنقدر پررنگ و خواستنی‌اند، که حواس تو را از جاهای خالیِ زندگی‌ات پرت می‌کنند،

آدم‌هایی که خوب‌اند و خوبی‌شان به این زودی‌ها بند نمی‌آید.

.

اگر امروز احساس خوبی به زندگی‌ات نداشتی، حوصله کن! قرار است احساسات بهتری را تجربه کنی و خاطرات خوب‌تری را بسازی.

.

  • محیا ..

موی سفیدو توی آیینه دیدم:)

 

آه بلندی از ته دل کشیدم...

 

زندگی زودتراز اونچه فکرشو کنیم میگذره

به قول فروغ فرخزاد: 

​​​

آه، چه آرام و پرغرور گذر داشت

زندگی من چو جویبار غریبی

در دل این جمعه‌های ساکت متروک

در دل این خانه‌های خالی دلگیر

آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت....

 

 

معلومه فاز سنگین برداشتم؟

  • محیا ..

عصرِ پاییزی

به گمانم پاییز...
عنصرِ ناهمگونِ فصل هاست...
تصویری ست از دختری که
به اندازه ی زیبایی اش غمگین است...
که لبخند هم بزند ...
غم، چشم هایش را رها نمیکند..
اعتراض نمیکند...
قهر کردن بلد نیست...
باکسی سر جنگ ندارد...
خیلی که دلتنگ شود بغض می کند....
پاییز دختری ست آراسته وموقر...
با موهای پریشان...
لبخندی ملیح...
دختری به ظاهر خوشبخت ،به ظاهر راضی،به ظاهر...
Designed By Erfan Powered by Bayan