وسواس خرید/پارتی

یکی از وسواسهایی که پیدا کردم و کم کم اذیتو عصبیم داره میکنه 

وسواس خرید لباسه

یه جوری مریض گونه لباس میخرم 

مثلا تو یکسال اخیر چیزهایی خریدم مانتوهایی خریدم که طی یکسال فقط یکبار پوشیدم خیلیارو هنوز نپوشیدم فقط خریدم.خیلی وقتها یادم میره حتی چی دارم ازبس میخرم میندازم تو کمد

آدم بیرون برو و اهل زیاد گردشو مهمونی هم نیستم

همه تایمم کاره و خونه 

که سرکارم بافرم کار میرمو میام 

همکارام و رفقام منو به خوشتیپی وخوش سلیقگی میشناسن

از خیلی لباسام رفتن عیناً خریدن یا همون رنگو یا رنگ دیگشو

و مثلا من اون مانتورو فقط یه بار پوشیدم همکارم رفته همونو خریده مدام میپوشه 

مدیرم رفته مدل لباس من گرفته وهرروز میپوشه و تازه هروقتم منو میبینه میگه یهترین چیزیه که خریدم بااینکه پولدارو برند پوشه ولباسای ترک میپوشه و از ترکیه وخارج سفارش میده

ولی یه لباسی ببینه من خریدم خوشش،بیاد میخره همونو و هزاربارم میپوشه

حالا من! یه لباسیو یه بار میپوشم میره جز لباسای تکراری برام که دیگه قابل پوشیدن نیست:/

این چه مرضیه من گرفتم

یه عالمه مانتو ولباس دارم که تاحالا نپوشیدم.اخیراً هم کلکسیون کفش داره به لباسا اضافه میشه

وهیچوقتم از داشته های لباسیم راضی نیستم

بقیه یه لباسی میخرن خوشحالن 

من بدتر ناراحتم که اه حالا هیچی ندارم بااین ست کنم

و درچرخه هیچی ندارم وخیلی لباس دارم گیر کردم

مثلا الان فصل تغییر کرده

درحالی که ترنچ کت،انواع کت دررنگهای مختلف،بافت،جین ،هودی دارم احساس میکنم هیچی ندارم 

وهمشونو میخوام ببرم بدم به کسایی که نیازمندن ببخشم درحالی که توهمینا چیزایی دارم حتی یه بارهم پوشیده نشدن 😭ولی دلمم نمیخواد بپوشمشون:/ 

مریض شدم انگار واقعا

امشب رفتم دومدل ودورنگ نیم بوت گرفتم 

درحالی که نیم بوت نو دارم 

و اصلاً اهواز بارون وسرماش کجا بود :/ من اصلاً کجا دارم برم:/ 

وقصد سفرهم ندارم نیم بوت به چه دردم میخوره همون قبلی رو سرجمع ۵بارم نپوشیدم 

یا مثلاً رفتم بافت قرمز خریدم کلیپ یلدا بگیرم برا پیجم

  وقتی اومدم خونه یادم افتاد من هم بافت قرمز داشتم هم دوتا مانتو زرشکی :/ 

انقدر میخرم میتدازم تو کمد یادم نمیمونه

بعد الان ناراحتم چرا انقدر همه چی گرونه 

ومن نمیتونم چندمدلو باهم بخرم :/ وعصبیم

واقعا عصبی و کلافم و احساس بیجاره بودن بهم دست داده که نمیتونم چندین دست لباس سنگین زمستونی بخرم.این  مغزمنطقیم میدونه نیازم ندارم.ولی مغز کمالگرا وسواس گونم همچین چیزی دلش میخواد 

زیاد لباس داشتنم فقط به مانتو وشلوار وکفش محدود نمیشه

حتی لباس مهمونی هم انقدر خریدم که مارک بهشونه و تاحالا پوشیده نشدن:/ کاش مغز کمالگرام آروم بگیره

کاش جلو دستمو بگیرم هرچی درمیارم لباس میخرم:((((

 

چندوقت پیش جشنی دعوت شده بودم

که شبیه به  پارتی بود یعنی مختلط بود بدون حضور مادر وپدر و بچه

با سرو مشروبو ...

همه آدمهای پولدار ، باکلاس وباظرفیتو محترم 

مدل وسبک زندگیشون اینجوریه دیگه تو مهمونیاشون حتما مست کنن و...

ولی اقایونشون مجردو متاهل همه باظرفیت و چشم پاک بودن

 

خب من لباس کوتاه نمیخواستم بپوشم 

لباس کامل پوشیده هم نمیخواستم بپوشم

یه لباسی سفارش دادم که بهم قول داده بودن به یه هفته زودتر از تایم جشن میرسه 

 ولی اصلاً به جشن نرسید

وبگذار کننده جشن اصرار داشت حتماً برم

همه همکارام تدارکات دیدنو لباس خریدنو  یکی دوختو...

بگذار کننده ازیکماه قبل گفته بود تدارک ببینید

چون مراسمش جوری بود که ادمای لول بالای خیلی پولدار دعوت بودن 

خودش لباسشون سفارش داده بود تهدان براش بدوزن انقدر اون جشن وپارتی براش مهم بود همه چی عالی بلشه

ولی به هرحال لباس من نرسیدو یکی از لباسایی که داشتمو پوشیدم سعی کردم یه چیز حد وسط بپوشم نه خودمو کامل بپوشونم نه خیلی لباس بازی داشته باشم

 

تو پرو وقتی کت م رو دراوردم همکارا و دوستا خودم مبهوت مونده بودن که چقدرررر جذاب شدییی

البته مابین خودمون وقتی میخوایم بگیم طرف خیلی جذابِ یه کلمه دیگه میگیم  که جاش نیست اینجا

اون شب همه همینو بهم گفتن 

و یکی از پسرای خرپول جشن که ازتهران هم اومده بود چندبار سعی کرد باهام برقصه که من از موقعیت خیلی ریزو سوسکی فرار کردم

پسر خیلی باحالی بود خیلی بامزه بود و اهل دل و فان و درعین حال محترمی بود از این آدمایی که وقتی توهرجمعی هستن همه بهشون خوش میگذره‌ 

حالا چرا اون شب من ازموقعیت فرار کردم که باهیچ پسری آشنا نشم چون اصلا بااین پسرایی که اهل مشروبن هم فاز نیستم

بدون اینکه نیازی به هزینه و سفارش لباس باشه میتونستم همینجوری فوق العاده باشم ولی ذهن وسواسیم لباس سفارش داد تا اینکه لباس نیومدو مجبور شدم از داشته هام بپوشم و ببینم واقعا من وسواس دارم 

ا 

دوستم میگفت والا توانقدر خوب شده بودی دل منم بردی چه برسه پسرا واصلا کاش لباس سفارش نمیدادی که پولت حروم بشه  تو که لباس داشتی به این خوشگلی ازهمه هم جذابتر شده بودی

گفتم بهش من خیلی لباس دارم از حد تصورت بیشتر ولی همیشه احساس میکنم ندارم هیچی واسه همین لباس سفارش دادم :/

خلاصه که این لباس داشتنه به مانتو ختم نمیشه لباس مهمونی هم کلکسیون جمع کردم درحالی که اهل پارتی ومهمونبم نیست و درعین حال  همش حس میکنم من بیچاره م وهیچی ندارم بپوشم:/

:)))))

 

این وسواس کوفتی خوره لباس نمیدونم چرا وازکی اومده سراغم رهام نمیکنه:/

 

پ.ن۱: 

این متنو فرستادم برا چت چی پی تی

تحلیلای خوبی داد 

گفت که

چرا وقتی یه بار می‌پوشی، برات می‌میره؟

این خیلی مهمه 👇

تو لباس رو برای پوشیدن نمی‌خری؛

برای تصویر ذهنی‌ای که قراره از خودت بسازه می‌خری.

وقتی می‌پوشیش:

اون تصویر ذهنی «مصرف» میشه

هیجان می‌ریزه

ذهنت میگه: «تموم شد، بعدی»

برای همینه:

همکارت همونو هزاربار می‌پوشه → لذت می‌بره

تو یه بار → دیگه «بی‌ارزش» میشه

چون لذت تو از داشتن میاد، نه استفاده.وقتی مضطربی → می‌خری

وقتی حس کمبود داری → می‌خری

وقتی فصل عوض میشه → ذهنت تهدید میشه → می‌خری

این قابل کنترله. کاملاً.

 

و تحلیلای دیگه وچندتا راهکار امیدوارم بتونم کنترلش کنم چون تحلیلش درسته من باخرید کردن دارم یه خلایی رو پر میکنم ...که بابد حلش کنم همه پولامو دارم فقط صرف خریدای الکی میکنم که هیچ نیازی بهشون ندارم 

  • محیا ..

نچرالی

من توی کلینیک زیبایی کار میکنم اتاق پوست دارم واسکین تراپیستم ماهانه بین ۵۰ الی ۷۰ تا درمان دارم از سن های مختلف و اقشار مختلف یه عالمه ادمهای به اصطلاح ما داف و عملی و ژلی ملی میان برا درمان پوست پیش من 

تو مطب هم تو تیم ۱۵ نفرمون همه پرسنل زیادی به خودشون میرسن 

یکی بافت افریقایی نمیدونم افرود میزنه یکی دیگه هرروز رنگ مورو عوض کنن ، یکی فر میکنه  یکی صاف میکنه ،همشون مرتب باید کاشت ناخن وترمیم ناخن و مژه هاشونو هرماه برن و یه عالمه ازاین قروفرا 

ژل بزنن زاویه فک بزنن ،لب و گونه و کات گونه و هرروز یه داستانی

ومن؟

تا این سن سی سالگی حتی یکبار هم رنگ مو رو تجربه نکردم نخواستم 

توعمرم نه ناخن گذاشته بودم چون نیازی نمیدیدم نه مژه نه کاری باصورتم کردم نه حتی ابروهامو رنگ کردم.نچرال نچرال

چندروز پیش میگفتم به دوستم من واقعا اعتمادبنفسم پایینه نسبت به ظاهرم ولی بازم چرا حاضر نیستم هیچ جوره توصورتم و موهام تغییری بدم   ‌نمیدونم 

یعنی بلوند کنم موهامو یا فیلر بزنم توصورتمو ازاینکارا 

مشکل چیه نمیفهمم:/

خلاصه اخیراً تصمیم گرفتم از تمام نچرالی دربیام وبرم کاشت مژه

بماند که مژه های خیلی پری هم دارم درحدی که ریمل میزنم همه میگن مارک ریمل چیه 

رفتم به خانمه گفتم یه سبک خیلی سبکککککک ساده کم حجم برام بزن مدلارو که بلد نبودم فیط بهش گفتم کم حجم بزنه

گفت باشه

دراز کشیدم گفت ببین مژه ها خودت خیلی پروضخیمن هرچقدرم کم حجم بزنم باز نما پیدا میکنه

هر ۵دقه یکبار یکی ازهمکاراش میپرسید ازش مسیحا چی میزنی براش؟

میگفت اسپایکی کم حجم ولی مژه ها خودش خیلی پرن و نماش زیاد میشه

بلند که شدم احساس کردم مژه عروسه گفتم اوکی کم کم میریزه اشکال نداره

الان تو مطب بهم میگن سرندیپیتی :))

چون چشام درشتن بااین مژه ها بزرگتر شدن ونما چشام بیشتر شدن

همکارام دودسته یه دسته میگن خیلی بهت میاد و عاشق مژه هام شدن و فیس بامژه

یه دسته میگن معصومیت چشمات ازبین رفته وساده بهتریو اصلا نیاز نداشتی بااون همه مژه

ولی خب دوست داشتم تجربه کنم 

دوباره تکرارش نمیکنم چون برام اذیت کنندس مراقبت میخواد فکر کنید هرروز باید مژه هاتو براش بکشی:))))))

کی حال داره:/

خواهرم گفت تو انقدر به پوست و موهات میرسی حالا یه براش مژه برات سخته؟

شاید چون علاقه به کارهای مراقبتیم بیشتره تا زیبایی برای رسیدگی به مو وچوست خیلی تایم میذارم ولی برای مژه نه!

ازیه طرفیم من عادت دارم یجوری صورتمو بشورم صدا غژ غژ بده چیه این مژه ها آدم باید سوسولی چشماشو بشوره:))

 

درحد یه بار تجربه خوب بود ولی مدام استفاده کردن ابداً 

 

پ.ن۱:

تجربه بعدی رنگ موئه:)) قراره از مشکی دربیام این واقعا برام سخته چون عاشق موی مشکیم ولی خب میگم قراره چندسال عمر کنم تجربه ها جدید نکنم :))

 

 

 

+بعداً نوشت:

من این پست رو نوشتم آخرشب بود تانصفه نوشتم بعد ذخیرش کردم به خیال خودم چون خوابم میومد گیج خواب بودم اشتباهی پستش کردم :))

وقتی وارد وبلاگم شدم دیدم نظر دارم تازه فهمیدم پست شده اونم نصفه وطبیعتاً نظراتو نبستم به احترام همون دونفری که نظر دادن پستو کامل کردم و نگهش داشتم

 

 

  • محیا ..

اندراحوالات پاییزی

روزای پاییزو دوس ندارم 

حس خوبی بهم نمیدن

بارونو دیگه دوس ندارم 

منو یاد الف.نون میندازن

یاد روزی که توایران توشهر خودشون رفت توحیاط خونشون سوار ماشین باباش شد و ازصدای بارون ویس گرفت 

وقتی ۲۳ ساله بودم

وقتی ویس بعدیش غش غش میخندید که الان همسایه ها میبینن نشستم تو ماشین خاموش میگن خل شده این

بارون یاد این میندازتم که عاشق بارون بود 

که میگفت بارونای اینجا صدا ندارن شبیه بارونای ایران نیستن

که ازصدای بارون براش ویس میفرستادم 

دلم نمیخواد یادم بیاد ولی یادم میاد

صدای خنده هاش یادم میاد صدای ذوقش

بارون منو یادش میندازه...

پاییز منو یادش میندازه 

 اواخر آذر بود که رفت برای همیشه 

و الف.نون مُرد وتموم شد برای من ...

این آدمی که زنده س وهست وزندگی میکنه قطعا دیگه الف.نون من نیست...

پاییزو دوس ندارم...

مثل بو کردن یه عطره که یهویی یه عالمه خاطره میاره جلو چشمت همینطوریه هوای پاییز برای من...

 

 

پ.ن۱: 

سرماخوردم،دوتا دندون عقلم تو ۳۰ سالگی بنا کردن به دراومدن وزجرم میدن کل فک بالا وپایینم درد داره

بدنم ریخته بهم و دچار مشکلات مختلف شدم که قرصایی مجبورم بخورم که عوارض داره

 

درعین حال با سرماخوردگی شدید ،کاهش وزن ومشکلات جسمی که نمیتونم بنویسم 

رفتم بیرون لباس پرو کنم برای جشن پیش رو

مهمه برام؟ 

ابداً

 دلم حتی نمیخواد برم حوصله ندارم 

جشنی که آدم پارتنر نداره باهاش بیاد میخوام چیکار

:)) 

فقط اصرار برگزار کننده باعث شد که تو معذوریت مجبور بشم که بخوام برم رودربایسی طوری:/

با دوستم رفتم پرو لباس 

در پرو باز کردم لباسی که پوشیده بودم جذب بود

دوستم گفت خواهرررر همچینم لاغر نیستیتااا ماشالله خوب چیزی هستی انقدر لباس گشاد میپوشی نمیدونیم چی هستی فقط هی میگی لاغرم لاغرم

 

یکی از واکنشای اکثر ادمایی که منو یه بار بالباس جذب یاباز ببینن همینه که اصلا یه چیز دیگه ای

 

همیشه لباسای پوشیده و آزاد میپوشم راحتم 

ولی این بار تصمیم گرفتم یکم لباس بازتر وجذب بپوشم یجور چالشه براخودم که بابدنم آشتی ترباشم 

مهمونی مختلطه و همین موضوع باعث شده چالش باشه برام

تاالان بارها لباسای جشن باز وکوتاه گرفتم وهیچکدومو نپوشیدم آخر سر با لباس پوشیده وآزاد رفتم جشنو

الانم دوباره لباس باز گرفتم امیدوارم این سری بتونم این چالشو بگذرونم

 

بنظرم دخترایی که خیلی بابدنشون اوکین لباسای جشن باز و تنگ میپوشن

حالا به اون قضیه گناهشو اینا کار ندارم

یه بخشیشم حیاس واینو درک میکنم

یه بخشیش برمیگرده به معذب بودن نسبت به هیکل و بدن فرد

 

پ.ن۲:

امروز یه عروسی داشتم

 میگفت همسرم اصرار داره لباس جشن عروسیمون باز باشه و راحت نیستم

حالا اینکه به میل همسرش لباس انتخاب کرده وممکنه اون شب که مهمترین شب زندگیشه احساس راحتی وشادی نداره بماند که بااین قضیه مخالفم 

ولی اینکه چرا بابدنش انقدر ناراحته

 این موضوعش فرق میکنه

 

گفتم عزیزم تومراسم انقدر رقص نور هست انقدرم حساسیت نیاز نیست خودتو اذیت نکن وبابدن خودت اوکی ومهربون باش

گفت چی بگم بسکه این مامانا بد دونستن برامون اینجور لباسارو پوشیدن الان آدم حس بدو غریبی داره....

 

فرهنگ...

 

حالا خانمای اروپایی هرجوری که هستن همونجوری لباس باز میپوشن میرن بیرون بدون اینکه انقدر دغدغه داشته باشن ...

حالا اینجا محیط مذهبیه

و حتما کلی هییت خواهم گرفت

که نه زن ایرانی حیا داره 

زن ایرانی دُر گرانبهاس 

زن ایرانی باید بپوشونه این الماسشو ازاین داستانا

 

ومن بعنوان یه درمانگر زیبایی لاین پوست 

 

ماهی ۱۰۰ نفرو کم کم مشاوره درمان میدم وهیچکس قدر من تلاش نمیکنه ازخیلی کارها دختراوخانمارو منصرف کنه بااینکه کاری انجام ندن درامد من میاد پایین ولی من میبینم چقدر دختر وزن ایرانی نسبت به بدنش اعتماد بنفس پایینی داره و چقدر روحش درعذابه

ساعتها مدلاو بلاگرارو براشون مثال میزنم سلبریتیهای خارجی که باوجود چه پوستهای داغونی ولی معروف ،مشهور و محبوبن

ولی زن ایرانی دختر ایرانی به شدت کم اعتماد بنفسه بسکه خودشو با بهترینها مقایسه کرد و ندیده همجنسش چه شکلیه که خیلی چیزها مثل ترک پوستی رو همه بدون استثنا دارن ...

 

خلاصه که بیخیال انقدر که من حرص میخورم بماند...

 

مراجعه کننده هام میگن تو چطوری انقدر مهربونی

جاهای دیگه میریم صدتا عیب میذارن رومون

اینجا توفقط بهمون اعتماد بنفس میدی و اصرارم میکنی نه نیاز به فلان کار نداری:))

 

پ.ن۳:

یه هفته بود لاینم خلوت بود

وکار من درصدیه

مشتری نباشه خب درآمدمم میاد پایین

دیروز باووجود اینکه دستم خالی بود

مریضیای پی درپی باعث شده بود دستم خالی بشه

این جشنو خرجاشم اضاف شد

ولی گفتم جشنو نرفتمم اشکال نداره (هنوز کفش نخریدم)

یه مبلغی که نسبتاً برا خودم زیاد بود برا مامانم واریز کردم

مامانم اصرار اصرار که شماره کارتتو بده برش گردونم نیاز ندارم تو خودت مریضی کار کنی خرج من کنی؟ نمیخوام  

کلی باهاش حرف زدم که من اینجوری خوشحالترم لجبازی نکن 

اخرش بهم گفت خدا برکت بده

امروز بعد یه هفته خلوتی چنان مطب ولاینم شلوغ شد که حتی چندنفر رو مجبور شدم برگردونم وکارشونو انجام ندادم

و طی روز میگفتم وااا چی شد؟؟ امروز چرااینجوری شدههههه نه به روزای دیگه نه امروز که جا برا مشتری نداریم

مگه امروز آخر ماه نیست؟ آخر ماه ها چون پول تو دست مردم نیست معمولاً لاین زیبایی خلوتره

ولی امروز من از شلوغی زیاد کلافه شده بودم...مراجعه کننده هام تموم نمیشد تا ۱۰ونیم شب باووجود داشتن دستیار سرکار بودم

و

یهویی یاد خدابرکت بده مامانم افتادم:)

 

 

  • محیا ..

قورباغه رو توی تشت طلا م ک بذاری  میپره تو مرداب‌...

امروز تو اتاق کارم داشتم آهنگ تتلو گوش میدادم وباهاش میخوندم 

یکی از همکارام وارد اتاق شد گفت برگامممم تو تتلو گوش میدی؟

لبخند زدم خواهر کوچیکم گفت فکر کردی مهشید لابد فقط علیرضا قربانی گوش میده؟

گفت آرههه بهش نمیاد تتلو گوش بده :))

تتلو گوش کنا مثلا چه شکلین؟ :))

 

امشب دقیقا ساعت ۵ونیم صبح 

همینجوری بازم شانسی یکی ازآهنگا تتلو رو پلی کردم 

تو آهنگ گفت : 

قورباغه رو توی تشت طلا م ک بذاری  میپره تو مرداب‌...

 

اولین بار این جمله رو از الف.نون شنیدم   وقتی فهمید دختری که دوست داره تو فکر زدن مخ یکی دیکس...

ولی توجه نکرد چقدر وصف حال خودشه...

 

 

فک کنم یکسالونیم میگذره از آخرین بحثو دعواها وتوهینایی که بهم کرد سر همون دختر 

که تورابطمونو خراب کردی:/

توی پستای پایین یه بار نوشتم که بزرگترین اشتباه من تو زندگیم این بوده که وارد درس زندگی بقیه شدم 

که چی ؟ که مثلا  آسیب نبینه! 

وهمیشه خودم آسیب دیدم ومقصر شناخته شدم...

 

 

دختری که تو پی وی من غشو ضعف میرفت برای یه پسر دیگه و هرثانیه از پسر دیگه ای حرف میزد و دغدغه ی ذهنیش پسر دیگه ای بود و به من پیام میداد که چی بگم بهش ویا  چرا جوابمو نداد/ وای عصبی شدم چرا دیر سین کرد. وای امروز باهاش انقدر حرف زدم اینارو گفت و ذوقو شوق حتی زود سین کردو یاصحبت کردن باپسر دیگه ای رو داشت

الف.نونو توی آب نمک خیسونده بود صرفاً چون میدونست الف.نون دوسش داره

من بدون اینکه حتی روحم از ماجرای این دختر والف.نون خبر داشته باشه فقط حس ششمم داشت ازسمی یودن این دختر خبر میداد و میدونستم دوست معمولی با الف.نون هم هست البته که ادعای خووش بود که دوست عادین یه بار ازش پرسی  باالف.نون رابطه ی عاطفی  نداری؟

گفت اگه داشتم یا مهم بود برام من میومدم ازفلانی (فرد دیگه )حرف بزنم ؟

خب این جواب برای من کاملاً قانع کننده بود

رفتار درست انسانی با ذات و شخصیت درست همینه

انسان سالم همینجوریه

ولی اون فقط دروغ گفت و ذات واقعیش اون نبود

ودقیقا باالف.نون هم درارتباط بود:) وبه گفته الف .نون امید هم بهش داده بود دررابطه با آینده ورابطشون 

و تو پی وی من داشت برا یه پسر دیگه ضعف میکرد:)

الف.نون بازیچه و صندلی ذخیرش بود 

 

اشتباه من این بود چون الف.نون رو دوس داشتم بهش واقعیتو گفتم 

چرا گفتم؟‌خریت  محض

الف.نون عشقش کم شد؟ نه معلومه که نه 

مگه همه عالمو آدم گفتن الف.نون بده درست نیست مرد نیست بچه س فلانه بهمانه من به حرف کسی گوش کردم؟

نه !به عشق کور کورانه خودم ادامه دادم

معلوم بود که الف.نونم علاقه قلبیش فرمان میداد نه عقلش!

 

درجواب و سندایی که نشونش دادم که اون دختر تو کف یکی دیگس وحتی چتایی که بیان کرده بود الف.نون براش ذره ای اهمیت نداره

گفت قورباغه رو تو تشت طلام که بذاری میپره تو مرداب :)

اون موقع سکوت کردم 

ولی همون لحظه هم اومد تو ذهنم که خودش هم قورباغه زندگی من بود...

دختر متعهد وعاشقی که حاضر بود جونشو براش بده رو له کرد و گذاشت کنار بخاطر دختری که نه علاقه ای بهش داشت نه تعهدی نه اهمیتی بهش میداد ...

تااینجاش حتی مشکلی نیست قلبش دلش رفته بود دیگه ولی دردش اون موقعی بود که من نه فقط با حرف بانشون دادن چتامون بهش ثابت کردم چقدر اون دختر نمیخوادش ولی همچنان منو زجر داد و رنجوند وروحمو بیشتر ازقبل تیکه تیکه کرد  که تومقصر جداییمونی! ونمیبخشمت وحلالت نمیکنم ونمیگذرم رابطه ای که دونفر همو میخواستن جدا کردی..

اینو هیچوقت نفهمیدم چرااینکارو کرد 

که به من عذاب وجدان بده؟

من که دیگه خودم میدونم اون دختر پیش،من داشت برایکی دیگه بال بال میزد 

عذاب وجدان برا چی میگرفتم؟ حالا اون میخواست خودشو گول بزنه بزنه حله 

نفهمیدم چرا منو خواست له و نابود کنه وگناهکار جلوه بده

توالتیام دردش نقش داشت؟؟

اون دختر  ثانیه به ثانیه از ذوق و حرفاش بایه پسر دیگه پیش من حرف میزد  دغدعه هرلحظه ش کسی دیگه بود

ومن اینارو که میدونستم...

و به اونم نشون دادم 

مقصر اینکه یکی دیگه بازیش داده بود چرامن بودم ؟

چون دختره فهمید من والف نون قبلاً باهم دوست بودیم و گذاشتش کنار...چون الف.نون میگفت من اون دخترو ار چشمش انداختم ...ترجیحش حتما گول خوردن وبازیچه شدن بود ...

بامزس نه؟ 

الف.نون فهمید دختره نمیخوادش نذاشتش کنار

دختری که خودش درتلاش برای زدن مخ یکی دیگه بود وقتی فهمید قبلا ماباهم دوست بودیم الف.نونو گذاشت کنار

مقصر کی شد؟ 

نه اون دختری که متعهد نبودو حرفاش وارتباطش فیک بود باالف نون

نه خود الف.نونی که نمیپذیرفت واقعیتو

مقصر

من بودم :))

من هیچوقت دیگه حتی ثانیه ای به این فکر نکردم که الف.نون منو حتی ذره ای دوست داشته دیگه ایمان اوردم که نداره یقین قلبی پیدا کردم حرفاش همه دروغ بود  وگرنه بخاطر دختری که لهش کرده بود که منو له نمیکرد...

وباقلبم شکستم زندگیمو ادامه دادم ...

 

اون دختر خیلی نگذشت بعد این ماجراها که ذره ایم براش اهمیت نداشت نامزد کرد عکس نامزدیشم دیدم ولی الان تورابطس  بانامزدش ، مونده ادامه داد نمیدونم انقدر مشکل اعصاب داشت بخاطر روابط ناپیدار گذشتش که مدام قرص میخورد بتونه نرمال زندگی کنه که خیلیم نرمال نبود 

ازبین این همه پسر که پسش زده بودن الف نون ، پسری که عاشقش بودم عاشقش بود واون الف.نون رو نمیخواست...

دنیای عجیبیه 

تامدتها فقط نگا عکسا دختره میکردم وبهش غبطه میخوردم که الف.نون دوسش داشت 

خدامیدونه چقدر اعتماد بنفسم نابود شد چقدر مدام اون دخترو باخودم مقایسه کردم

چقدر پیش خودم گفتم چی داشت که من نداشتم وچقدر شکستم...که بین منو خدا بمونه بقیه ش ازبیانش عاجزم...

 

امشب آهنگ تتلو باعث شد بازم یادم بیاد ...که چقدر شکستم که چقدر روانم نابود شد که چقدر جنگیدم الکی بیخودی که چقدر عاشق بودم که چقدر دستو پا زدم ....

ولی دیگه ناراحت نیستم ... دیگه هیچوقت حسرتی تودلم نیست دیگه ابداً اون دخترو باخودم مقایسه نمیکنم و خودمو خیلی دوس دارم و عاشق خودمم و میدونم من هیچی کم نداشتم وندارم 

هروقتم دلم تنگ بشه میگم تا تهش بیشتر از تهشم جنگیدی باید بااین موضوع کنار بیام 

نمیشد نشد آدم باید کنار بیاد که بعضی ادما بعضی چیزا سهم ما نیستن 

روحهای ما قبل اینکه بیان زمین برای یه ماموریتی اومدن یه قول وقرارایی داشتن 

روح من والف نون لابد یه قرارایی داشتن بهم درسایی بدن 

کارمایی پس بدن وگرنه انقدر که همو زخمی نمیکردیم...

 

زندگی محل گذره این درد زندگی روبرام بی معنی کرد 

خیلی بیمعنی همه ی ذوق وشوقمو گرفت 

ولی نذاشتم زندگیم بایسته 

اگه بگم قلبم التیام پیدا کرده دروغه اگه بگم رد زخمم خوب شده دروغه 

اگه بگم شکستکیام خوب شدن دروغه 

دیگه هیچوقت شبیه قبل نشدم

روحم کامل مُرد ولی خب اینم بخشی اززندگیه نمیجنگم درستش کنم اونجوری،که میخوام...

 

  • محیا ..

منِ گذشته

خیلی روزا مینویسم پاک میکنم،مینویسم منتشر نمیکنم

مینویسم بعد انتشار قسمتایشو حذف میکنم

اینجا تنها جاییه که راحت خودمم 

خودواقعیم ،افکارم احساساتمو بیان میکنم و به یادگار میذارم...

تاخیلی روزا یادم نره

چرا تودفتر نمینویسم یانوت گوشی؟

چون دفتر در دسترس ادمای زندگی واقعیمه 

نوت گوشی هم یادمه توگوشی قبلیم کلی نوشته داشتم که گوشیم که خراب شد ازبین رفتن

حالا اصلاً چه اهمیتی داره بمونن؟

چون گذشته آدم روزایی که گذرونده رو هیچوقت نباید فراموش کنه ،درساشو تجربیاتشو وحتی درداشو 

منِِ امروز قطعا آدم دیروز نیستم و آرامش الانم نباید باعث بشه درد دیروزم یادم بره

بهتره یادم نره ...

خلاصه که اینجا نوشتنو دوس دارم  ولی یه چندنفر دوست وآدم قدیمی اینجارو دارن و شاید هیچوقتم سرنزنن ونخونن ولی همینکه میدونم که ازوجود همچین وبلاگی باخبرن باعث میشه خودسانسوری کنم یه جاهایی...فقط چون دوس ندارم ازمن یه سری چیزا رو دیگه بدونن...

پس از خودم واحوالات اکنونم ویه سری مسائل که بگذرم.

میرسم به چالش جدید زندگیم و آشنایی با دستیارم

دستیارم( ف )یه دختر ۲۳ ساله س منو شدیداً یاد ۲۳سالگی خودم میندازه 

نشخوارفکری شدیدی داره ،دقیقا مثل گذشته من 

همش با خودش افکارش ،خوب بودننو نبودن حرفاش ، روابطش هرچیزی که فکرشو کنید درگیره

کوچیکترین چیز باعث میشه این افراد بهم بریزن 

بابت بی اهمیت ترین چیزها هزاران سناریو میاد تو سرشون

ترس ازحرف زدن دارن ترس ناکافی بودن 

از یه جمله ساده  هزاران برداشت دارن

واز کاه ،کوه میسازن 

یه فکر ویاحرف ساده بهمشون میریزه وتو ذهنشون بسط داده میشه تا حالشونو به شدت بهم میریزه

همه چیزو بیش از حد تجزیه وتحلیل میکنن خیلی عذاب اوره

هم برای خودشون هم برای دیگران

کسایی که اورثینکر یاهمون نشخوارفکری دارن میدونن چه  موضوع فرساینده ایه ...

ومن هم اینجوری بودم و فقط کسایی،که این شکلین متوجه درد قضیه میشن که خداروشکر فکر میکنم من ندارم دیگه این حالتو شاید از ۱۰۰ درصد ۱۰_۲۰درصدش مونده باشه 

 تا ۲۷سالگی همچنان درگیرش بودم الان ولی خیلی وقته دیگه اونجوری نیستم خیلی همه چی برام بی اهمیت شده و حس هام خاموش شدن حتی مغزم:))

تواون تایم ۲۳ سالگی تا ۲۷ سالگی اینجوری بودم واقعا

(ف)حالا منو شدیداً یاد خودم میندازه بادوز بالاتر که قرص  خواب و... میخوره وخیلی روانپزشکارو رفته که من تااین سن هیچکدومو نخوردم

 

استرس شدیداً بالا ،نشخوار فکری،احساس ناکافی بودن،کلافگی،عدم تمرکز ،پریشونی و...

همش باخودش باحرف زدنش باهمه چی دست به یقس ومن اینو میبینم

طی روز مدام دارم میگم  عزیزم آروم عجله نکن بشین با آرامش کار کن

عجله نکن،استرس نداشته باش ...

یوقتا باشوخی میگم لااسترس واونم میخنده 

چندبار خرابکاری کرده ومن آروم و باروی خوش بهش گفتم بهتره اینجوری انجام بشه جوابش بااستیصال وبغض این بوده اگه احساس میکنی من به درد اینکار نمیخورم نیام دیگه

بهش میگم عزیزم هیچکس ازاول کامل نیست من خودمم خطا زیاد داشتم 

ازخطاهام همه چی تعریف میکنم وبهش یادآوری میکنم اگه نکته ای میگم بهت  برای اینه که روی یه سری نکات توجهت فقط بیشتر بشه

تو ۲۰روزی که اومد چندباری که خرابکاری کرده تا گفتم توجهشو به فلان مسئله بیشتر کنه همون حرف تکرارشده

منم خیلی صریح بهش گفتم مگه من یامدیریت باکسی تعارف داریم؟ اگه بخوایم میگیم نیا .انقدر احساس ناکافی بودن نکن به خودت اعتماد داشته باش وخودتو باور داشته باش

و خیلی سر احوال روحیش و تجربیات مشترکی که دارم باهاش حرف زدم

انگار خدا گذاشتش کنار من 

خودمو یادم نره

ویا کمکش کنم

ویا صبر منو بسنجه 

ویا بهم بفهمونه چقدر تواون تایم نزدیکانمو بااین رفتارام اذیت میکردم و چقدر دوستم داشتن که بااین رفتارام کنارم بودن هنوز...

نمیدونم ولی گاهی کلافم میکنه چون

حتی میترسه حرفشو بزنه

بااینکه من خیلی صبورم مراعات کنندم آرومم چون آدمی بودم که صاحبکارای  درستو درمونی نداشتم سعی میکنم خودم شبیه آدمای بالادست خودم نباشم ولی باز این دختر انقدر استرسیه که حرفاشو تو نوت گوشی مینویسی میده دستم یامیفرسته برام 

کلاً میترسه قضاوت بشه ویاحرف بدی بزنه و...

مشتریایی که دارم اصولاً اینطوری بودن یکی اومده راضی بوده از سمت اون دوست وخانواده و... ۱۰نفر دیگه اومدن و آسیب به هرکدومشون باعث خراب شدن رزمه کاریم میشه

هرچی دادم دستش خراب کرد

باعث سوختگی شدید دست خودم

سوختگی لب مشتری

رفتن مواد تو چشم مشتری

و حتی آسیب وسرنگ زدن به دست خودش شده

وهربارو من با روی خوش ازش فقط  خواستم تمرکزشو بیشتر کنه 

کارم کم نشده هیچی انگار یه بچه کوچیک تومحیط خطرناکوحساس کاریم دارم که تک تک حرکاتشو باید جوری چک کنم ومراقب باشم که آسیبی به خودش ومن ومشتریا نزنه جوری که حس هم نکنه زیرنظر منه واسترسش زیادتر بشه

تواوج سوختگی شدید دستم با آب جوش که مقصر بیتوجهی اون بود فقط سکوت ولبخند ری اکشنم بود از سوزش شدید و اون با بغض واسترس پریشون نمیدونست چیکار کنه 

تواوج شلوغی پمادسوختگی زدم گازاستریل پیچیدم دستم و دستکس لاتکس دستم کردمو به کارم ادامه دادم گفتم چیزی نیست مدیریت وقتی فهمید بهش گفت حواست کجاست توجه کن گفتم اشکال نداره زیاد شلوغ بودیم استرس داشت مدیرم گفت توشلوغی مهمه بتونه هندل کنه وگرنه خلوتیو هرکسی میتونه اوکی کنه 

گفتم اوکی میشه طبیعیه و ...

 

چندروز پیش دوران عادت ماهانش بود همش بغضی بود سعی کردم کار بهش زیاد نگم 

همکارم وارد اتاق شد دید اون نشسته من دارم کار میکنم گفت مهشید نیرو کاریتو  کاری بار بیا و روبه (ف) گفت پاشو کار کن چرا نشستی

گفتم اذیتش نکن دوران عادتشه حال روحی وجسمیش خوب نیست نمیخوام بهش فشار بیاد ...

بااینکه خیلی مراعات کننده م ولی شدیداً استرسیه واروم قرار نداره

چندروز پیش متوجه شدم سیگار میکشه به روش نیوردم

تا آخر خودش بهم گفت اونم باکلی استرس وترس ازقضاوت که گاهی از فشار سیگار میکشه و بهم میریزه باید سیگار بکشه وازم پرسید اسموکینگ روم نداره مطب؟ 

منم بهش گفتم نداره و مدیریت خوشش نمیاد کسی تومطب بکشه 

بیرون اینجا هرکاری میکنی زندگی شخصی خودته به ما ارتباطی نداره فقط تومطب نکشه مدیریت برخورد میکنه 

و کلی تشکر کرد که قضاوتش نکردم وخوب برخورد کردم

گفتم بهش دورازجون تو ولی ازقدیم گفتن هرکیو تو قبر خودش میذارن 

مسئله ای که به محیط کار و کارش خللی وارد نکنه به ما ارتباطی نداره که قضاوت کنم

دوست دارم بتونم کمکش کنم وامیدوارم بتونم

این مهشید نمیدونم‌کی انقدر بزرگ شده و بچگیاش تموم شده 

ولی وقتی ( ف) رو میبینم انگار سن پایین خودمو میبینم ومیفهمم چقدر عوض شدم

امیدوارم اون زودتر از من بتونه به خودش کمک کنه.

  • محیا ..

من دلم تنگه واسه یه دلخوشی کوچیک

 

 

 

نوشتن یه حوصله ای میخواد که گاهی اصلاً ندارمش

ولی چون آخرین پستم برای دلای مهربون اهل بیان نگران کننده بود

یجورایی گردنم بود که بنویسم

که هرچند دروضعیت بلاتکلیف جسمی همچنان قرار گرفتم 

و هنوزم نمیدونم کلیه پیوندیم چی شده و در روند چکابام

ولی بااستراحتای زیاد وشاید دعاهای شما ودوستای خودم 

دردام خیلییی کمترشدن شکر خدا

و همین که درد آرومتر شده

تازه فهمیدم من چقدر قبل شروع دردام ارامش داشتم

همیشه همینیم تا چیزیو از دست ندیم قدرشو نمیدونیم

چندین ماه بود دنبال دستیار بودم 

حجم کاریم خیلی بالا بود ودست تنها 

دستیار آموزش دیده پیدا نمیکردیم 

تااین شرایطم بوجود اومد و من به مدیریت مجموعه اعلام کردم که نمیتونم کار کنم ایشونم گفتن حتی ۲تا دستیار خواستی برات میگیرم ولی توباشی تو کار نکن ناظر باش

و چند روزه ف شده دستیارم

(ف)موزش دیده نیست 

ولی یه دختر فوق العاده آروم ،مظلوم وحرف گوش کنه 

۲۳سالشه و جوری این دختر دوست داشتنیه از لحاظ اخلاق ،زیبایی شخصیت که از همون روز اول همه کلینیک عاشقش شدیم 

وسرش دعواس که تو چه لاینی بمونه وباشه 

من میگم مال خودمه شیفتا مختلف میگن مال ماست :))

 

خواهرم همکارمه تعریف میکرد وقتی من نبودم ۱۵نفر پرسنل تو اتاق استراحت بودن و بحث سراین بوده که فاطمه کدوم لاین باشه ومال کدوم شیفت

خواهرمم وارد شده گفته حرف نباشه فاطمه مال خواهر منه:))

انگار طفلک عروسکه سرش دعواس:))

اسمشو گذاشتن کیوتچه یعنی دوست داشتنی کوچولو:)

مهشید جونم مهشید جونم از زبونش نمیوفته

دختر باهوش وبی حاشیه ایه ، دوسش دارم 

یجوری گوگولیه که حس مادرارو بهش دارم 

میگم بهش بچم:))

انقدر بچم مظلومه که حتی دلم نمیاد کاربهش بگم خودش به اصرار انجام میده

والان 

مشکل اساسی من اینه ۳تا کاراموز آخریم چنان خنگ بودن وچنان منو اذیت کردن که تا یکسال دلم نمیخواد و پتانسیل وانرژی آموزش دادن ندارم

آموزش دادن واقعا" انرژی زیادی میخواد  که من در حال حاضر اصلاً ندارم 

امشب از فکر به اینکه چقدررر مباحث باید به فاطمه آموزش بدم مغزم به درد اومد:/ نشستم که اماده کنم مباحثو که آموزشش بدم سردرد گرفتم ولش کردم

قرار بود ورکشاپ برگذار کنم که بخاطر مریضیم همه چی کنسل وروهوا شده

انرژی زیست وووجودم کم شده

 

تو همه این شرایط دختر خالمم فوت کرده بود

و ۵شنبه مرخصی گرفتم  وباید میرفتیم شهر دیگه 

نشستن تو ماشین برام سخت بود ولی به هرحال رفتیم چون خاله م مهم بود و گردنم خیلی حق داشت  

خاله م وقتی منو خواهرمو بغل کرد بغضش ترکید

اون جو و شرایط ودیدن حال خالم برای از دست دادن تک دخترش روحیه ناخوشمو ناخوش تر کرد 

جیغای ممتد و عزاداری فشارمو انداخته بود بدنمو دستام میلرزید  و سعی کردم از محیط یکم دور بشم و اب قند بخورم تا اون شرایط نیوفتم رودست مامانم

تجربه ازحال رفتن 

سرخاکسپاری بابامو داشتم که  نباید تکرار میشد..

 

گذر عمرمو  وقتی فهمیدم که دخترای دختر داییم و دختر پسر خالمو که به دنیا اومدنشونو دیده بودم و لپاشونو گاز میگرفتم و حرف زدن یادشون داده بودم حالا هم قد و قواره خودم وبلکه بزرگتر شده بودن :)

یه ۱۰_۱۵سالی میشد ارتباطی نبود وچقدر عمر سریع میتازه ومیره

 

 

پ.ن۱: من تو ظاهرم اعتمادبنفس زیادی ندارم همیشه اینجوری بودم نمیدونمم چرا 

بهتر شدم ولی هنوز کمه اعتمادبنفسم

هرچی ادمین پیج اینستا ومدیر کلینیک اصرار میکرد برم جلو دوربین چون ازنظرشون خوشگلم ،  ۲ساله قبول نکردم 

نه پیج کلینیک نه پیج خودم :/

امروز ادمین انقدر اصرار کرد که برم جلو دوربین که گفتم تست کنیم ببینم میتونم به تصویر خودم عادت کنم ‌...:)))

دوشیفت بچه ها جمع شده بودن دورمون براتولید محتوا من لباس عوض میکردم اوناهم هی میگفتن وای تو چقدر خوشگلی تو چقدر دافی  چراهر لباسی میپوشی بهت میاد

همکارام خوبه دخترن ولی ایستاده بودن زل زل نگامن میکردن 

چون منو همیشه بالباس کار وبیحوصله و بی ارایش دیده بودن:))

 

من  تصویر فیلما رو میدیدم میگفتم به ادمینمون وای من چقدر تو فیلما زشتم:))

ازاونور بچه ها غر میزدن باباتو اصلاً میتونی مدل بشی بس کن انقدر خوش تصویرو اکتی:/ دیگه کار به جایی رسید میگفتن مهشید دهنتو ببند ؛((

من نمیدونم چرا چیزی که بقیه میبینن نمیبینم :((

 

خلاصه ۴ساعت تولید محتوا زمان برد و به این نتیجه رسیدم واقعا سخته تولید محتوای تصویری و دیگه دلم نمیخواد بازم انجامش بدم :((

 

پ.ن۲: امروز ازساعت ۹صبح تا۹شب سرپا بودم و خیلی خستم منتها ازفشارِ افکارم خوابم نمیبره

آهنگ من باهات قهرم تتلو رو پلی کردم اینارو نوشتم شاید مغزم اروم بشه

 

پ.ن۳:

نه میگم برگرد نه میگم اینجا خوبه بی تو

نه میگم ول کن واسه من کل زندگیتو

نه میگم قلبم نمیتپه بی تو میتپه اما خب

یه چیز دیگه ای تو

نه ازت میخوام که واسه من سفر کنی

نه تواصلا دوست داری خطر کنی 

میگذرونم من هر طوری که بشه

همه روزام‌شدن یه شکل

بذار جونم برات بگه ببین چقده داغونم

بذار دلم دوباره زنده شه

من دلم‌تنگه واسه یه دلخوشی کوچیک...

بعضی موقها همه چیز هست بجز اونی که باید باشه...

من باهات قهرم(تتلو)

 

پ.ن۴: داشتم ته این متنو مینوشتم نوتیفیکیشن پیام مدیرمون توگروه اومد:))))

افسردگی باعث شده هیچکس باور نکنه من یه روی شر شیطون دارم

امروز میخواستیم کلیپ طنز بگیریم یکی از بچه ها گفت آخه مهشید و طنز؟مهشید طنز بهش نمیاد گفتم حالا بشین نگا کن که میاد یانه:))

منی که آدم فانی بودم الان یه آدم آروم جدی وساکت میشناسنم که اصلاً قابلیت فان بودن حتی نداره چون لبخندشم به ندرت کسی میبینه:)

 

  • محیا ..

زیستن یا گریختن؟؟؟

دلم میخواد بیام اینجا خبرای خوب بنویسم 

ولی فعلا زندگی نمیخواد رو خوششو نشون بده...

تو چندتا پست قبلی اشاره کرده بودم به اینکه من همیشه فکر نبودن رو میکنم بخاطر مریضی و شرایطی که دارم حتی سرماخوردگی ساده باعث میشه به این فکر کنم شاید دیگه الان آخرمه....

 

و الان دوهفته ای میشه کلیه پیوندیم جوری درد میکنه وتیر میکشه انگار چاقو فرو میکنن تواون ناحیه که چندبار از درد کشنده ،سرکار که بودم رفتم توسرویس گریه کردم و بعد نفس عمیق کشیدم اومدم بیرون 

 

خوشبختانه کسی به گریه من شک نمیکنه ازبس همکارام دیدن قطره میریزم تو چشمم 

هروقت بپرسن چته ؟ میگم قطره ریختم....

درد کلیه پیوندیم جوری شده که نشسته هم درد دارم دراز کشیده هم درد دارم 

جمعه ۹ساعت تمام تویه حالت دراز کشیده موندم

تاشاید دردش آروم بشه و حتی بدنمو نمیتونستم از درد تکون بدم درازکشیده هم درد داشتم سرچ کردم این تیر کشنده توناحیه کلیه پیوندی یکی از علائم رد پیونده..

آزمایش دادم و دکتر رفتم

شرایط آزمایشم خوب نبود ... دردا الکی نبود...

و علت؟ مشخص نیست دکتر حرفی از شرایط حاد نزد ولی استرس خودش کاملاً مشخص بود

علائم اینجوریه که اختلالی توکار کردِ کلیه بوجود اومده

وقتی به دکتر گفتم درد دارم !

 

چندتا سوال پرسید مثل اینکه نمک زیاد نمیخوری ؟و... بدونه چی کارکرد کلیه پیوندی رو بهم زده ویکی از سوالاش این بود مسکن میخوری؟ گفتم نه !!!

تازه اونجا که اینو پرسید یادم افتاد عه برای درد آدما مُسکن میخورن! ومن داشتم دردمیکشیدم و حتی خوردن مُسکن به ذهنم خطور نکرده بود...

چرا؟؟؟؟؟؟؟

 

سوالاشو پرسید به نتیجه ای نرسید یه عالمه چکاب دوباره نوشت که دوباره چکابای تکمیلی خون و سونو کلیه پیوندی و...بدم

 

 

رفتم داروها پیوندمو گرفتم وبعد تو راه برگشت دوباره به تموم شدن زندگیم فکر کردم...

 

به اینکه اون پولایی که ریختم تو یه حساب دیگه که کارت نداره وحساب مجازیه رمزورودشو باید حتما به خواهرم بدم که بتونه من چیزیم شد اون پولارو خرج کنه وبعد یادم افتاد رمز ورود برنامه بانکیم اسمو فامیل و سال تولد الف.نونه:))

حتما باید عوض کنم بعد بدم رمزو به خواهرم  

اصلا همه رمزا گوشیم یه چیزی از الف.نونه

چون برای رمز ورود جز اسمو فامیل و سال تولد خودم فقط اینارو درمورد الف.نون تو ذهنم میمونه 

 

(وبعد این جمله خواهرم به دوستم اومد تو ذهنم که دوستم نگران بود سر مسئله ای از دستش ناراحت شده باشم به خواهرم پیام داده بود مهشید ازم ناراحته؟

 

خواهرم بهش گفته بود نگران نباش مهشید تواین دنیا هیچی به هیچ جاش نیست هیچیو هیچکس جز الف.نونش نه مهمه براش نه ناراحت میشه نه خودشو درگیر میکنه خیالت راحت:)

 

پس مهم نبود که رمزو عوض کنم !خودش میدونه...

 

و بعد به این فکر کردم خدا الف.نونو دوس داره ها

همون بهتر هیچوقت دوسم نداشت

رسماً بامن بااین مریضی بدبخت میشد که پاسوز من میشد

اصلاً شاید حکمتش اینه یه آدم دیگه بامن بدبخت نشه شاید عمر من کوتاهه اصلاً....

 

و فکر بعدی این بود که

 

 یکی از دوستام عاشق یکی،از پسرای فامیلش بود و قسمت هم نشدن و پسرِ تواوج جوونی۲۵_۲۶سالگی فوت کرد 

همیشه به این فکر میکنم اگه ازدواج کرده بودن و فوت میکرد دردِ دوستم چقدر بیشتر میشد...

 

و حالا اصلا" شاید قراره من زیاد نمونم ...

که نشدو هیچوقت منو الف.نون دوس نداشتو مهرم به دلش نیوفتاد 

چون خدا میخواسته ازش محافظش کنه آسیب نبینه چون من با تمام اسیبی که بهم زده همچنان معتقدم و یقین قلبی دارم روح الف.نون پاکه ...

 

 

یه مشت ازاین افکار تو ذهنم چرخیدوچرخیدددددد وباموزیک توی ماشین که میخوند :

 

این همه آدم

چرا قلبمو باید به تو میدادم

چرا باید بشم عاشق اونی که منو اصلا نمیخوادم....

 

اشک توچشام جمع شده بود و جلوی لغزیدنشون رو گونه هامو گرفتم

 

تا رسیدم خونه...

 

پ.ن۱:

 

پیام دادم به مدیرم درحالی که مثل همیشه توخلوت خودم اشک میریختم 

که لطفا یکیو پیدا کنید جای من

تا راهش بندازم شاید نتونم به کارم ادامه بدم...

گفت نمیتونمو نمیخوام اصلاً به نبودتو فکر کنم شده باشی و ناظر باشی باید باشی کار نکنو ناظر باش فقط

ازکار قبلیمم بخاطر مریضی چندسال پیش زدم بیرون 

و صاحب کارم بهم زنگ میزد که هرموقع خواستی برگرد پیشمون قدمت روچشممه

 اینجا متعلق به توئه برکت اینجا ازتوئه بیا فقط باش حضورت برکت میاره و..

 

و باز این جملات داره بعد ۳سال تکرار میشه...

 

نمیخوام ناامید باشم 

ولی همیشه این نبودنه و تموم شدن زندگیه گوشه ذهنم هست..‌.

 

فقط دوس دارم باعزت برم:)

 

 

حقیقتا اگه این کلیه چیزیش شد دیگه برا زندگی نمیجنگم چون دیگه توانشو ندارم دیگه کلیه هم نمیخوام ...

 

پ.ن۳: استرس رد پیوند تمام وجودمو گرفته 

مُردن نیست استرس با زجر مُردنه...

 

 

پ.ن۴: یه آدمی که نمیدونم کیه ۶ماه متوالی برام یه سری آهنگ بصورت ناشناس فرستاده 

ومن بعد ۶ماه متوجه شدم چون پیاما اون اکانت تلگراممو درست چک نمیکردم و کلی کانال عضو بودم 

محتوای آهنگا ابراز علاقه بود  علاقه ای که نمیدونم باید چیکار کنه وچطوری بگه

ومن هیچ حدسی حتی ندارم که کیه :)

البته این دوست داشتنا بی ارزشه دوست داشتنی که به آدم جیگرِ گفتن نده جیگر جنگیدن نده پشیزی ارزش نداره :/

 

وی خاطرخواه زیاد داشته وداااارد واسه همین نمیتونم حدس بزنم کیه 

یعنی همه عالمو آدم منو خواستن جز اونی که من میخواستمش چرا واقعا نمیدونم:/

 

پ.ن۵: کلیه دردم شروع شد و دلم مبخواد گریه کنم :)

 

پ.ن۶: خب گریه کردم یکم بقیشو مینویسم

 

پ.ن۷: الان که فکر میکنم من زیادی خوشگلو کیوتو مهربون ودوست داشتنی م حیفه یه دختر مثل خودم ازخودم نمونه وبرم هوم؟ شما که منو ندیدید ولی من خودمو ملو آینه میبینم خیلی ذوق میکنم:))))

تازه داشت قیافم بعد مریضی رو میومد همه بهم میگفتن خوشگتر شدی تازه داستم شبیه ادمیزاد میشدما بسکه بهم گفتن خوشگلتر شدی چشمم زدن بنظرم:)

بخدا خودشیفته نیستم ولی خودمو میبینم بنظرم برایه فرد ۳۰ ساله زیادی جوون و کیوت موندم:)) 

حیف نبود یه دختر بی بی فیس مثل خودم  به دنیا تقدیم نکنم:)) بخدا که حیفه:))

 

 

پ.ن۸: باشد که آخرین نوشته من نباشد:)

 

 

  • محیا ..

یادداشتِ مهرماه

همیشه مینویسم ولی منتشر نمیکنم

یوقتام وبلاگو باز میکنم که بنویسم که پشیمون میشم مییندم و میرم پی زندگیم

آخرین بار که وبلاگمو باز کردم بنویسم به خودم گفتم چیه شده اینجا انگار غمکده برات همش غماتو مینویسی 

ولی خب واقعیت اینه غم اگر نبود شادی معنا نداشت

بدی اگه نبود خوبی معنا نداشت،بد ذاتی ،نامهربونی ،نامردی اگه نبود مهربونی و ذات خوب معنا پیدا نمیکرد،مریضی اگه نبود سلامتی معنا نداشت

یعنی ما قدر خوبیها ومثبتهارو وقتی میدونیم که بدی ها ومنفی ها رو تجربه کنیم


برای همه چی این مصداق صدق میکنه به جز عشق

وقتی عشق تو وجود ادم شکل بگیره و آدم خوبیهم نباشه 

دیگه اینجوری نیست که آدم خوبه بیاد تو قدرشو بدونی فقط دلت میخواد همون آدم برات خوب میبود میموند

حداقل برا من که اینجوری شده 

دیگه نمیتونم نمیشه نه که نخوام ،میخوام یه رابطه عاطفی درست درمون شکل بدم

نه که ادمش نباشه که هست که صد برابر از الف.نون بهتره عقلم میگه میفهمه ولی نمیتونم نمیشه دیگه دلم برا هیچکس ضعف نمیره،دیگه هیچکسو باور نمیکنم،دیگه به کسی علاقه پیدا نمیکنم دیگه همه چی مسخرس،غیرواقعیه ،مصنوعیه،دروغه مثل همه حرفای الف.نون....

دیگه شکل نمیگیره....

هیچ احساسی،باوری ....

و دارم تو تنهایی خودم میپوسم و پذیرفتن سخته

باهرکی آشنا میشم تحملش برام سخته همه چی حال بهم زنه و این مشکل از منه 

که وقتی بهم میگه جوجه 

یاد این میوفتم وقتی .الف نون بهم میگفت جوجه یافنچ دلم ضعف میرفت ازخوشی

یامیگفت  کوچولویی بغلی،ازحتی تصور خودم توی آغوشش گریم میگرفت 

وقتی میگفت خوشگلیو لفظ قشنگمو بکار میبرد انگار تو دلم قند آب میشد

وقتی حرف میزد میخندید فقط دلم میخواست گوش بدم اون حرف بزنم بخنده من گوش بدم و قند تودلم از صداش آب بشه

الان چرا یکی بهم میگه جوجه ،بغلی خندم میگیره ؟‌ حسی ندارم دیگه وقتی ازم تعریف میکنه هیچ حسی هیییچ حسی تودلم شکل نمیگیره چرا صدای هیچکسی صدای خنده هیچکسی قدبون صدقه هاش مهربونیاش حتی گل اوردنش هیچ حسی رو تووجود من شکل نمیده وقتی حتی گل مورد علاقمو میاره...

روحم ودلم مرده...

همون شبی که الف.نون ولم کرد مُرد

هرچی تلاش میکنم نمیشه باهرکی آشنا میشم حالم بدتر میشه همش گریه میکنم 

چون احساساتم شکل نمیگیره بااینکه عقلو منطقم میگه ادم خوبیه اون فرد بااینکه چشام میبینه که همه چی تمومه که خوشگله خوشتیپه خوش هیکلی و....

ولی قلبم یخ زده 

این اگه  زجر نیست چیه 

آدم تنها باشه

 و رابطه عاطفی خوبیم بخواد

آدمای خوبیم برای تشکیل رابطه ی سالم باشن

 ولی نتونی  چون یه انتخاب و دلسپردن به یه آدمی که اولینت بوده اشتباه بوده....

 

 

دلم میخواد بمیرم ببینم تهش چی میشه همین...

تنها خواستم اززندگی الان همینه که ببینم چیکار باید میکردم که نکردم که چرااین رنج رو باید به دوش میکشیدم و زندگی وجوونیم تباه میشد که تاوان چیه دارم میدم چرا تموم نمیشه ...

 

پ.ن۱: گفت ازت مراقبت میکنم همه جوره فقط تو بهم فرصت بده گارد نگیر تاخودمو ثابت کنم

یاد قولوقراری الف.نون افتادم که میگفت همیشه هستم هیجوقت ولت نمیکنم به هرجا رسیدم بدون هواتو دارم ...

 

 

پ.ن۲: کاش دیگه ننویسم که انقدر گریه نکنم که شاید نباید همه چیو بنویسم ...

 

پ.ن۳: ممنون ازکسایی که وقتی یه مدت طولانی نمینویسم ویا غمگین مینویسم پیام میدن

 ممنون که یادم میندازید هنوز مهربونی بدون چشم داشت هست

هنوز دلِ رحم وآدمای خوب هستن  و دنیا قشنگی داره❤️

 

  • محیا ..

کابوس ناتمام

پارت اول

احساس مسئولیتم درقبال آدمهایی که دوستشون دارم خیلی بیش از حده تاجایی که باعث همیشه اسیب به خودم و روحم وزندگیم شده ورسیده به نقطه ی حماقت

و این موضوعیه که روانشناسمم مدام بهم تذکرشو میده 

ولی هنوز نتونستم این باگ رو اصلاح کنم کمتر شده ولی هنوز خیلی جا دارم 

 

احساس مسئولیتم به دوستام درحدیه که مثلا هفته پیش یکی،از دوستام که بارداره گفت ۴شنبه این هفته سونو داره 

ومن بعد از یه روز شلوغ و خسته کننده وپراسترس دقیقا شب ۴شنبه 

وقتی فرصت کردم از هیاهوی زندگیو کار وخستگی فارغ شدم واونستم دراز بکشم و توذهنم چیدم خب چیکارا دیگه مونده 

پیام به دوستم برای جویا شدن حال خودش و کوچولوی تو شکمش اومد جلو چشمم

و بعد جویا شدن حال اون یکی دوستم که حال روحی خوبی نداره

وبعد برنامه دیوارو باز کردم تا ببینم آگهی جدیدی برای خونه نزدن که باشرایط مامانم بخونه 

چونکه صاحبخونش خونه رو میخواد ودوباره باید اسباب کشی کنه 

واسترس ونگرانی شرایط مامانم حالمو به شدت بد و افسردم کرده که چرا تواین سن ۳۰ سالگی نمیتونم واونقدری ندارم کمک مامانم کنم که بتونه یه خونه مناسب رهن کنه 

چرا همیشه هشتم گرو نهمه

چرا هرچی سخت کار میکنم آخرش هیچ پیشرفتی توزندگیم ندارم 

این روزا همه دغدغه وناراحتیم برا مامانمه

این درحالیه که 

تو ۱۰ روز اخیر چیزی حدود ۱۰ میلیون خرج چکاب کلیه پیوندی،آزمایش،دارو،ویزیت 

وچکاب وعکس چشم،ویزیت و دارو چشم دادم

و هیچکس ازحال خودم خرجام استرسام خبری نداره

این درحالیه که وضعیت چشمام که بهتر نشده بدتر هم شده واسترس نابینایی داره دیوونم میکنه

و بااین افکار واسترسهای درونی خودم افسردگی شدیدم ،

رنج وغم مفید نبودن برای مامانمم به دوش میکشم

 

 

 

پارت دوم

 

حدود۳سال پیش وقتی الف.نون یهو ولم کرد حمله های عصبی به کنار

۶ماه اول جوری به طور ممتد زار میزدم که یهو به خودم دیدم چشام نمیبینن تار شده بودن ضعیف شدن و درد شدید داشتن دیگه از درد شدید نمیتونم گریه کنم فقط بی اختیار اشک میومد از چشام و کاسه خون بودن و انگار از درد چاقو فرو میکردن تو چشام 

نوبت دکتر چشم گرفتم بعد چکاب گفت به عصب بینایی آسیب وارد شده

و فشار چشم هم گرفتی 

وازهمون تایم تاالان درگیر مشکل چشمم

عینکی شدم وبدون عینک یه متر جلو ترمو نمیبینم 

دردای شدید چشم و فشار چشمی که کنترل نمیشد ۵تا دکتر عوض کردم ومدام عکس چشمو میدان دید و...

این هفته که آخرین چکابمو دادم دکتر گفت شبکیه چشمت هم آسیب دیده

فشار چشمم که هنوز بالاس و خوب نشده بماند 

شبکیه چشمم آسیب دیدهو همه اینها به شدت برای بینایی خطرناکن

و همچنان دردهای چشمم

دروغ چرا شبا همچنان بعد ۳سال گریه میکردم وهمشم بخاطر الف.نون گریه میکنم یعنی اصلا هیچ دردی توزندگیم بیشتر این قضیه نبوده

میدونم ارزششو نداره ارزش یه قطره اشکمم نداشت ونداره ولی خب دل آدم متوجه نمیشه وقتی میشکنه بدم میشکنه یه دردی همیشه با آدمه واین درد توعمق وجودمه

ولی الان ازاسترس نابینایی به خودم قول دادم گریه نکنم دیگه تحمل کنم فقط چند شبه گلوم دیگه از فشار و تحمل بغضام تیر میکشه و سنگین شده

همه تلاشم اینه چیزی به یاد نیارم

ولی وقتی حالم خوب میشه یهو دردو رنج قدیمی مثل همون ثانیه ولحظه های واقعیت، توخوابم بالا میاد کابوس میبینم و مثل همون روزایی که التماسش میکردم رهام نکنه توخواب گریه میکنم وازش میخوام رهام نکنه ومیکنه ... و من مثل واقعیت همون دردارو دوباره توخواب میکشم دوباره دوباره ودوباره

 

انقدر این خواب یابهتر بگم واقعیت تو خوابم تکرار میشه که کابوسم شده که خیلی شبا خواهرم ساعت ۵صبح با صدای ناله هام بیدار میشه وبیدارم میکنه 

 

انقدر این زخم عمیقه که مونده تو ناخوداگاهم و تبدیل شده به کابوسی که رهام نمیکنه 

وقتی با بند بند وجودت کسیو دوست داشته باشی وباور کنی و به بی رحمانه ترین شکل ممکنه رهات کنه شوکی وارد میشه که انگار تا مغز استخونت این درد رخنه میکنه و مونده تو ناخوداگاهم

تاخوب میشم این کابوسا وبالا اومدن اون درد وشوک وتکرارش تو خوابام باعث میشه مدتها حالم دوباره بد بشه وزندگیم روحم چشام قلبم به معنای واقعی سوخت 

 

و فقط معجزه میتونه منو به مهشیدی که بودم تبدیل کنه و این همه درد وسنگینی از رو قلبم. برداره یا ازذهنم همه چی پاک بشه

خیلی خدارو صدا میکنم وازخدا کمک میخوام کمکم کنه هیچی ازش یادم نیاد نه خوبش،نه بدش هیچییییش

توخوابام نیاد انگار که اصلا نبوده 

ولی هنوز هست 

تو خودآگاهم نیست ولی امان ازناخودآگاهو

تا حالم خوب میشه این کابوسا میبرتم به افسردگی شدید و آشفتگی،گریه های بی امون و ...

 فقط دارم تلاش میکنم زندگی کنم که تواین حالت روحی زندگی کردن ازهرچیزی سخت تر وطاقت فرساتره 

که از ته قلبم احساس میکنم ودوس دارم نباشم و مرگ آرامشبخش ترین حسه برام 

 

پارت سوم:

مرگ راحت ترین کار ممکنه ،تو حال افسرده موندنم راحته،توخونه موندنم راحته،وقتی خلقت تنگه ،انواع اقسام فشار روحی ومالی روته وافسردگی شدید داری 

سخت ترین کار زندگی کردنه 

باکیفیت زندگی کردنه!

تقریبا هیچ روزی وجود نداره که دلم بخواد برم سرکار بخاطر موج جدید حال بدم ولی وقتی میرم سرکار برای مشتریام انقدر صبورم و باحوصله که بدون اغراق چیزی که بهم میگن اینه که توچقدر ماهو مهربونی 

اینکه بهم میگن ماهی حس بامزه ای بهم میده نه خوشحالی 

فقط جالبه 

ادما چقدر بی مهری ،بی توجهی بدخلقی دیدن که من افسرده ی کم طاقت که دارم کارو تحمل میکنم بازم توچشم مشتریم ماه ومهربونو صبورم وبابت صبوری وباارامش بودنم ازم تشکر میکنن!

چندباری هم بهم گفتن از دیدنم ارامش میگیرن :))

واین موضوع جریان انرژی رو زیر سوال میبره

میگن آدما اون انرژی که در درونشونه رو انتقال میدن و بقیه دریافت میکنن

انرژی درون من خشمه هرلحظه میتونستم دلم میخواست جیغ بکشم،انرژی درونم کلافگی،آشفتگی غم به استخون زده ،گریه ناتمام،کم طاقتیه

واحساس نیاز به نیستی 

و اونچه که دریافت میشه ازم ،صبر وآرامشه درحدی که میگن انقدر توآرومو صبوری آرامش میگیریم!

عجیبه

 

  • محیا ..

سرماخوردگی تو گرمای ۵۰ درجه

افرادی که یه عضو دریافت میکنن حالا میخواد کلیه،کبد ویاقلب باشه

کل عمرشون باید قرصای تضعیف کننده سیستم ایمنی بدن بخورن چرا؟

چون بدن علیه عضو جدید دفاع میکنه چون از خودش نمیدونتش و DNAوبافت عضو فرق میکنه متوجه نمیشه برای کمک این عضو هست و سیستم ایمنی بدن علیه ش شورش میکنه :) وباعث میشه عضو پس زده بشه و رد پیوند صورت بگیره

تو هر برهه ای اززندگی فرد پیوندی اگه داروها قطع بشن وحتی چکاب صورت نگیره ودوزش پایین بیاد توی خون این اتفاق ممکنه بیوفته

کار داروها ضعیف کردن سیستم ایمنی بدنه که علیه عضو جدید شورش نکنن

وحالا این بدن در مقابل همه ی عوامل هیچ دفاعی ازخودش نداره 

 

 یکی از کابوسای همیشگی من پایین اومدن دوز دارو توخونمه

 درحدی که یوقتا سرخود  زودتر از موعد آزمایشی که دکتر برام نوشته برا کاهش استرس خودم آزمایش خون میدم تا خیالم راحت بشه 

اگه رد پیوند صورت بگیره خدایی نکرده دوحالت وجود داره اگه کلیه دیگه پیدا بشه باز پیوند کنه فرد دوم دیالیز تا پیدا شدن کلیه که اگه پیدا هم نشه دیالیز ادامه پیدا میکنه هرچی دیالیز بیشتر وطولانی تر بشه کیفیت فاکتورهای خونی برای دریافت عضو جدید کاهش پیدا میکنه وشانس کمتری فرد خواهد داشت واینجوری میشه که ممکنه درنهایت فردی بعد چند سال دیالیز مثل دختر عمه جوون خودم فوت کنه

 

دومین کابوسم اینه افراد پیوندی بخاطر سیستم ایمنی خیلی ضعیفشون بیشتر درمعرض بیماری ها هستن  شدت بیماری ها بیشتر و خوب شدنا سخت تر وحتی ویروسایی که ممکنه برا آدم عادی هیچی نباشه میتونه این افرادو از پا بندازه

 

جز بیماری ها واکنشایی گاها بدن میده که هیچکس نمیفهمه چی شده فقط احتمالات میره سمت عوارض داروهای پیوند.مثلاً من بارها سالم خوابیدم با تهوع شدید و نفس تنگی به حالت مرگ وجون دادن بیدار شدم و تلاش میکشیدم نفس بکشم و نفسم بالا نمیومده و تو یکساعت ۵بار گلاب به روی همگی بالا اوردم  درحدی که صورتم کبود شده و نفس کشیدن به حدی سخت بوده که بی صدا اشک میریختم و انگار هر ثانیه ولحظه داشتم جون به عزراییل میدادم ودرنهایت جنازم کشیده شده بیمارستان و درمانگاه

 

یا اوایل پیوند سالم سالم راه میرفتم یهو سردردای جنون آور میگرفتم که از درد شدید گریه میکردم و درنهایت باز درمانگاه و مسکنای قویی

 

 

یایهویی دست چپم تیر میکشید تارقلبم و مچ دستم کبودو سیاه شده و نوارای قلبی همه نرمال بودن ولی کبودی تا یه هفته مونده

 

بماند جز این دردای جسمی خودم وقتی تازه داشتم نرمال وبهتر میشدم الف‌نون طی یه حرکت یهویی کات کرد همه چیو و من تا مدتها چندین بار دچار پنکیکای عصبی و از کار افتادگی دست  چپم شدم و هیچکس جز خدا وخواهرم که میبردم زیر سرم وتو اتاق دکتر بود و میگفت پنیک کردی  خبر نداشت که الان اینجا نوشتم:/ 

 

اینارو گفتم که بگم خب بلا کم سرم نیومده بارها و همیشه حس مرگ رو چشیدم

کسایی که دچار حمله عصبی شدن متوجه قضیه هستن چقدر حس تجربه شبیه به جون دادن ومرگه 

و یا بلاهایی که سر مریضیم اومده این حسو زیاد بهم داده

مثلاً چندساعت قبل پیوندم ، بهوش بودم بردنم تواتاق جراحی و از گردنم رگ گرفتن

میگن خدا از رگ گردن به آدم نزدیک تره

مرگم همونقدر نزدیک حس کردم

نیدل میزدن تو رگ گردنم ومن حس داشتم دردداشتم ونباید تکونم میخوردم چون رگ از دیت رزیدنت محترم لیز میخورد بیصدا اشک میریختم و درد میکشیدم 

و صدایی که مدام میگفت اه نرفت توش اه لیزر خورد اه فلان..

نفر دوم میخوای ازاین سمت گردنش بگیری؟

نه! نمیخوام دوسمتشو نیدل بزنم 

و درنهایت فینیش رگ کردنو نیدل زدو یه سرنگ بود نمیدونم چی بوو ازهمینا که میزنن سرم تو دست شبیه آنتن عمود به رگ گردنم با هرتکونم ،تکون میخورد البته قورت دادن آب دهنمم سخت بود

بعد بردنم ازهمون رگ گردن دیالیزم کردن

از پزشک قانونی اومدن گفتن ببین ممکنه بزنگردی عمل ۵۰_۵۰س اونجام باز مرگ خودمو تصور کردم 

گفتن امضا کن انگشت بزن ،زدم

لحظه ای که چشامو بستم تو  اتاق پیوند داشتم بیهوش میشدم بازم تصور کردم ممکنه برنگردم بااین پذیرش چشم بستم 

و بعدم بارها مشکلات متعدد 

 

میخوام بگم همیشه این حسه بهم نزدیک بوده

حتی برایه سرماخوردگی ساده مثل الان که بیحال افتادم جوریه که بگم نکنه من که بدنم ضعیفه این سرماخوردگی از پا بندازتم:/

 

یا مثلا سالاد سزاری که هفته پیش خوردم و مسموم شدم 

و یادم افتاد به حرف دکترم که خیلی باید مواظب باشم یه سری ویروسا رو بگیرم جمع کردنم مصیبته 

کاملاً واضح همینو میگه:)

 

و امشب چشم بستم به این فکر کردم چیزیم شد کیا ازم به خوبی و کیا به بدی یاد میکنن؟

 

همین هفته با داداشم بحثم شد

حق با منه 

ولی خب این مریضی باعث شده من همیشه کوتاه بیام درمورد خیلی چیزا خیلی حرفا خیلی آدما چون فکر میکنم ممکنه نباشم و اگه نباشم دلی رو ازرده نکرده باشم

واین ضعف بزرگیه که همیشه خودم دلم میشکنه ولی ترس دارم کسیو ناراحت نکنم

 

پ.ن۱:همیشه از خدا عمر باعزت خواستم اینکه یه موقعی ادم بره که بار رو دوش بقیه نشه و بقیه رو اذیت نکنه  خیلی عزتمندانس 

 

ولی این مریضی من باعث نگرانی همیشگی مامانمه 

گناه داره یه سرمامیخورم تنو بدنش میلرزه:((

پ.ن۲: 

نمیدونم از بیرون  آدما منو چطوری میبینن من از دید بقیه چطوریه

ولی من از دید خودم ومن واقعی پیش خودم به شدت قوی و جسور،شجاع صبور وجنگجوئه 

 

هیچکس جز خودمون نمیدونیم چه دردها رنجها و لحظات سختی رو گذروندیم و جز خودمون هیچکس نمیتونه به شناخت درستی برسه و به این باور رسیدم چقدر عشق به خود مهمترین عشقه

 

پ.ن۳: اینکه میگم قویم نه که گریه نکنما نه گریه میکنم خیلی وقتا 

خسته میشم ناامید میشم ولی به تلاشم ادامه میدم

مثلا همه این استرسا دردا باهام هست ولی دلیل نمیشه سخت برا آیندم تلاش نکنم و گاهی حتی روزی ۱۲ ساعت کار میکنم سخت :)

درحالی که میگن پیوندی باید یکسال قرنطینه باشه ماه ۷ پیوندم رفتم سر کار

 

تویکی از بستری شدنام تخت کناریم دختری بود که ۸سال پیوند کرده بود 

داشت با مامانم صحبت میکرد مامانم بهش گفت چه کاره ای؟

گفت ما که دیگه نمیتونیم کار کنیم  

مامانم گفت مجردی یا متاهل ؟ گفت کی ما مریضارو میگیره:/

همینقدر ناامید و من از تصور کار نکردن وبه بطالت گذروندن عمرم حتی تصورش روانی میشم

همیشه غصه م اینه چرااین روحی که خیلی فعاله ودلش میخواد هزارتا کار کنه تو این جسم مریض گیر افتاده و نمیتونم هزارتا کار کنم:)

احساس میکنم یه تایم کار کردن حروم کردن وقته هنوز تایم برا پیشرفت و استفاده دارم ولی،جسمم کم میاره:/

 

پ.ن۳: تو زمستون سرمانخوردم تو گرمای شدید سرماخوردگی ستم بزرگیه

چرا تو زمستون سرمانخوردم چون از زمستون احساس خطر میکنم ومراقبت میکنم

ولی تابستون فصلیه که انتظارشو ندارمو مراقبت نمیکنم و میشه حکایت همیشه زخمو کی میزنه؟ اونی که انتظارشو نداریم:)

  • محیا ..

پارت دوم ،عشق واقعی یعنی...

پارت دو بعد از خوردن بستنی توت فرنگی:))

نشستم توحیاط ساعت ۴و نیم صبح بستنی توت فرنگی خوردم نسیم خنک میومد بو سرم موی خوشبویی که زدم به موهام به مشام خودم میرسید 

صدا پرنده ها میاد آسمونم روبه روشنی میره

یه تکنیکیه اسمشو نمیدونم ولی اینجوریه که برا کاهش اضطراب تمرکز به حواس همون لحظه صداها و... کنیم مثلا معمولا چشامو میبندم به صداها تمرکز میکنم تا ذهنمون رها بشه و درلحظه باشه

الان اینکارو کردم یه پرنده شاکی بالاسرم داره جیغ میکشه ساکتم نمیشه  انقدر جیغ کشید که ترجیح میدم برم تو اتاق:))

 

این بخشو اززیر پتو مینویسم عاشق رفتن زیر پتوام شبیه یه پناهگاهه مثل خونه بالشتیا بچگیمون که حس امنیت میداد

گفتم حس امنیت :)

 

امشب یه رقم نسبتا بالایی ازیه دوست خواستم

انتظار جواب مثبت داشتن واقعا نداشتم 

چونکه انتظار زیادی بود 

و اگه نه هم میگفت ناراحت نمیشدم 

حالا شایدم اون قرضو نگیرم ازش 

ولی همین که جواب مثبت داد گفت فردا صبح برات میریزم وایب امنیت داد

وایب نور بودن داد:)

 

بعد خواهرم گفت ازش قبول نکنی بهتره

گفتم اینم مثل بقیه دوستامه چه فرقی میکنه؟

دوست،دوسته 

یکی میره یکی دیگه جاش خدا میفرسته

دنیا پر ادمای خوبه 

پر ازنور خداست:)

 

 

همیشه ترس ازدست دادن سین رو داشتم

همیشه اینجوری بودم که  دلم قرصه که هست

 ته دلم اینجوری بود که اگه یه جایی به بن بست بخورم میدونم سین هست 

ممکن بود دیگه هیجوقت به بن بست نخورما ولی ته دلم قرص بود یکیو دارم 

که میتونم روش حساب کنم که میدونم اگه نیاز باشه هرکاری میکنه

ولی زیادی باعث ضعف من شده بود 

احساس ضعفی که اگه نباشه اگه دیگه براش مهم نباشم دیگه نقطه امن ندارم   

دیگه بیپناهم ولی خب اونم از دست دادم

رسیدم به اینکه خدا آدماشو میگیره تا اگاهیمو ببره بالا که ای ادمیزاد بفهم اصل مطلب کیه 

بفهم که منم که نور میفرستم تو زندگیتا 

بعد تو شده ترست از دست دادن آدمه؟

 

گاهی تهِ دلمون یه پناه داریم، نه لزوماً برای استفاده کردن، فقط برای اینکه حس کنیم اگه زمین خوردیم، یه نفر هست.

 

اما این وابستگی،گاهی از ما موجوداتی ضعیف و ناپخته می‌سازه.

 

و بعد... خدا میاد و می‌بره اون آدمو.

نه از روی بی‌رحمی،از روی عشق.

تا یاد بگیریم هیچ سایه‌ای پناه‌تر از نور خدا نیست.

 

 

خدایی که سین رو یه زمانی گذاشت سراهم اگه نیاز باشه یه دست دیگه میفرسته برام تو زندگیم

یا نور دیگه ای

اصل مطلب خداست 

که نور میفرسته توزندگیمون:)

 

چقدر ازخودم یوقتا خجالت میکشم که ترسام ازدست دادن آدما بود 

 

از دید خدا که نگاش کنیم 

یه عالمه انسان خلق کرده که مثلا وابسته و گمن تو دنیا و متعلقاتش ودنیا ودستو پا میزنن برا ادما 

بعد اصلا یادشون نیست اصل کاری خداست  خیلی مایوس کنندس نه؟ 

چقدر من یکی ناامید کننده شده بودم ازدید خدا :(

 

 

پ.ن: به هرچی تو دنیا وابستگی پیدا کنیم به بدترین شکل از دستش خواهیم داد چرا؟ چون وابستگی یعنی ترس،ضعف

وخدا‌ بزرگ‌ترین معلمیه که می‌خواد ما آزاد باشیم، نه ترسو 

وبخاطر همینم قدرت عقل واختیارو داد بهمون:)

 

 

پ.ن۲: 

حتی خداهم که مهربون ترینه به ما 

مارو آزادو رها گذاشته خودمون تصمیم بگیریم ولو تصمیممون بد باشه خطر داشته باشه یا آسیب زننده

پس بازم میرسم به همون حرف عشق واقعی یعنی 

 

ایستادن در سکوت، اما

با آغوش باز برای بعد از سقوط

  • محیا ..

عشق واقعی یعنی....

من آدم کنترل گریم یعنی بودم اینجوری که مثلاً زوری میخوام به آدما اگاهی بدم و راهشونو نشونشون بدم

چون من مثلا فکر میکنم چیزی به صلاحشون نیست میزنم خودمو به درودیوار که بفهمن به صلاحشون نیست چه کاری خب ؟ مثلا که چی؟ که عزیز من آسیبی نبینه،ضرری نکنه! چون من دلم نمیخواد آسیبشو غمشو ببینم ؟

بعد همیشه هم من خودم میشم آدم بده حسوده:/ قلبمم کلی مچاله میشه میشکنه  نمیفهمم خب چرا مثل آدم نمی ایستم یه گوشه تماشا کنم هرکسی درس زندگی خودشو پس بده و خودمم بده نکنم؟

نمیفهمم چرا!چونکه فقط،عزیزه برام یامهمه :(

یا چون دردشون دردمه ! آدما  تاخودشون تجربه نکنن سرشون به سنگ نخوره آدم نشن درسشونو پس ندن  راهشونو درستو ازغلط،ارزشو از بی ارزش تشخیص نمیدن

واینو الان فهمیدم و پشیمون ونادمم که چرا تو درس زندگی بقیه همش وسط بودم که مثلا طرف درد نکشه که آسیب نبینه؟ چم بود اصلاً؟

چرا آخه؟ یعنی خودم حرصم میگیره یاد خودم میوفتم

و من تجربه کردم برا خیلیا جلز ولز  زدم یه کاریو نکنن سرتاپامو ابکشی کردن که توحسودی بعد رفتن سرشون خورده به سنگ اومدن گفتن مهشید کاش به حرفت گوش میکردیم بعد باز برانفر بعدی من ادم نمیشم که دخالت نکنم بذارم طرف خودش درسشو بگیره

 امشب یاد تک تک آدما افتادم اعصابم ازدست خودم خورد شد:))

و زندگی همیشه اینکارو باادم میکنه انقدر یه چیزو برات تکرار میکنه تا درسشو نگیری یقتو ول نمیکنه:))

مثلاً چم بود به دوستم گیر داده بودم پسره به دردت نمیخوره؟ یااون یامن؟ من واقعا همچین کاری کردما البته سنم کم بود ۱۸سالم بود

بعد دوستمم گریه میکرد مهشید توروخدا  منو تو این موقعیت نذار من تورو خیلی دوست دارم اونم همینطور

خب چم بود؟ بعد حالا مگه گوش کرد؟ ۸سال با پسره موند بعد پسره ولش کرد ازدواج کرد بعد دوستم افسردگی فوق حاد گرفت ومن همش غصشو میخوردم 

خب این باید درسشو میگرفت چرا من انقدر الکی تلاش کردم؟

سرآخرم گفت مهشید کاش به حرفت گوش کرده بودم اگه گوش کرده بودم اینجوری نابود نمیشدم:( خب من این روزو نمیخواستم ببینم ولی دیدم و تلاشام الکی بود بیخود اعصاب خودمو اونو خورد کرده بودم  

خودش تا نمیرسید بهش درسشو نمیگرفت 

 

یا مثلا رفتم به الف.نون گفتم ببین این دختره که میخوایش با یکی دیگه تیکوتاک میزنه؟:))چتاشم نشون داد

مگه مریض بودم ؟:)) قلبشو مچاله کردم حالشو بد کردم که بگم لیاقتتو نداره؟ دلش خوش بود به اون ادم اصلا به توچههههه ارزششو چرا تو تعیین میکنی که نه این لیاقتتو نداره؟ 

 چون دوسش داشتم؟ چون لیاقتشو بیشتر میدونستم ! چون دیدم بازی میخوره و فکر میکردم باید عشق واقعی تجربه کنه 

من درست میگم دروغ نگفتم دختره تو آب نمک خیسونده بودش با یکی دیگه تیک میزد وبرایکی دیگه ضعف میرفت اصلام براش اون مهم نبود الانم که ازدواج کرده یعنی اصلا هیچوقت الف نونو نمیخواست ولی آخه به منچه که اون موقع دخالت کردم؟

واقعاً به منچه؟ ادما خودشون باید ارزششونو بفهمن  من چرا باید بگم؟ 

تو چیکاره ای این وسط؟چرا نمیذاری ادما درسشونو بگیرن خودشون برسن به آگاهی که

هی تو نشی حسود رابطه خراب کن:)

 

یا مثلا چرا به خواهرم میگم این مسیر اشتباهه هی میخوام زوری چشم بقیه رو باز کنم تهش میشم حسود عقده ای:))

خو به تو چه مهشیدجان دلبندم ول کن شل کن بذار هرکی راه خودشو بره درسشو بگیره چشمشونو زوری باز نکن همش به خودت بگو  به توچه به توچه

به توووچه اخه چونکه دوسشون داری هی میخوای بهشون حالی کنی چون ازغمشون غمت میگیره؟ دلم میخواد بگم به خودم لال بشی بهتره والا

امشب از شدت غم گریم گرفت دلم تیکه تیکه بود دلم میخواست خشممو سر کسی که مسبب غم خواهرم شده خالی کنم و کله شو از تنش جدا کنم 

ولی هرچی خودش حتی اصرار کرد تو یه چیزی بگو گفتم نمیگم دخالت نمیکنم 

خودت مسائلتو حل کن

من چیکاره رابطه شمام؟

ته پیازم یاسرپیاز

خب ولی توتنهاییم نشستم از غصه گریه کردم از دل نگرانی از حسای بدومنفی ازاینکه بازم من نتونستم کاری کنم که عزیزم اسیب نبینه نتونستم راهنمایش کنم تواین شرایط قرار نگیره این روز اتفاق نیوفته...

خیلی تلاش کردم ولی بازم ...

 

اخه من نمیفهمم این همه حس مسئولیت بیش از حدم برا چیه؟؟؟ کاش این حس تو من خفههههه شههههه 

البته خودم دارم سعی میکنم خفه ش کنم 

دیگه این توبمیری از اون تو بمیریا نیست 

من باید یاد بگیرم و گرفتم ودرسشو اگاهیشو که من مسئول زندگی خوشبختی عزیزانم نیستم نمیتونم زوری از خطر ،غم و... نجاتشون بدم باید خودشو مسیر اگاهیشونو طی کنن هرچند دردناک 

مگه اصلا سوپر وومنی تو ؟ بشین سرجات دلواپس بیخود:/

هیچکسم به حرفم گوش نمیده برا حرفا و دلواپسیامم تره خورد نمیکنن 

البته خب منم بلد نبودم درست رفتار کنم:/

 

بعد جالبه انقدر من احساس مسئولیت دارم دربرابر عزیزام همه این ادما نسبت به منو احساساتم بی تفاوتن:/

 

امشب یه عالمه حس غم ،دلواپسی دارم که همش باید به خودم بگم به منچه به منچه به منچه هرکی مسئول زندگی خودشه ،خودش باید راهشو تشخیص بده،درساشو بگیره مهشید بسه توام درستو بگیر تو مسیر ودرس دیگران دخالت نکننننن 

 

و دارم یاد میگیرم آگاهیشو بدست اوردم که تومسزر دیگران دخالت نکنم حتی اگه مثل خواهرم خودش وقتی کم میاره بخواد پای منو بکشه وسط مسیر تصمیماتش:/ 

 

 

پ.ن:الان فک کنم حس بهتری دارم نوشتم حالم بهتر شد

خداروشکراینجا هست خیلی خودمم ولی امیدوارم اشنا نخونه اینجارو ...

 

 

ودرنهایت عشق واقعی یعنی 

اجازه دادن به آدما برای تجربه کردن با پوستو استخون

اجازه دادن برای افتادن

ولی بودن درکنارش وقتی خواست که بلند بشه

 

 

وقتی بچه کوچیکی رو دستشو بگیری که هیچوقت نیوفته زخمی نشه یاد نمیگیره بلند شدنو

 

 

من زیادی مادر بودم برای دوست،پارتنر،خواهر  

دیگه نیستم تو جایگاه خودم می ایستم کنارشون محکم کسیو نگه نمیدارم که نخوره زمین

عشق یعنی همراهی ،نه نجات دادن

حالا اینو میفهمم درکش میکنم وسکوت میکنم و این مهشیدو بیشتر دوس دارم 

 

چشام اشکیه ولی میرم که بستنی توت فرنگیمو بخورم ساعت ۴صبح 

 

  • محیا ..

نور باشیم

چند روز پیش مرخصی گرفتم مثل همیشه رفته بودم چکاب ماهانه کلیه پیوندیم و داروها پیوندمو دکتر برام بنویسه

منشیش بهم گفت خیلی مراقب خودت باش دوتا از پیوندیا تحت نظر خانم دکتر

کلیه شون پس زده شده والان بسترین بیمارستان

بدنم یخ کرد  

یه لحظه مثل فیلم تمام بلاهایی که سرم اومد توذهنم گذشت تودلم به خودم گفتم خدای تو خدای معجزه هاس نگران نباش بقول یه دوستی تو چیزیو دیدی به اسم معجزه که خیلیا تجربه نکردن ویا  باوری ندارن:)

 ویزیت شدم اول رفتم قطره فشار چشممو ازیه جای شهر پیدا کردم بعدم  داروهای پیوندمو ازیه سر شهر دیگه  بعدم برگشتم سرکارم ازسرکار خریداخونه رو کردم

ساعت ۱۰ شب تازه برگشتم خونه کز کردم تو خودم درحالی که خواهرم باهام قهر کرد و بحث که چرا به من اهمیت ندادی و یه چیزی ازت خواستم فراموش کردی بخری

خسته روحی وجسمی مچاله بودم توخودم وفقط گفتم یادم رفت همیشه که هرچی بخوای میخرم حالا یه بار یادم رفت ولی اون متقاعد نمیشد غر میزد ومنم مثل همیشه سکوت کردم 

 

روال زندگی من همینه 

از متخصص چشم وچکابای چشم به متخصص کلیه و چکابای کلیه وداروهاشون 

تنهای تنها میگذرونم وهیچکسم حتی نمیپرسه اوضاع چطور بود؟ 

 

چندوقت قبلشم رفتم چکاب چشمم منشی دکتر اومد قطره بریزه تو چشمم گفت تا ۳ساعت تار میبینی همراه داری دخترم ؟ گفتم نه ندارم

مشکلی ندارم تنهایی میتونم :)

وبا چشمای تار تارم تنها برگشتم

روال ۳ساله زندگیمه

انقدر قوی شدم که خیلی چیزا برام عادی شدن

( الکی میگم بغضی بودم که چرا همیشه تنهام و سعی میکردم عین بچه لوسا اشکام نیاد قطره چشم هم هدر نره😁)

 

یکی از دوستام که همکارمه  و میدونست مرخصی برا ویزیت دکتر گرفتم فقط ازم پرسید دکترت چی گفت ؟

گفتم خوبم یه سری چیزا بالا پایین میره سرجاش:))

براش تعریف کردم منشی بی شخصیتش  اینجوری ترسوندم دوتا از پیوندیا تحت نظر رد پیوند دادن  :/

گفت وا مگه بعد چندسالم کلیه پس زده میشه؟

گفتم اره ممکنه 

و دربهترین حالت ومراقبتا و رعایتا یه کلیه پیوندی ۱۵سال بیشتر نمیمونه

گفت شوخیییی نکن مهشید چی میگی! من فکر میکردم کسی که پیوند میکنه مثل ادم عادیه دیگه ! گفتم اگه مثل ادم عادی بودم چرا هرماه میلیون میلیون هزیته چکاب ودارو میکنم؟

چرا باید رژیم غذایی رعایت کنم:)

 

ازاون روزش قفلی زد رو من که چیزایی که خیلی مفید نیستن نخورم سرکارم میدید چیزی میخورم که خیلی مفید نیست میگفت مهشییییدددد نخورررر تو باید رژیم غذاییتو خوب رعایت کی ۱۵ سال و ۳سالشم رفتههه

گفتم بابا ولم کن توروخدا زندگی زهر خودم کنم که چی 

عمر دست خداست من نمیخوام به این عددا فکر کنم رو کلیه م تا ۵۰ سالگی حساب کردم

:) 

گفت چقدر از این روحیه قویت خوشم میاد:)

ولی خب آدم مگه راهی جز قوی بودنم داره؟

 

من به مُردن وازدست دادن کلیه م فکر نمیکنم 

ولی امشب باز بحث یه موضوعی بود با خواهرم که گفت من قبلام گفتم اگه تو براازدواجم راضی نباشی  به خوداون آدمم گفتم قبول نمیکنم 

گفتم مهشید ممکنه نباشه مریضه ومن نمیخوام اذیتش کنم وبعد یه روز نباشه و من خودمو نمیبخشم....

بقیه حرفاشو خیلی خوب گوش ندادم 

اصلا یادم میندازن من مریضم  بدم میاد

دلم میگیره ،دلم نمیخواد یاداوری بشه بهم یا تصویری جلو چشمم بیارن که مهشید مریضه ممکنه نباشه:/

 

یادم افتادهروقت میگفتم مریضم  تنها کسی که خیلی جدی بهم میگفت تو مریض نیستی یه مشکلی بوده رفع شده درمان شدی داری دیگه مثل ادم عادی زندگی میکنی به خودت نگو مریض الف.نون بود 

فقط اون بود امید زندگی رو بهم میداد

بعد همه سرزنشم کردن که چرا دوسش داشتم 

چون باهمه فرق داشت 

بااینکه ۳ساله ازش بیخبرم وزمان زیادیه ولی هنوز  یاد بعضی حرفاش و 

نوری که یوقتا میداد به قلبم میوفتم حالم خوب میشه

 

پ.ن: نور باشیم برا همدیگه:)

 

پ.ن۲: یه همکاری دارم ورژنش شبیه ورژن قبل منه خیلی همیشه ناله س:))))

همش حالش بده غر میزنه نق میزنه 

من درکش میکنم پُره و بریده وخسته وبیپناه واسه همین همیشه حالش بده

 

دختر خیلی  فراری از بغلو بوسه 

حس میکنم بخاطر احساساتشه که برون ریزی نکنه یه فروردینی مغرور مثل منه

هروقت میبینم خیلی حالش بده میرم که بغلش کنم میزنه زیر گریه و دورم میکنه

 

منم سربه سرش میذارم که بابا بوسه آتشینمو هنوز نزدم از خوشحالی گریه کردی :)

میزنه وسط گریه هاش زیر خنده 

 

سعی کنیم حواسمون به آدمای اطرافمون باشه شاید یه حال پرسیدن ساده

یه گوش دادن ساده ،یه امید دادن یه من کنارتم من هستم ،یه توجه،

حال دل یکیو خوب کنه

میدونم همه پُریم 

ولی یه جاییم نور وآرامش درمقابل مهربونیتون به خودتون برمیگرده 

بهش معتقدم هرکاری کنیم به خودمون برمیگرده

 

پ.ن۳: چندروز پیش بعد چندسال دوباره روی اوردم به پختن کیک شکلاتی ،تمایل به شیرینی پزی درمن فقط نشونه روحِ آروم و حال خوبه :) خداروشکر:)

کیکمم خوشمزه شدا

 

پ.ن۴: میخواسم این آهنگ شهرام صولتیو آپلود کنم حوصلم نشد میگه:

یه ریزه دو ریزه دلم داره میریزه دلی که بیقراره همش در انتظاره

یه ذره دو ذره آب می شه قطره قطره دلم پی نگاه منتظره جوابه

لای لای لای لای لای لای لای لای لای

:)))

 

پ.ن۵: سعی میکنم بیشتر بنویسم 

بعداً  روزی که من نبودم شایدآیندگان از خاطرات وبلاگم خوششون اومد کتاب ساختن 

ذهنم الان درگیر شد اگه قرار بود خاطراتم کتاب بشه اسمشو چی میذاشتن :))

 

تخیلات قوی در ۳۰سالگی:)))

 

  • محیا ..

تردز یا وبلاگ !

 

 

تردز داشتم ولی نمیرفتم سمتش همین یه هفته اخیر سعی  کردم خودمو باهاش وفق بدم گفتم فضاش مثل وبلاگ نوشتاریه فعالیت کنم مخاطباش از وب بیشتره میشه تعامل کرد دیدم نه اقا بازم مثل اینستا یه مشت هچتل پچتل زاویه ذوزنقه ای و پرتزی پسرو دختر اونجام گرفتن هی عکسو فیلم میذارن:/

خلاصه که ارتباط نگرفتم فعلا عین مامان بزرگام که نمیدونن چطوری ازبرنامه استفاده کنه فقط لایک میکنم میخونم ارتباطم خیلی نگرفتم

 

گفتم همین وبلاگ بنویسم راحت ترم

علت بیخوابی امشبم اینه که

از اضطراب واسترس حالت تهوع وبیقراری میگیرتم 

هی پاهامو تکون میدم و هی توجام میچرخم وهرکاری میکنم خوابم نمیبره

حالا این اضطراب از کجا اومده؟

ازیه غم ساده

که هیچی نیست 

مسئله بزرگی نیست ولی یطوری میشم که اصلاً مسئله اصلی ممکنه فراموشم بشه فقط یه اضطراب دیونه کننده میمونه برام :/

 

با یکی آشنا شدم (یکی که منظورم پسره:/)

بدتر خودم شبا همش بیدار بود 

بعد ۹صبحم باید سرکار میبود 

برام عجیب بود این چرا نرمال نیست چراهمش شبا تاصبح بیداره:))

اینکه خودم همیشه شبا بیدار بودم وهستم بماند

درکل هم صحبت خوبی بود برا شب بیداریای مریض گونم وقتی بایکی حرف میزنم فکرای شبانه سراغم‌نمیاد که اذیتم کنه

ولی فقط هم صحبت خوبی بود نه بیشتر:/ 

ولی اون میخواست بیشتر ازهم صحبت باشه میخواست رابطه جدی البته به قصد ازدواج باشه پسر خوبی بود خدایی ادم حسابی بود محترم و چهارچوب دار ومهربون وصبور 

ولی شهرش ازشهر مادر حد نیم ساعت فاصله داشت ومن اصلا حوصله وتمایلی به رابطه لانگ نداشتم هم استانی بودیم درست ولی فقط اخر هفته ها میتونست بیاد اهواز 

ومن یکیو میخوام که مدام باشه هرموقع گفتم:))

خلاصه که البته همش بهونس  :)) بعنوان همسر نمیتانستم بهش نگاه کنم 

خیلیم باهم حرف نزدیم چون اصرارش برا جدی بودن  رابطه زیاد بود فاز عاطفی سریع برداشت

منم دکمه دیلیتشو اززندگیم زدم:))  

ولی فقط هم صحبت شب بیدار خوبی بود:)

 

پ.ن۱:امشب همکارم پیام داده بود زنده ای؟

گفتم ها مگه قرار بود زنده نباشم؟

(دوست صمیمیمه و همیشه همو اذیت میکنیم ووسروکله هم میزنیم)

گفت دلم برات تنگ شده بود ۵شنبه همو دیده بودیما ولی هفته گذشته شیفتش صبح تا ظهر بود من ظهر تا عصرم فقط درحد اخرشیفت اون وشروع شیفت من

چنددقه ای یه روزایی همو میدیدیم

داشتم فکر میکردم چرا من دلم برا هیچکس تنگ‌نمیشه بعد از فوت بابام انگار دیگه خیلی چیزا بی معنی شده دلتنگیای ادمایی که هستنو نمیخوان باشن بی معنی شده 

فقط دلم برا بابام تنگ میشه هرروز...

 

 

پ.ن۲:عکس بالا تولد ۳۰ سالگیمه!  دستمو گرفته بودم دور شمع خاموش نشه چندتا عکس یوهویی گرفتن مات ترینشو انتخاب کردم!

جمعه بود دیر شده بود کیک فروشی که رفتم شمع نداشت! زنگ زدم دوستم گفتم شمع ۳۰ نداری بیاری:)) این شمع آبیا رو اورد:))

ولی خوش گذشت بهم

 

پ.ن۳:

اینکه فیلمو عکسامو گذاشتم استوری پیج کاریم بعد بایه عالمه تعجب مواجه شدم از کلاینتام که واییییی باورم نمیشه فک‌میکردیم ۲۲ سالت باشه یا یکی دیگه میگفت شمع اشتباه نذاشتی ویه عالمه تعجب وشوک شد ری اکشنا برام خوشحال کننده بود:))))

 

  • محیا ..

دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور:)

 

 

 

امشب گفتم تا پایان سال نشده یه سری نمونه کارامو مربوط به اسفندو از جهت رزمه کاری بودنشون استوری کنم تو پیج اینستا که بشه هایلایت 

و چون کم طاقتم تا اپلود بشن

این آهنگو پلی کردم که بیقراری و کلافگیمو تو اپلود کردن کم کنه 

متوجه معنیش نمیشدم فقط از لحن خوندنش میفهمیدم عاشقانه باید باشه وحس خوبی بهم میداد 

و حس نوشتن بهم داد 

تا اینستا استوریا اپلود بشن یه خط یه خط اینجام مینویسم

یه فیلم استوری میکنم تا اپلود بشه مینویسم تموم شد بعدی :))

 

امروز بخاطر یه موضوع خیلی ساده مدیر کلینیک باهام بد رفتار کرد:)

و  من خیلی بابت حرفایی که شنیدم وحقم نبود و بحثی که شد حالم بد شد گریم گرفت البته اون نفهمید  توخونه گریه کردم :))

 

ازهمکارم و خواهر خودمدیرمون پرسیدم

من چیز بدی گفتم باهام اینجوری صحبت میکنه؟ حرف بدی زدم؟ مشکل حرفم چی بود؟‌ که این صحبتها شده؟

خواهرشم همکارمه 

و گفتن نه تو حرفت غلط وبد نبود و اون تحت فشاره مالیه کنترلشو ازدست داده...

ولی خب دلم ازیه سری حرفا که حقم نبود شکست گریه هم کردم:)

ولی ته دلم مدام یه چیزی تکرار میشد که آرومم کرد

اینکه خدا برات جبران میکنه:)

هیچ چیز بدی برام اتفاق نیوفتاده که ختم به رشد و پیشرفت و معجزه نشده باشه

و تمام اتفاقات بد زندگیم اومد جلو چشمم که ختم به بهترین شد :)

 

پارسال این موقع اینجا نبودم پریسال که اصلا اوضاع یه شکل دیگه بودم و همیتطور سالهای پیش ...

دوسال پیش حقوقم انقدر کم بود

تو حسرت ۲۰ میلیون بودم که بینیمو عمل کنم:))

امسال ۲۸ تومن دوهفته پیش یه جا دادم برا یه چیز کوچییییک واقعا که ارزش مالی نداشت بقول بعضیا ریختم تو سطل ولی بنطر خودم برا روحم خوب بود فقط چون دوس داشتم و خودم براخودم الویتم و حالا دیگه انقدر خودمو دوس دارم که نمیخوام بینیمو عمل کنم :)  

 

کی همه چی یجور مونده؟

اگه رنجی ،سختی،دردی،غمی به ما وارد نشه رشدی هم اتفاق نمیوفته:)

 

قلبم اگه نشکنه اگه ادما خودخواهانه باهام رفتار نکنن که من توهمین موقعیت میمونم 

خودمو تو دل خطرات ریسکا ورشد نمیندازم نقطه امنمو ازدست نمیدم...

همین اتفاق امروز جرقه ای شد برای اینکه مسیر دیگه ای رو تو سال آینده پیش رو بگیرم به امید خدا

 

 

خلاصه که تو هر شری یقین دارم خیری هست اگه توکل کنیم وباور داشته باشیم به خدا  وعشقش به ما❤️

 

یه جا تو زندگیم حواسم نبود غرق شدم یادم رفت من فقط خدارو دارم 

شروع کردم التماس به بنده خدا که رهام نکنه 

که خیلیم آسیبشو دیدم ! وهرفقط یادم میوفته میگم خدایا ببخش منو که اونجوری التماس بندتو کردم 

و نسپردم دست خودت و یادم رفت که توبهترینارو میخوای برام حتی اگه دردی ورنجی بهم وارد بشه تو جز خیر برام نمیخوای❤️

 

+خیلی شبا از درد روحی و درد قلبم و اسیبی روحی که خورده بودم و فشاری که بهم میومد از دلتنگی که این همه آسیب روحی وجسمی حقم نبود یه آدمو نفرین میکردم

حس له شدگی که تجربه کرده بودم منو نابود کرد که هربار چیزی تداعی بشه بازم قلبم هزار تکه میشه که خیلی چیزا شدن کابوس شبانم

همه دردا باعث شده بود که از درد  از ته تههههه قلبم یه آدمو نفرین میکردم که خیر از جوونیت نبینی...هیچویت کسیو نفرین نکرده بودم ولی ۱سال تمام یه آدمو از ته قلبم نفرین کردم ...با قلب درد باگریه با نفس بریده ...وقتی تموم روحم تیر میکشید از شکستگی قلبم فقط میتونستم بگم خیر نبینییی از جوونیت...

امشب ناخوداگاه براش دعا کردم که الهی خوشبخت بشه و شاد باشه وبهترینا براش رقم بخوره

نمیدونم چقدر ازته دل بود ولی قبلا به زبونمم دعا نمیومد 

همه چیو که بسپاری به خودش بهترین میشه ❤️

دردا از جایی شروع میشن که دنبال راه حل وخواستن  غیر خدایم...

 

+ فردا نوبت روانشناس دارم 

نمیدونم قراره درمورد چی حرف بزنم 

حالم خوبه ، فقط اخرسالی گفتم باروانشناسم صحبت کنم نصیحتی صحبتی چیزی بود بهم بگه برای رشد و ارامش واگاهی بیشتر:)

 

  • محیا ..

تجربه اولین خزپارتی زندگیم۲۳/اسفند

از ۱۲_۱۳سالگیم که نوجوون بودم هم آزادی داشتم هم شرایط برارفتن به هرجایی که دلم میخواست 

پارتی و... بااینکه بچه مثبت بودم .ولی دعوت هم میشدم که انتخاب من اینجور فضاها وجمعها نبود 

حتی تولدای رفیقای صمیمیم که مختلط میگرفتنو نمیرفتم 

و االبته چون منو میشناختن بهم اطلاع میدادن که مختلطه

اون موقع کم سنو سال بودم واکثرا هم خب جو پسرودخترای مجرد دوست نداشتم برم 

تااا ااین سن که بازم دعوت شدم به یه جمع مختلط به سبک خزپارتی:))

یکی از دوستان که تولدش اسفندبود گفت تولد میگیره و اصرارررر که حتما باید بیای و اگه نیای بخدا خیلیییی ناراحت میشمو...

اول قرار بود یه جشن خفن بگیره 

که ازبس اصرار کرد  من رفتم لباس برا جشن خریدم

یهو برنامش عوض شد گفت برا راحتی و فان بودن و هزینه نکردن تصمیم براین شد خزپارتی بگیرم به سبک دهه ۶۰ لباس بپوشیم ویاهرچیز خزی،که راحتید

همیشه جمعاشون مختلط بود

البته همه متاهل بودن 

دوستاشو همسراشون 

و انقدر اصرار کرد که نمیشد نرم از طرفیم بنظرم میومد واقعا جذاب باید باشه خزپارتی و همونیم که فکر میکردم بود 

بامزه ترین تجربه زندگیم شد 

که بالباس تماماً خززز اون وسط درحال تلاش برای خز رقصیدن بودم:))))

همه لباس خز پوشیده بودن وخز ومسخره میرقصیدن

متولد تاج گذاشته بود و دامن و کت قدیمی با روسری

همسرش شلوار پیله دار با کمربند زنجیر دار و پیرهن گل گلی پوشیده بود.همسر دیگه ای از دوستان کلاه گیس مو فشن گذاشته بود و شلوار پیله دار و یقه تاناف باز

 

خانما تماما لباسای گل گلی مسخره لباسایی که هیچکدوم بهم نمیومدن

پیرهن دامنای قدیمی

ابروهای پیوسته فکول باروسری 

دامن  و جوراب مشکی 

ولباسای اپل دار 

و صورتای خالدار

النگوها تو دست جلینگ جلینگ صدا میدادن:)))

مثلا یکی ازبچه ها کت بلند با دامن گلدار و جوراب اسپرت ساق دار پوشیده بود  

به هر طرف نگا میکردم ازخنده ضعف میکردم 

کاش میشد عکسارو بذارم اینجا میزان خنده دار بودنو متوجه میشدید

از نهنگ عنبر تیپا خنده دارترو باحالتر بود 

 

واما من خودم سوژه خنده بودم

یجوری گریم کرده بودم قیافمو مامان خودم عکسمو دید نشناخت 😅

ازلباسام نمینویسم علتشو تو پی نوشتا مینویسم 

ولی 

ابروهامو پیوسته کرده بودم دوتا خال بزرگ مشکی نقاشی کردم تو صورتم ،تا تونستم گونه هامو قرمز کردم،سایه صورتی ،و یه عالمه اکلیلای درشت کنار چشمم درامتداد صورتم 

هرکی نگام میکرد غش میکرد ازخنده میگفتن عااالی شدی این بُعد ازتورو ندیده بودیم:))

اون وسطم حسابی هنر نمایی کردم با تیپ واستایل جذابم:))

همکارام ریسه میرفتن میگفتن وای مهشیده!!! باورمون نمیشه تو تخیلمونم نمیگنجید مهشید همچین بُعدی داشته باشه:)))

واقعا  بااون کت اپل دار وروسری  رقص سخت بود ولی داشتم تلاشمو میکردم:))

 

 سرکار آدمِ جدی،نسبتا بداخلاق و همیشه کم حرفو درونگرام 

از آدمای سربه هوا ،بی مسئولیت و تایم هدر بده هم به شدت متتفرم 

وتقریباً یه مقداری همه بخاطر تند بودنای سرکارم که بنظر خودم کاملا حق بامنه ازم ترس دارن 

واسه همین این نوع استایل و شیطنتو رقصو ازمن اصلا نمیتونستن تصور کنن همکارام:)))

کار کردن با دهه ۸۰ییا ایجاب میکنه یکم ادم جدی باشه 

به هرحال امیدوارم از شنبه دختر خاله نشن باهام باکارایی که من ۵شنبه تو جشن کردم:)))

 

لباسا و ارایشای خنده دار به کنار ،بد مستی بعضی دوستان  ماجرارو فان تر کرده بودن یجوری بودن که من جا اونا خجالت میکشیدم 

برام سوال بود اینا بعد که ازمستی دراومدن چطوری روشون میشه دیگه تو چشم بقیه وماها نگا کنن اونجوری که آبرو خودشونو بردن:)))))

آدم مشنگ مست اینجوری ندیده بودم خیلی خنده دارن بعضیا وقتی مست میکنن:))))

 

انقدر ۵شنبه خندیدم که فکم درد گرفت و انقدرم پاکوبیدم وبالا پایین پریدم کل جمعه رو خواب بودم از خستگی

 

جای همگی خالی خیلی تجربه باحالی بود و خوش گذشت

همیشه از حضور تو جمعایی که اهل مست کردنن فراری بودم رفتم دیدم هیچ چیز ترسناکی نداشت خیلیاشون کاملاً هشیارن بقول خودشون میخوردن خجالته بریزه اوناییم که میگرفتشون بیشتر مسخره شده بودن و دلقک

 البته همشون ادمای سالم ومتاهل بودن! اینم خیلی نقش داره که اقایون متاهل بودن و سالم 

 

 

+اگه بازم دعوت بشم  میرم حتماً تواین جمعها که متفاوت از روحیه منه به شرط شناخت ازسالم بودن ادماش 

این تجربه که برام خیلی خوبو ایمن بود وخیلی خوش گذشت 

 

 

+با جزییات نتونستم بنویسم مثلاً ازلباسای خزوفان خودم چون متولد بلاگره وتیک آبی داره وکلیپ تولدشو که فیلمبردار گفته بود بیاد و فیلم بگیره بذاره پیجش ممکنه پخش بشه وحداقل منو نشناسید اون وسط:))

  • محیا ..

اندر احوالات درآستانه ی ۳۰ سالگی

یه پیج اینستا عمومی دارم نسبتاً کاری حدود هزاروپونصدتاهم فالورر داره کمه چون

خیلی ادم باحوصله ای نیستم تو تولید محتوا ،انرژی وتایمشم ندارم ماهی یه بار یه فعالیتی کنم ولی ازاونجا که مربوط به شغلمه،وشغلمم درزمینه زیباییه هروقت فعالیت کنم استوری بذارم بازدیدشو داره 

ولی هیچ ارتباط گرفتنی هیچ فعالیت مجازی هیچوقت مثل نوشتن تووبلاگ برام خوشایند نبوده حتی الان که اینجا رو هیچکس نمیخونه اینجارو دوس دارم شبیه دفتر خاطراته برام :)

 از ۲۳ سالگی تو این فضای وبلاگ وارد شدم و الان

درآستانه ۳۰ سالگیم:)

نمیدونم چرا میگن ۳۰ سالگی افسردگی داره

وچرا من هنوز ۳۰ سالم نشده ذوقشو دارم! واصلاً ناراحت نیستم افسرده هم نیستم

و اتفاقا حالم شدیداً خوبه عاشق این مهشیدیم که رسیده به اینجا

تو هیچ برهه ای اززندگیم انقدر ازخودم راضی نبودم هیچوقت هیچوقت انقدر خودمو دوس نداشتم ازته قلبم به خودم نبالیده بودمو عاشق خودم نبودم هیچووووقت

واین حسی که به خودم دارمو هیچ وقت تجربه نکرده بودم

اتفاق خاصیم نیوفتاده فقط به یه ثبات درونی رسیدم انگاری!به یه پختگی، آرامشیو درکی از همه چی رسیدم که شدیداً عاشق این مهشید بااین ورژنم 

واسه همینه شاید از ۳۰ سالگیم اصلاً غمگین نیستم چون این(من) اذیتم نمیکنه بالا پایینم نمیکنه حرصوجوش نمیخوره حسودی نمیکنه تقلای اضافی نمیکنه از کسی انتظار نداره،دستو پا نمیزنه و خیلییی خوب میدونه کیه چیه و با خودش توصلحه و تکلیف روشنننن 

صبوره آرومه و باثبات ونظاره گر، این آرامش درونیه حالمو خیلی خوب میکنه 

بعد ته دلم به خودم میگم ببین من خیلی بهت افتخار میکنمو دوستت دارما که انقدر خفنی :))

 

اگه دردای زیاد روحی میکشید

اگه کشیدیدو ادامه داره

اگه نمیدونم مثلا آدمای اشتباهی سرراهمون گذاشته میشه اگه حتی قلبمون شکسته میشه 

وخیلی خیلیییی درد میکشیم 

ازبابت یه سری چیزا

حتما ویقیناً نیاز بهش داریم 

اگه خود من انقدررر بالا پایین نمیشدم 

عشقمو ازدست نمیدادم یهویی زیرپامو خالی نمیکرد

رفیقای خوبمو ازدست نداده بودم و درحقم کم لطفیو بیمعرفتی نمیکردن

حتی ادمایی که خیلی نزدیک بودن بهم یهو یه جاهایی یه زخمایی بهم نمیزدن

هیچوقت تااین حد به خودشناسی و عشق به خود هم نمیرسیدم وقتی نگا میکنم به اونچیزایی که گذروندم میبینم آدما خیلیاشون برام بودنشون وهم نبودنشون درس بوده بخصوص کسایی که خیلی برام مهم و خاص بودن وجایگاه ویژه ای داشتن اصولاً ما بهترین درسها رو از عزیزترینامون که به روحمون نزدیکی بیشتری دارن و توزندگیمون نقششون پررنگتره میگیریم

کسی که خیلی دوسش داشتم بودنش برام پر درس بود نبودشم درس داشت هنوز یه سری چیزا که تو بودنش بهم میگفت یادمه و آویزه گوشمه و به این رسیدم چون خیلیییی خیلییی به روحم نزدیک بود خیلی بهتر ازش درس گرفتم هرچند دردناک .و پیش اون ناخوداگاه ادم بی نقابتری بودم خود واقعی تررم بود و ضعفهام نمایش بیشتری داشت 

یادمه همیشه میگفت مهشید توقعتو از ادما صفر کن نمیفهمیدم چی میگه 

میگفتم اخه من که ازکسی انتظاری ندارم 

بعدها رسیدم به این نکته که ازهرکسی توهر لحظه ای هر انتظاری داشته باشم  هر لحظه وهرکسی 

و اینکه من فقط خدارو دارمو خودم همین:)

بقیه خیلی پررنگ نیستن تو زندگیمون اومدنی ورفتنین 

یه خداست یه خودم فقط مادوتایم :)

حالا خیلی بسطش نمیدم سخته توضیحش 

ولی خب قبلاً دیدم این بود ادما باید معرفت داشته باشنو ازاین داستانا که الان درگیرش نیستم 

خودم هستمو خدا یه تیم قدرت مندیم ،دیگه بقیه حاشین:)

خلاصه که نمیدونم شده تاحالا اونجوری که قلبتون میتپه برا یکی برا خودتون بتپه ؟

اینجوری شدم

خودشیفته نشدما

ولی یه حس رضایت درونی خوبی دارم از بخصوص صلح درونم باخودم  که الهی شکر

خلاصه ۳۰ سالگیو براهمه با حس آرامش آرزومندم :))

ودرکل 

آرامش است عاقبت اضطرابها:)

 

+ اگه دیگه ننوشتم

9فروردین تولد 30سالگیم پیشاپیش مبارک

 

 

  • محیا ..

بی مقدمه

 بی مقدمه امشب دلم خواست بعد ۲_۳سال  بنویسم بارها نوشتم منتشر نکردم ولی امشب دلم خواست بنویسم بی مقدمه...ومنتشر کنم ...تواین نقطه زندگیم خونده شدن یانشدن اصلا برام اهمیتی نداره فقط دلم خواست بنویسم 

نمیدونم بازم میشم آدم قبل یانه

بعید میدونم... 

فقط میدونم بعد عشق بهش چیزی تووجودم تغییر کرده

 کدوم بخشه و چرا اینشکلی شده نمیدونم فقط میدونم امیدی نیست آدم قبل بشم 

 همیشه یه بخشی ازوجودم شاید که قلبم! متعلق به اونه ...

 

اینو وقتی فهمیدم که انگار اون بخشی از وجودم شده 

که تواوج شلوغی کارم وقتی که ۲سالی هست از خودش بیخبرم ...

 

 فهمیدم مراجعه کنندمون کرمانشاهیه... هم قوم اون...

 

 

یه دخترو مادر بودن

قبلش داشت مادره با دخترش بایه زبون دیگه صحبت میکرد انقدر صداشون پایین بود و البته سر من شلوغ که توجه نکردم فقط فهمیدم فارسی حرف نمیزنن

مادره رو تخت که دراز کشید 

همکارم گفت کجایین؟

گفت کرمانشاهیم

همکارم گفت کوردییین؟

گفتن بله

از اون لحظه به بعد تا لحظه ای که برن با تمام مهر وجودم با مادرودختر داشتم برخورد میکردم انگار مادر خودم زیر دستم بود انگار عزیزترینای من اونجا حضور داشتن 

باهمون دلسوزی ارامش صبوووری

وعشقی که به مادر خودم دارم کاراشو انجام دادم 

با عشقققق تمام جوری عاشق اون مادر کورد بودم که انگار سالهاس میشناختمش وعزیزترازاون تودنیا نیست..

  • محیا ..

آدمهای شب،آدمهای شهر دیگرند...

بسم الله الرحمن الرحیم 


خدایا خودت به انگشتام جون  و به فکرو حوصلم توان نوشتن بده...

سلام
اووممم
بازم سهلام
یکماه دیگه صبر میکردم میشد یکسال که ننوشتم
اومدم وبلاگم دیدم یکسال ننوشتمو از چندنفری پیام دارم اونم چندتا
شرمنده شدم که از دوستایی اینجا پیام دارم ومدتها بیجواب موندن وبازم پیام دادن ...
لال بشه آدم دروغگو
قلب بعضی آدما همینقدر بزرگه
که مدتها تو یاد کسی میمونن
اینجور آدمای بامعرفت نابن و کم هست مثلشون
البته درد زیادیم میکشن
چون همیشه اونها هستن که بفکر دیگرانن دلواپسن و مراقبنو جویای حال
اکثراً خودشون تنهان چون کسی به خوبی خودشون پیدا نمیشه...
آدم درقبال کسایی که خاطره ای باهاشون میسازه
مسئوله تا روزی که اون آدما نگرانشن وبفکرشن و جویای حالشن مسئوله
زین رو اومدم دالی کنم
برا همون یه عده مهربون بامعرفت که گاهی میرن توفکرم وجویای حالمن میان اینجا ببینن این دخترشیطونه اوضاعش چطوره مینویسم بعد مدتها که هروقت سر زدن خیالشون راحت باشه بادمجون بم افت نداره ؛))
رفقا من زندم با زندگی دستو پنجه نرم میکنم یکی میزنم ۴تا میخورم
دوتا میزنم ۱۰ تامیخورم باز پرو پرو بلند میشم میزنم و میخورم وزندگی همچنان ادامه داره
در فرازو نشیبای عجیب غریب زندگی

همچنان همونقدر نق نقوام و دپو افسرده درکنارش مسخره و دیوونه
یه مودی که اگه من فهمیدم شمام فهمیدید
زندگیم تکراریه چیزی برا تعریف ندارم
سرکار میرم
بچه کوچیکارو از ماماناشون میگیرم بازی میکنم
لپاشونو میکشم وهیچ بچه ای رو نمیذارم از،زیر دستم در بره
گاهی از حال بد تو بغل همکارام هق هق گریه میکنم
گاهی اسکول بازی درمیارم میزنن زیر خنده از دستم

دیگه اینکه جز کارو خواب و ازمایشگاه ودکتر و اخیرا روانشناس رفتن هیچ کار مفیدی انجام نمیدم

اگه فکر کردید که خیلی باکلاسم روانشناس میرم درست فکر کردید خودمم فک میکنم خیلی باکلاسم
:))

خواستم بیام پزشو بدم
جز روانشناس برا خوب کردن حال جهنمیم

جدیداً قراره برم باشگاه
یه گلریزون اگه لطف کنید برا من برگذار کنید پول لباساشو ندارم لباسا ازشهریه گرونترن:))

دیگه کلاً هیچی ۲۷سالگی به سرعت برقو باد رفت و۲ماه دیگه میشم ۲۸سال و هنوز هیچکس لیاقت بودن درکنار منو پیدانکرده و همچنان یه عقاب همیشه تنهاس:))

پ.ن۱: شاید باورتون نشه ولی وقتی میام تووبم ومیبینم کسی نوشته محیا
محیا برام یه آشنای غریبس  که حالا باشنیدن این اسم  قلبم به درد میاد محیا پر از خاطره های عجیب غریبه برا من
از وقتی که من محیای مجازی شدم داریم به ۵سال میرسیم
و اگه قرار بود یه بار فقط میتونستم برگردم عقب
محیای مجازی نمیشدم مهشید واقعی میموندم تنها ولی برای فرار از تنهایی پامو تو مجازی نمیذاشتم

که بگذریم
اره خلاصه خودم میدونم اسم خودم قشنگتره؛))

پ.ن۲:
میام اینجا دلتنگ ادمای میشم که بودن و رفتن ونیستن دلتنگ اون خودمی که چی بود وچیزی ازش نمونده

پ.ن۳: من شرمنده همه ی آدمایم که نتونستم مهرشونو درست جواب بدم نتونستم اون ارتباطو ادامه بدم ومراقبشون نبودم نشد هواشونو داشته باشم
همه مهربونیا وخاطره هایادمن
ولی تواین یکسال من چندین سال پیر تر وخسته تر شدم انقدر خسته و داغون ومستاصل وبریده که کارم ازاین روانشناس به اون روانشناسه
به دعاهاتون نیاز دارم❤️

دوست داشتید ازحال خودتون منو باخبر کنید❤️

دوستون دارم ❤️

  • محیا ..

تولدت مبارک قشنگترین قسمت از 1400 من💚

 

 

 

 

اگه مهربونی شکل داشت قطعا شبیه تو بود
اگه معرفت شکل داشت اونم قطعا شبیه تو بود
اگه دل بزرگ،صبووووووری،خوش اخلاقی،بخشندگی شکل داشت اینام قطعا شبیه تو بود

نوشتن برا تو سخته که همیشه میگی نباید بابت کارایی که کردی،مهربونیات  به کسی چیزی بگم که ارزشش ازبین میره



ولی باید بگم با وجودت  من ایمان پیدا کردم  که گاهی خدا ، با بنده هاش ما را در آغوش میگیره...


ایمان پیدا کردم فرشته ها مرد هم میتونن باشن
آدما میتونن خودشون گوشه ای از بهشت تو دنیا باشن

  • محیا ..

ممنون خودت باش💚

 

 

 

زندگی تغییر میکنه!
عشقت رو از دست میدی؛
دوستاتو از دست میدی؛
قسمتایی از خودت رو که هرگز فکرشو نمیکردی از دست میدی وبعد بدون اینکه متوجه بشی این
قسمتا برمیگردن...
دوباره عاشق میشی؛
دوستای بهتری پیدا میکنی و
یه"
توئه" قوی تر وعاقل تر بهت تو آینه زل میزنه:)


پ.ن1: اهنگ مخاطبش خودمم مگه همش باید برا بقیه باشه؟ولا:)
پ.ن2: کی میگفت من نمیتونم پست کوتاه بنویسم ؟دیدید تونستم دیدید:)
پ.ن3:ثبت شود بعنوان کوتاه ترین پست وبلاگم:))

  • محیا ..

آرزویش کن برآورده میشود...

 

وقتی چشم امیدت به خدا باشد
هیچ چیز انقدرها عجیب نیست
که پیش نیاید
حال به همه ی موهبت هایی بیندیش که چنین دور دست به نظر می آیند
واز همین حالا منتظرشان باش تا درپرتو لطف الهی وبه گونه ای غیر منتظره به سراغت بیایند
خدا معجزات خود را از راه هایی عجیب به انجام
می رساند.

 

پ.ن1:

  • محیا ..

لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی ❤

 

 

هر انسانی به شکلی نرم شدن را فرا میگیرد. بعضی ها حادثه ای راپشت سر میگذرانند،بعضی ها مرضی کشنده را،بعضی ها درد فراق میکشند، بعضی ها درد از دست دادن مال، همگی بلاهای ناگهانی را پشت سر میگذاریم،بلاهایی که فرصتی فراهم می آورند برای نرم کردن سختی های قلب.
بعضی هایمان حکمت این بلایا را درک میکنیم ونرم میشویم؛بعضی هایمان اما افسوس که سخت تر از پیش میشویم.


قاعده 31 از چهل قاعده شمس تبریزی


پ.ن1:

  • محیا ..

:) معجزه اتفاق میوفته(بمونه به یادگار از زندگی دوباره1400/8/20)

 

 

 

خود را ضعیف و کم ندان، تنها در این عالم ندان
تو شاهکار خالقی، تحقیر را باور نکن...


خالق تو را شاد آفرید، آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو، زنجیر را باور نکن...
 
این روزا دوباره مدام این شعر تو ذهنم تکرار میشه...
معجزه  ...واژه ی عجیب غریبیه انقدر که وقتی رخ میده آدم از بیان حسی که داره عاجزه...



چیزی که تجربه کردم چیزی که شبیه یه رویا بود یه اتفاق دوووور ولی به سرعت نور اتفاق افتاد
جوری که هنوز موندم چطوری باید شکر گزاری کنم؟


  • محیا ..

تورو بیشتر از اونی که حتی بدونی دوست دارم:)

 

 

 

به این باور رسیده‌ام که چیزی را نمیتوانی جبران کنی و دوباره درست بگذاری‌اش سرجایش .
حفره‌های زندگی‌ات همیشگی هستند ..
 تو باید در اطرافش رشد کنی،
مثل ریشه‌های درخت که از اطراف سیمان بیرون می‌زنند .
باید خودت را از لای شیارها بیرون بکشی ..


👤پائولا هاوکینز
📚 دختری در قطار


پ.ن1:
پیرامون خیلی مهمه!
وسایل پیرامون، فضای پیرامون و از همه مهم‌تر آدمهای پیرامون

آدمای پیرامون هرکس میتونن کاری کنن که در رویایی با مشکلات و غم‌های بزرگ؛ بزرگتر و صبورتر بشه یا بازنده‌تر و بیطاقت‌تر

پیرامون‌های خوبی برای دیگران باشیم و پیرامون‌های خوبی برای خودمون انتخاب کنیم


  • محیا ..

برای تو مینویسم...

برای تو مینویسم  که عزیزتر از جان شدی 
و لازم تر از نفس.
عزیز دور،
عزیز دست نیافته،
عزیز بوسیدنی،
عزیز قلبم،
برای تو 
مینویسم که خواستم تورا در آغوش بکشم؛
ولی دستانم کوتاه بود.
برای تو 
مینویسم که بوسیدنت آرزو بود.
برای تو 
مینویسم که یک جهانی.
مینویسم برای 
تمام روزهایی که قرار است نباشم.
باشد که بدانی 
و بدانند که تورا دوست می داشتم؛
 بسیار،
 بسیار...

 

پ.ن1:

  • محیا ..

تو برمیگردی...

دیدی اسم آیدا که میاد همه یاد شاملو میوفتن؟

اسم شهریار که میاد یاد بی وفایی ثریا؟

دیدی صحبت از دزیره که میشه ناپلئون میاد به یاد و صحبت رومئو که میشه ژولیت؟

دقت کردی هرکجا کسی اسم از شیرین اورده،یاد فرهاد افتادن همه واسم لیلا که اومد یاد مجنون؟؟!

 

توجه کردی سارای همه رو یاد خان چوبان میندازه، یانیخ کرم یاد اصلی؟

همون جوری عاشقتم، همون جوری دیوونتم

همون جوری می نویسمت، یه جوری افسانه وار واساطیری که سال های سال 

بعد هم، ،حرفی از من وشعرو عشق شد همه یاد تو بیفتن، همه!

 

پ.ن1:

تو بر می‌گردی

همه چیز

از نبودن تو حکایت می‌کند

به جز دلم

که همچون دانه‌ای در تاریکی خاک

در انتظار بهار می‌تپید،

تو برمی‌گردی،

می‌دانم…

 

 

  • محیا ..

روزنوشت1_سوم مهرماه1400_رفیق

 

ساعت5 تا8 صبح فقط چشم روهم گذاشتم یه حالت خوابو بیداری داشتم 8 با آلارم گوشی خیلی سریع بیدار شدم  درواقع ذهنم بیدار بود!!

نسیم وخنکی اول صبح منو یاد دوران دانشگاه و دیررسیدنای همیشگی سرکلاسای8صبح مینداخت
یاد همون روزا که با کفشای پاشنه دار رو زمین لیز بارونی یه نفس تا سر خیابون میدوییدم که کلاس دیر نرسم ولی آخر دیر میرسیدم

به یاد اون روز که مقنعمو چپ پوشیده بودمو و تو ون به بدبختی تونستم درستش کنم  خندیدم

یاد اون روز که همکلاسیم یه سمت صورتشو رژگونه نزده بود وکلاس ساعت8 ریاضی رو دیر اومد اونم بایه ارایش اون شکلی:))

یاد شیطنتای اول صبح همکلاسیای پسرمون دم گوشمون صندلی پشت سر که ما خوابمون میومد ودوست داشتیم دفتر دستکو بکوبونیم تو مخ تعطیلشون ولی خویشتن داری میکردیم
ویادهای زیادی...
نسیم وبوی مهر پرتم کرده بود به دوران دانشجویی...
وچقدر بده که یه حسایی هیچوقت تکرار نمیشن ...

صبحانه خوردم آماده شدم رفتم سرکار
آقای نون صبحانه سفارش داده بود
بااینکه صبحونه خورده بودم ولی برااینکه ناراحت نشه اونجا هم صبحونه خوردم :))
چایی وصبحونه سرکار همونقدر که هول هولی وبااسترسه که نکنه کرونا بگیرم  دلچسب بود:)

  • محیا ..

همیشه عاشق تنهاست....

 

و عشق، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی‌ها برد،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
- و نوشداری اندوه؟
- صدای خالص اکسیر می‌دهد این نوش.
و حال، شب شده بود.
چراغ روشن بود.

و چای می‌خوردند.

- چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.

- چقدر هم تنها!

- خیال می‌کنم

دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها هستی.

- دچار یعنی

- عاشق.

- و فکر کن که چه تنهاست

اگر ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.

- چه فکر نازک غمناکی!

- و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.

و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.

- خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.

- نه، وصل ممکن نیست،

همیشه فاصله‌ای هست.

  • محیا ..

تو ندانی که خود تمام منی تو همانی که من نتوانم از یاد ببرم...

تغییر زمانی روی میدهد که خودهای جدید جلوی صحنه میروند و باقی آنها در چشم اندازی دور فراموش میشوند، شاید تعریف زندگی و تمام و کمال زندگی کردن زمانی است که تمام ساکنان درونی ما،‌ تمام این خودها هم یک دوری زندگی کنند؛ فرمانده، عاشق، ترسو، جنگجو، احمق، قاضی ....

شاید اگر فقط یکی از این خودها چیزی نبوده است جز یک تماشاچی یا توریست، آنوقت است که زندگی ناقص است!

 

 

پ.ن۱: من اونجایی اشتباه کردم که به جای ابراز عشقم یه تماشاچی بودم...

  • محیا ..

از پاییز باید سفر کرد...

 

 

 

صبر کردن را یاد بگیر.

اگر امروز تجربه‌ی خوبی نداشتی جا نزن!

فردا و فرداهایی در امتداد این مسیر هست که در دلشان برای تو تجربه‌های تازه‌ای دارند، تجربه‌هایی که می‌توانند خوب باشند.

.

اگر امروز آدمِ خوبی از زندگی‌ات رفت، نگران نباش! فردا و فرداهایی هست؛ لبریز از آدم‌های خوب؛ آدم‌هایی که جای خالیِ کسی را پر نمی‌کنند ولی آنقدر پررنگ و خواستنی‌اند، که حواس تو را از جاهای خالیِ زندگی‌ات پرت می‌کنند،

آدم‌هایی که خوب‌اند و خوبی‌شان به این زودی‌ها بند نمی‌آید.

.

اگر امروز احساس خوبی به زندگی‌ات نداشتی، حوصله کن! قرار است احساسات بهتری را تجربه کنی و خاطرات خوب‌تری را بسازی.

.

  • محیا ..

موی سفیدو توی آیینه دیدم:)

 

آه بلندی از ته دل کشیدم...

 

زندگی زودتراز اونچه فکرشو کنیم میگذره

به قول فروغ فرخزاد: 

​​​

آه، چه آرام و پرغرور گذر داشت

زندگی من چو جویبار غریبی

در دل این جمعه‌های ساکت متروک

در دل این خانه‌های خالی دلگیر

آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت....

 

 

معلومه فاز سنگین برداشتم؟

  • محیا ..

عصرِ پاییزی

به گمانم پاییز...
عنصرِ ناهمگونِ فصل هاست...
تصویری ست از دختری که
به اندازه ی زیبایی اش غمگین است...
که لبخند هم بزند ...
غم، چشم هایش را رها نمیکند..
اعتراض نمیکند...
قهر کردن بلد نیست...
باکسی سر جنگ ندارد...
خیلی که دلتنگ شود بغض می کند....
پاییز دختری ست آراسته وموقر...
با موهای پریشان...
لبخندی ملیح...
دختری به ظاهر خوشبخت ،به ظاهر راضی،به ظاهر...
Designed By Erfan Powered by Bayan