تورو بیشتر از اونی که حتی بدونی دوست دارم:)

 

 

 

به این باور رسیده‌ام که چیزی را نمیتوانی جبران کنی و دوباره درست بگذاری‌اش سرجایش .
حفره‌های زندگی‌ات همیشگی هستند ..
 تو باید در اطرافش رشد کنی،
مثل ریشه‌های درخت که از اطراف سیمان بیرون می‌زنند .
باید خودت را از لای شیارها بیرون بکشی ..


👤پائولا هاوکینز
📚 دختری در قطار


پ.ن1:
پیرامون خیلی مهمه!
وسایل پیرامون، فضای پیرامون و از همه مهم‌تر آدمهای پیرامون

آدمای پیرامون هرکس میتونن کاری کنن که در رویایی با مشکلات و غم‌های بزرگ؛ بزرگتر و صبورتر بشه یا بازنده‌تر و بیطاقت‌تر

پیرامون‌های خوبی برای دیگران باشیم و پیرامون‌های خوبی برای خودمون انتخاب کنیم


  • محیا ..

برای تو مینویسم...

برای تو مینویسم  که عزیزتر از جان شدی 
و لازم تر از نفس.
عزیز دور،
عزیز دست نیافته،
عزیز بوسیدنی،
عزیز قلبم،
برای تو 
مینویسم که خواستم تورا در آغوش بکشم؛
ولی دستانم کوتاه بود.
برای تو 
مینویسم که بوسیدنت آرزو بود.
برای تو 
مینویسم که یک جهانی.
مینویسم برای 
تمام روزهایی که قرار است نباشم.
باشد که بدانی 
و بدانند که تورا دوست می داشتم؛
 بسیار،
 بسیار...

 

پ.ن1:

  • محیا ..

تو برمیگردی...

دیدی اسم آیدا که میاد همه یاد شاملو میوفتن؟

اسم شهریار که میاد یاد بی وفایی ثریا؟

دیدی صحبت از دزیره که میشه ناپلئون میاد به یاد و صحبت رومئو که میشه ژولیت؟

دقت کردی هرکجا کسی اسم از شیرین اورده،یاد فرهاد افتادن همه واسم لیلا که اومد یاد مجنون؟؟!

 

توجه کردی سارای همه رو یاد خان چوبان میندازه، یانیخ کرم یاد اصلی؟

همون جوری عاشقتم، همون جوری دیوونتم

همون جوری می نویسمت، یه جوری افسانه وار واساطیری که سال های سال 

بعد هم، ،حرفی از من وشعرو عشق شد همه یاد تو بیفتن، همه!

 

پ.ن1:

تو بر می‌گردی

همه چیز

از نبودن تو حکایت می‌کند

به جز دلم

که همچون دانه‌ای در تاریکی خاک

در انتظار بهار می‌تپید،

تو برمی‌گردی،

می‌دانم…

 

 

  • محیا ..

روزنوشت1_سوم مهرماه1400_رفیق

 

ساعت5 تا8 صبح فقط چشم روهم گذاشتم یه حالت خوابو بیداری داشتم 8 با آلارم گوشی خیلی سریع بیدار شدم  درواقع ذهنم بیدار بود!!

نسیم وخنکی اول صبح منو یاد دوران دانشگاه و دیررسیدنای همیشگی سرکلاسای8صبح مینداخت
یاد همون روزا که با کفشای پاشنه دار رو زمین لیز بارونی یه نفس تا سر خیابون میدوییدم که کلاس دیر نرسم ولی آخر دیر میرسیدم

به یاد اون روز که مقنعمو چپ پوشیده بودمو و تو ون به بدبختی تونستم درستش کنم  خندیدم

یاد اون روز که همکلاسیم یه سمت صورتشو رژگونه نزده بود وکلاس ساعت8 ریاضی رو دیر اومد اونم بایه ارایش اون شکلی:))

یاد شیطنتای اول صبح همکلاسیای پسرمون دم گوشمون صندلی پشت سر که ما خوابمون میومد ودوست داشتیم دفتر دستکو بکوبونیم تو مخ تعطیلشون ولی خویشتن داری میکردیم
ویادهای زیادی...
نسیم وبوی مهر پرتم کرده بود به دوران دانشجویی...
وچقدر بده که یه حسایی هیچوقت تکرار نمیشن ...

صبحانه خوردم آماده شدم رفتم سرکار
آقای نون صبحانه سفارش داده بود
بااینکه صبحونه خورده بودم ولی برااینکه ناراحت نشه اونجا هم صبحونه خوردم :))
چایی وصبحونه سرکار همونقدر که هول هولی وبااسترسه که نکنه کرونا بگیرم  دلچسب بود:)

  • محیا ..

همیشه عاشق تنهاست....

 

و عشق، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی‌ها برد،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
- و نوشداری اندوه؟
- صدای خالص اکسیر می‌دهد این نوش.
و حال، شب شده بود.
چراغ روشن بود.

و چای می‌خوردند.

- چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.

- چقدر هم تنها!

- خیال می‌کنم

دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها هستی.

- دچار یعنی

- عاشق.

- و فکر کن که چه تنهاست

اگر ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.

- چه فکر نازک غمناکی!

- و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.

و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.

- خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.

- نه، وصل ممکن نیست،

همیشه فاصله‌ای هست.

  • محیا ..

عصرِ پاییزی

به گمانم پاییز...
عنصرِ ناهمگونِ فصل هاست...
تصویری ست از دختری که
به اندازه ی زیبایی اش غمگین است...
که لبخند هم بزند ...
غم، چشم هایش را رها نمیکند..
اعتراض نمیکند...
قهر کردن بلد نیست...
باکسی سر جنگ ندارد...
خیلی که دلتنگ شود بغض می کند....
پاییز دختری ست آراسته وموقر...
با موهای پریشان...
لبخندی ملیح...
دختری به ظاهر خوشبخت ،به ظاهر راضی،به ظاهر...
Designed By Erfan Powered by Bayan