شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم(شاعرانه۱۰)

 

 

 

 

تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟

شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم 

تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو

بسان قایق، سرگشته، روی گردابم!

  • محیا ..

پیش بیا (شاعرانه۹)

 

 

 

پیش بیا! پیش بیا! پیشتر!

تا که بگویم غم دل بیشتر

دوست ترت دارم از هر چه دوست

ای تو به من از خود من خویشتر

دوست تراز آنکه بگویم چقدر

بیشتر از بیشتر از بیشتر

داغ تو را از همه داراترم

درد تو را از همه درویشتر

هیچ نریزد به جز از نام تو

بر رگِ من گر بزنی نیشتر

فوت و فن عشق به شعرم ببخش

تا نشود قافیه اندیشتر

 

پ.ن۱:این شعرایی که میذارم وبلاگ همون روز یهویی بایه اتفاق میوفته تو سرم :)

 

این شعرم مثل قبلی یه بیتش افتاده بود توسرم ...سرچ کردم کاملشو بذارم دیدم آهنگشم خوندن:)

 

دیشب تا صبح این آهنگ رو تکرار بودو گوش میکردم...دوسش دارم:)

 

 

  • محیا ..

گفتا خموش محیا کاین غصه هم سرآید(شاعرانه۸)

 

 

 

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید

گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز

گفتا ز خوب رویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم

گفتا که شب‌رو است او، از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد

گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد

گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت

گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد

گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد

گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید

​​​​​

  • محیا ..

شاعرانه(۷) + بسی پی نوشت

 

می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را 

می جویمت چنانکه لب تشنه آب را 

محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح 

یا شبنم سپیده دمان آفتاب را 

بی تابم آنچنانکه درختان برای باد 

یا کودکان خفته به گهواره تاب را 

بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل 

یا آنچنانکه بال ِ پریدن عقاب را 

حتی اگر نباشی ، می آفرینمت 

چونانکه التهاب بیابان سراب را 

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

  • محیا ..

شاعرانه۶(شبانه نوشت)

 

چه بگویم سحرت خیر؟توخودت صبح جهانی 

من شیدا چه بگویم؟که توهم این وهم آنی

به که گویم که دل ازآتش هجرتوبسوخت؟

شده ای قاتل دل ؛ حیف ندانی که ندانی

همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم 

و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی

چه نویسم که قلم شرم کند از دل ریش ام 

بنویسم ولی افسوس نخوانی که نخوانی

من و تو اسوه ی عالم شده ایم باب تفاهم 

که من ام غرق تو و تو به تمنای کسانی

به گمانم شده ای کافر و ترسا شده ای 

کآیتی از دل شیدای مسلمان تو نخوانی

بشنو"صبح بخیر"از من درویش و برو 

که اگر هم تو بمانی غم ما را نتوانی

 

 

  • محیا ..

شاعرانه(۵) +پشت صحنه

 

 

شده یکباره کسی قلب شما را بدرد؟

باز هم قلب شما درد و بلا را بخرد؟

پشت هم خرد شود خسته شود ول نکند

مرده شور این دل بی غیرت ما را ببرد

  • محیا ..

شاعرانه (۳)

 

 

غم دل با که بگویم که مرا یاری نیست

جز تو ای روح روان هیچ مدد کاری نیست

غم عشق تو به جان است و نگویم به کسی

که در این بادیه غمزده غمخواری نیست

راز دل را نتوانم به کسی بگشایم

که در این دیر مغان راز نگهداری نیست

  • محیا ..

شاعرانه(۲)

ای گل تازه که بویی زوفا نیسـت تــو را 

خبـر از سرزنـش خـار جـفا نیسـت تــو را 

رحم بر بلبـل بی برگ و نوا نیسـت تــو را 

التفاتــی به اسیـران بـلا نیسـت تــو را 

ما اسیر غم و اصـلا غم ما نیسـت تــو را 

با اسیر غم خود رحـم چـرا نیسـت تــو را؟ 

فارغ از عاشــق غمنـاک نمی بایـد بــود 

جان من این همـه بی بـاک نمی بایـد بـود

 

همچو گل چند به روی همه خنــدان باشــی 

همره غیـر بـه گـل گشت گلستـان باشــی 

هر زمـان با دگری دست و گریبان باشــی 

زان بیندیـش کـه از کـرده پشیمـان باشــی 

جمــع با جمــع نباشـنـد و پریشـان باشــی 

یـاد حیـرانــی ما آری و حیـران باشــی 

مـا نباشیــم که باشد که جفای تو کشــد؟ 

به جفا سـازد و صـد جـور برای تـو کشــد؟

 

شـب به کاشانــه اغیار نمی بـاید بــود 

غیــر را شمــع شـب تــار نمی باید بـود 

همه جا با همه کس یـار نمی بـاید بــود 

یــار اغیار دل آزار نمی باید بـود 

تشنـــه خـون مــن زار نمی بـاید بــود 

تا به این مرتبه خونخـوار نمی باید بـود 

من اگر کشتـه شـوم باعث بد نامی توســت 

موجــب شهـرت بی باکـی و خود کامـی توست

 

دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد 

جز تو کس در نظر خلق مرا خار نکرد 

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد 

هیچ سنگین دل بیداد گر این کار نکرد 

این ستمها دگری با من بیمار نکرد 

هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد

گـر از آزردن من هســت غرض مــردن مــن 

مـُــردم، آزار مکـــش از پـی آزردن مـــن

 

جان من سنگ دلی دل به تو دادن غلـط است 

بر سر راه تو چـون خـاک فتـادن غلـط است 

چشم امیــد به روی تو گشــادن غلـط است 

روی پر گــرد به راه تو نهـادن غلـط است 

رفتــن اولاسـت زکـوی تو فتادن غلـط است 

جـان شیریــن به وفـای تو دادن غلـط است 

تو نه آنـی که غــم عاشــق زارت باشــم 

چـون شود خـاک بر آن خـاک غبارت باشم

 

  • محیا ..

شاعرانه(1)

 

 

هر چه کنم نمی‌شود

تا بِروی تو از دلم...

 

 

عصرِ پاییزی

به گمانم پاییز...
عنصرِ ناهمگونِ فصل هاست...
تصویری ست از دختری که
به اندازه ی زیبایی اش غمگین است...
که لبخند هم بزند ...
غم، چشم هایش را رها نمیکند..
اعتراض نمیکند...
قهر کردن بلد نیست...
باکسی سر جنگ ندارد...
خیلی که دلتنگ شود بغض می کند....
پاییز دختری ست آراسته وموقر...
با موهای پریشان...
لبخندی ملیح...
دختری به ظاهر خوشبخت ،به ظاهر راضی،به ظاهر...
Designed By Erfan Powered by Bayan