خنده های تو مرا باز از این فاصله کُشت...

 

 

دست خودش نیست

جمعه عطر نبودن دارد

بسان دختری با مو های بافته، که در پشت پنجره قدیمی خانه

چشم به راه مسافری نشسته است

که بلیط برگشتش را گم کرده

و یا فردی که فراموشی دارد و آدرس خانه را، جا گذاشته است

هفته ها می‌آیند و میگذرند

خاطراتت می مانند و هجوم می آورند

که تنهایی را بیشتر کنند

جمعه مثل خیال توست

عطرش در خانه می‌ماند و قصدش دوباره رفتن است...

  • محیا ..

هیچکس حالِ منِ دیوانه را بهتر نکرد

 

 

 

هیچکس درمن جنونم را به تو باور نکرد

هیچکس حالِ منِ دیوانه را بهتر نکرد

 

من همانم که اگر مستم تویی درساغرم

من از آنی که تو درمن ساختی ویرانترم

 

  • محیا ..

عصرِ پاییزی

به گمانم پاییز...
عنصرِ ناهمگونِ فصل هاست...
تصویری ست از دختری که
به اندازه ی زیبایی اش غمگین است...
که لبخند هم بزند ...
غم، چشم هایش را رها نمیکند..
اعتراض نمیکند...
قهر کردن بلد نیست...
باکسی سر جنگ ندارد...
خیلی که دلتنگ شود بغض می کند....
پاییز دختری ست آراسته وموقر...
با موهای پریشان...
لبخندی ملیح...
دختری به ظاهر خوشبخت ،به ظاهر راضی،به ظاهر...
Designed By Erfan Powered by Bayan