سلام بر ابراهیم(۱)

 هوالعشق

 

 

 

 

خیلی بی تاب بود.ناراحتی در چهره اش موج می زد

پرسیدم :چیزی شده؟

ابراهیم باناراحتی گفت :دیشب بابچه ها رفته بودیم شناسائی،توراه برگشت ،درست درکنار مواضع دشمن ماشاالله عزیزی رفت روی مین وشهید شد.عراقی ها تیراندازی کردندوماهم مجبور شدیم برگردیم.

تازه علت ناراحتی اش را فهمیدم هوا که تاریک شد ابراهیم حرکت کرد،نیمه های شب هم برگشت.

خوشحال وسرحال!

مرتب فریاد میزد؛ امدادگر...امدادگر...سریع بیا ،ماشاالله زنده است!

  • محیا ..

عصرِ پاییزی

به گمانم پاییز...
عنصرِ ناهمگونِ فصل هاست...
تصویری ست از دختری که
به اندازه ی زیبایی اش غمگین است...
که لبخند هم بزند ...
غم، چشم هایش را رها نمیکند..
اعتراض نمیکند...
قهر کردن بلد نیست...
باکسی سر جنگ ندارد...
خیلی که دلتنگ شود بغض می کند....
پاییز دختری ست آراسته وموقر...
با موهای پریشان...
لبخندی ملیح...
دختری به ظاهر خوشبخت ،به ظاهر راضی،به ظاهر...
Designed By Erfan Powered by Bayan