روزنوشت1_سوم مهرماه1400_رفیق

 

ساعت5 تا8 صبح فقط چشم روهم گذاشتم یه حالت خوابو بیداری داشتم 8 با آلارم گوشی خیلی سریع بیدار شدم  درواقع ذهنم بیدار بود!!

نسیم وخنکی اول صبح منو یاد دوران دانشگاه و دیررسیدنای همیشگی سرکلاسای8صبح مینداخت
یاد همون روزا که با کفشای پاشنه دار رو زمین لیز بارونی یه نفس تا سر خیابون میدوییدم که کلاس دیر نرسم ولی آخر دیر میرسیدم

به یاد اون روز که مقنعمو چپ پوشیده بودمو و تو ون به بدبختی تونستم درستش کنم  خندیدم

یاد اون روز که همکلاسیم یه سمت صورتشو رژگونه نزده بود وکلاس ساعت8 ریاضی رو دیر اومد اونم بایه ارایش اون شکلی:))

یاد شیطنتای اول صبح همکلاسیای پسرمون دم گوشمون صندلی پشت سر که ما خوابمون میومد ودوست داشتیم دفتر دستکو بکوبونیم تو مخ تعطیلشون ولی خویشتن داری میکردیم
ویادهای زیادی...
نسیم وبوی مهر پرتم کرده بود به دوران دانشجویی...
وچقدر بده که یه حسایی هیچوقت تکرار نمیشن ...

صبحانه خوردم آماده شدم رفتم سرکار
آقای نون صبحانه سفارش داده بود
بااینکه صبحونه خورده بودم ولی برااینکه ناراحت نشه اونجا هم صبحونه خوردم :))
چایی وصبحونه سرکار همونقدر که هول هولی وبااسترسه که نکنه کرونا بگیرم  دلچسب بود:)


برخلاف تصورم که اول هفته بود فروشگاه شلوغ شد

بنظرم صندوق دار بودن خیلی سخته
یه عالمه امانت یه فروشگاه دستته
و تخفیفم نمیتونی خیلی بدی چون تو صاحب  فروشگاه نیستی
ولی مردم باتو مدام چونه میزنن:((

وسط شلوغی اقای نون تماس گرفت که بگه تااخر وقت نیست و حواسم جمع باشه انقدر کار سرم ریخته بودو گیج شده بودم  که جواب احوال پرسیشم ندادم:)) فقط گفتم خیالتون راحت نگران نباشید

تق تق دزدگیر باز میکردم کارت میکشیدم با مردم سروکله میزدم خریداشونو حساب میکردم
و همزمان تایپ میکردم
سلام وقتتون بخیر آدرس مطب دکترو محبت میکنید؟
لوکیشن بفرستید ممنون میشم...

یه دستم و چشمم به گوشی یه چشمم به سیستم روبروم ویه دستم کارت میکشیدو...



ساعت12 بود نوبت دکتر2 ونیم بود باید زودتر آدرس دقیقو برا (سین)میفرستادم
فروشگاه شلوغ ونمیتونستم صندوقو ول کنم تماس بگیرم چشم دوخته بودم به گوشی تا جواب اومد سریع فقط فرصت کردم بدون سلام فوروارد کنم...


_سین
دوست 3ساله ی مجازیه
ما تا حالا همدیگه رو ندیدیم
ولی از صدتا دوست واقعی، برام واقعی تر بوده
همین که بوده همیشه دلگرم بودم به بودنش
چون خیلی مرده
البته بودنش فقط به بودن ختم نشده وهمیشه حامی ودلسوز بوده
مثل همین الان

_ یکماه بیشتر دربه در دکترای اهواز به دنبال یه ذره امید ولی همه حرفا ناامید کننده بود

تا بالاخره یکی از دکترا گفت برو تهران یکی از بهترین جراحای این زمینه ببینتت!
باید نظر دکتر تهرانم میدونستم

دست دست کردم مزاحم سین نشم
ارتباطمون قطع شده بود ولی راه ارتباطی داشتم
بالاخره ترس وغم بیماری به منطقی که میگفت مزاحم نشم غلبه کرد که پیام بدم وازش کمک خواستم

مثل همیشه مهربون ودلسوز دلمو قرص کرد و گفت نگران هیچی نباشم خودش همه کارارو میکنه

میدونم کار خیلی زیادیه تواین شرایط کرونا کارو زندگیتو بذاری بری برایه دوست مجازی دنبال دکترو...

خیلی معرفت ومهربونی میخواد خیلی...


3مهر1400

نوبت دکترو خودم گرفتم یه هفته پیش این تاریخو نوبت دادن همون روز  به (سین) پیام دادم  شنبه ساعت2ونیم نوبت دادن میتونی بری؟

گفت هروقت بخوای من میرم مشکلی نیست


تازه کروناش خوب شده ضعیف شده ومطمئنم حال جسمی خوبی نداره
10کیلو وزن کم کرده ولی تواین شرایطشم همینقدر حامیه:)

تمام مدارکمو براش ایمیل کردم

پرینت ازتمام مدارک گرفته بود

ساعت یه ربع به دو مطب بود

یه دستم گوشی بود وخیره به صفحه نمایش که ببینم  سوالی چیزی نداره
یه دستم از استرس تسبیح وصلوات میفرستادم حالم از استرس بد شده بود ولی باید خودمو کنترل میکردم
این آخرین دکتر جراحوامیدم بود ...

چند دقه گذشت سین زنگ زد...

صدای همو شنیده بودیم ولی نشده بود تلفنی حرف بزنیم
برا اولین بار با یه دوست مجازی تلفنی حرف زدم:)
انقدر استرس خبری که قرار بود بده رو داشتم که نمیدونم چی گفتم دقیقا:))

حرفای این دکتر امیدوار کننده بود :)
نوبت عمل گرفته شد ...حدود دوهفته دیگه...

بااینکه امروز بعد یکماه یه نور امیدی بود حرفای این دکتر وامیدوارترم ولی انقدر فشار روحی رومه وخستمو پراز استرس دلم میخواد منفجر بشم...

ولی باهمه ی این اوصاف خداروشکر:)

کاشکی فردا خبر خوب دوم هم برسه انتظارم به پایان بیاد شاید آرومتر شدم...

باهمه ی این دردا وبیماری من مطمئنم خدا منو دوست داره  که سین رو بعنوان دوست سرراهم گذاشته:)

 

خدایا شکرت:)


پایان






 

  • محیا ..

عصرِ پاییزی

به گمانم پاییز...
عنصرِ ناهمگونِ فصل هاست...
تصویری ست از دختری که
به اندازه ی زیبایی اش غمگین است...
که لبخند هم بزند ...
غم، چشم هایش را رها نمیکند..
اعتراض نمیکند...
قهر کردن بلد نیست...
باکسی سر جنگ ندارد...
خیلی که دلتنگ شود بغض می کند....
پاییز دختری ست آراسته وموقر...
با موهای پریشان...
لبخندی ملیح...
دختری به ظاهر خوشبخت ،به ظاهر راضی،به ظاهر...
Designed By Erfan Powered by Bayan