خود را ضعیف و کم ندان، تنها در این عالم ندان
تو شاهکار خالقی، تحقیر را باور نکن...
خالق تو را شاد آفرید، آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو، زنجیر را باور نکن...
این روزا دوباره مدام این شعر تو ذهنم تکرار میشه...
معجزه ...واژه ی عجیب غریبیه انقدر که وقتی رخ میده آدم از بیان حسی که داره عاجزه...
چیزی که تجربه کردم چیزی که شبیه یه رویا بود یه اتفاق دوووور ولی به سرعت نور اتفاق افتاد
جوری که هنوز موندم چطوری باید شکر گزاری کنم؟
یکماه پیش دکتر نگا آزمایشم کرد گفت چند سالته؟
گفتم26
نتونست تاثرشو از تو چهرش نشون نده چهرهش رفت تو هم لبشو گاز گرفت گفت خیلی متاسفم میدونم خیلی دردناکه ولی متاسفانه یه کلیه ای که داشتی از کار افتاده!!!
پذیرشش سنگین بود!خیلی سنگین...
یه کابوس بود ازبچگی وقتی تو 10سالگی فهمیدم یه کلیم مادرزادی کار نمیکنه
و کودکیم تو بیمارستان گذشت کابوس این روزو داشتم که نکنه اون یکیم از کار بیوفته!
یه کابوس وحشتناک داشتم همیشه باهام بودبه اسم دیالیز
که تا 26 سالگی تاهمین الان باهام بود
از بچگی دردای زیادی کشیدم سالها بیمارستان بستری بودم عمل جراحی دراوردن کلیه مشکل دار رو داشتم ولی هیچکدوم برام دردناکتر از اتاق دیالیز روبروی بخش کلیه که یواشکی ازلای در مابچه های بخش کلیه نگاش میکردیم نبود!
همیشه همه امیدم توهمه اون دردا یه کلیه ای بود که داشتم که قرار نبود دیالیزو تجربه کنم
دیالیز وحشتناکه...
جانکاهه...
حالا تو 26سالگی دکترا خبر دادن که کابوستو باید تجربه کنی زندگی کنی!
دربه در دکترا شدم یکی یه امیدی بده...
یکی بگه قرص دارو بستری هرچیزی کلیم برمیگرده...
ولی حرف همشون یه چیز بود دیالیز !دیالیز تنها راهه برا زنده موندن وکلیه از کار افتاده رو نمیشه کاری کرد!
چندماه دویدم هرروز دکتر آزمایش ازاین دکتر به ادن دکتر تلاشام به درو دیوار کوبیدنام نتیجه نداد که نداد پذیرشش سخت بود خیلی سخت ولی بالاخره
تسلیم شدم چاره ای نداشتم
باید تسلیم روبرو شدن با چیزی که ازش وحشت داشتم میشدم
باید میپذیرفتم زندگی بی کیفیت دردناکه با دیالیزو
شروع دردای طاقت فرسا و دوری از زندگی معمولی رو باید میپذیرفتم
تسلیم شدم وخودمو سپردم به خودش
پراز غم بودم پراز درد پراز حس ترس پراز بغض وحشت فشار روحی
گریه میکردن ولی ته دلم تواوج غم فقط میگفتم توخدای مهربون منی چیز بد نمیخوای برامن
دکترمتخصصم سه بار نامه داد دستگاه دیالیزو بزنم
ومن یکماه تمام اینکارو به تعویق انداختم وهربار باین جمله روبرو میشدم چرا دستگاهو نزدی؟
جوابن این بود:امید داشتم کلیم خوب بشه
دکتر:امید چی؟ کلیت دیگه کار نمیکنه الکی امیدداری چطوری کار کنه
دیالیزو باید شروع کنی تاحالت اورژانسی نشده
بالاخره کنار اومدم
دکتر دوتا نامه داد نامه جراحی دیالیز و نامه دومم برااینکه شروع کنم درکنار دیالیز کارا مراحل پیوندو انجام بدم تا شاید یه کلیه برام پیدا بشه
چهارشنبه 19 آبان بابرگه معرفی به دست بامامان رفتم برا جراحی دیالیز بخش کلیه
گفتن تخت خالی نداره بخش
شنبه تماس بگیرید اگه تخت خالی داشتیم پذیرشتون میکنیم براجراحی
دفتر اهدا پیوند بخش رو برویی بود
نامه دومو بردیم دفتر اهدا پیوند تا بگن باید چیکار کنیم
15تا برگه ونامه بهم داد گفت باید از تمام این متخصصا تاییدیه سلامت بیاری!
اگه همه این فاکتورای مدنظرمون اوکی بودن که شامل اکثر اعضای بدن بود (گوش وحلق وبینی،قلب،سونو لگن وشکم وپهلو،بیماری های ویروسی،گوارش،ریه،حتی مشاوره روانشناسی ودندون پزشکی و...)
تازه پروندت کامل میشه و تو لیست قرار میگیری چون کوچکترین مریضی وعفونتی باعث میشه کلیه پس زده بشه باید از همه لحاظ سلامت باشید وگرنه پیوند فایده نداره جواب نمیده!
خانمی برا خواهرش اومده بود گفت حدود 3ماهه دارم برا خواهرم دوندگی میکنم تا این چکابا رو تموم کنیم هنوز تموم نشده خواهرم یکساله داره دیالیز میشه
وراهنماییمون کرد چطوری پیش ببریم اینارو تا زودتر انجام بشه
ساعت یک ظهر رسیدم خونه آنلاین سعی کردم از چندتا متخصصا نوبت بگیرم براچند روز متوالی تا هنوز جراحی دیالیز نکردم ازاین حجم متخصص وچکاب چندتاییو انجام بدم سبکتر بشه وزودتر انجام بشه
ازخستگی ومریضی وحال بد خوابیدم 2ساعت بعد ساعت 5عصر ازهمون دفتری که چند ساعت پیش بودیم تماس گرفتن که همین الان پاشو بیا اینجا
یه مورد مرگ مغزی داریم گروه خونیش به تو میخوره....خوابالو ماشین گرفتیم رفتیم انقدر سریع اتفاق افتاد که حتی مغزم توانایی پردازشو نداشت...
وقتی وارد دفتر شدیم 4تا خانواده دیگم بودن
لحظه های سنگینی بود اوایلش
ازبین ما 5نفر فقط دونفر نجات پیدا میکرد !
3تا پسر
2تا دختربودیم
پسرا متولد 70_74و80
من و دختر 36ساله
اونا پرونده هاشون کامل بودو چکابا انجام شده بود
همشون بالای 2سال دیالیز میشدن
و چندنفرشون 5بار گروه خونی بهشون خورده ولی آزمایش بافت نه
آزمایش بافت تعیین کننده اینه بین اون ادما بیشترین شباهت بافتی به کیه که بدن کلیه رو بپذیره
هممون آزمایش بافت باید میدادیم نوار قلب ورادیو گرافی قفسه سینه که مطمئن بشن مشکل قلبی وریه نداریم براعمل جراحی قلب وریه الویت بود بین 15 تا متخصص
من تنها کسی بودم که نه پرونده داشتم نه ازمایشی داده بودم جز چند تاازمایش خونو چیزایی که برا متخصص خودم گرفته بودم هیچ تاییدیه از اون نامه هایی که داده بودنو نداشتم نه حتی دیالیز شده بودم!
ولی فقط بخاطر گروه خونیم شانس آزمایش بافت بهم داده شده بود
انگاز نه انگار قرار بود بین ما 5نفر فقط دونفر انتخاب بشه
اونا بهم کمک کردن که بتونم آزمایشامو سریع انجام بدم اخه انقدر این راهو رفته بودن حفظ بودن کارایی که باید انجام میدادنو
ساعت 9شب بالاخره آزمایشا تموم شد
قرار شد بریم خونه تا بیمارستان خبر بده کی بافتش میخوره...
تا ساعت یکو نیم بیدار منتظر موندیم خبری نشد از خستگی روز شلوغ منو مامان خوابمون برده بود تو اون لحظه که داشت چشمام میرفت ودلم پراز آشوب بودو نمیدونستم حتی بخوام این اتاق برام بیوفته یانه باهاش ححرف زدم که تووخدای بزرگ منی خدای مهربون منی میدونم تووبهترینارو برام میخوای همونی که خوبه بهترینه برام رقم میزنی میسپارم به خودت هرچی صلاحه وخواست توئه دلم اروم شد وخوابم رفت...
ساعت 2شب با زنگ گوشی بیدار شدم
که محیا پاشو همین الان بیا بیمارستان آزمایش بافت تو مثبت شده
چون معمولا سه نفر نهایی میشد یه نفر رزرو
گفتم 3 نفر یا دونفر؟
گفتن دونفر فقط!
گیج ومنگ نمیدونستم چی شده چطوری اینطوری شده انقدر سریع!!
من شنبه تازه باید جراحی دیالیز میکردم
بعد دوهفته تازه روند دردناک هرروزه ی دیالیز شروع میشد!
ولی شنبه !!!!
با خانواده ساعت 2شب راهی بیمارستان شدیم
دستیار دکتر اومد گفت چند وقت دیالیز میشی؟
گفتم دیالیز نشدم تاحالا
گفت چرا؟دکترتون حتما گفته باید دیالیز بشید
بدون دیالیز نمیتونی پیوند کنی که کلیه پس زده میشه
گفتم تازه فهمیدم کلیه م کار نمیکنه و تازه همین امروز رفتم برا دیالیز که گفتن شنبه بریم پذیرش میکنن
تخت خالی ندارن
همین امروزم زنگ زدن بیا گروه خونی وبافتت میخوره ماهم اومدیم
تا صبح آمادم کردن گفتن بابا رو اوردن رضایت بده برا عمل
6صبح زنگ زدن دکتر معالجم که محیا کاندید پیونده ولی تاحالا دیالیز نکرده(همچین چیزی بی سابقه بوده وهیچکس نمیدونست چیکار میشه کرد و نبوده همچین موردی )
دکترم گفتن اورژانسی 3ساعت دیالیز بشه بره برا پیوند با ضمانت خودم
(وقتی کلیه کار نمیکنه کراتین خون خیلی بالا میره
حد نرمال کراتین0/6تا 1/1
وکراتین خون من 9 بود یعنی 9برابر چیزی که باید میبود یعنی برای رسوندنش به یک با دیالیز که کلا غیر ممکنه و باسالها دیالیز تازه ممکن بود برسه به 3و4)
دیالیز اورژانسی وسریع فقط از طریق رگای گردنه!
صبح ساعت 6 بردنم تو اتاق جراحی ودرحالت بهوشی
از گردنم رگ گرفتن کتتر برا انجام دیالیز
منی که برا دردا هیچوقت گریه نمیکنم انقدر که ازبچگی انواع دردا وسوزنو عملو تجربه کردم که آستانه تحمل دردم رفته بالا وقتی هی سوزنو فرو میکرد تو گردنم درد وحشتناکی میکشیدم
مدام میگفت لعنت به این وضعیت رد نمیشه
ودوباره جای دیگه رو سوزن میزد
چنان دردی تجربه کردم وچنان چنگی به خودمو تخت مینداختم که انگار داشتن جونمو همونجا میگرفتن
ووقتی دوتاسوزن بلند عمود بر گردنم گذاشتن بمونه تو گردن وپانسمان کردن دیگه اشکام جلو بقیه بی صدا میچکید...
و 6 روز این درد واین سوزنا بامن بودن وموندن
6 روز تمام دو تا سرنگ دو گردنم بود که باهر تکونم مثل انتن تکون میخورد وتیر میکشید
و6 روز من سرمو تو آی سیو از رو بالشت نمیتونستم تکون بدم!
بعد زدن سوزنا باهمون درد بردنم بخش دیالیز سه ساعت دیالیز شدم
روانشناس اومد بالا سرم باهام صحبت کرد
بعد از اونم دکتر پزشک قانونی از اینکه ممکنه برم تواتاق عمل وبرنگردم و... صحبت کرد وازم امضا و اثر انگشت برای اعلام رضایت خودم خواست...
مشاوره و پزشک قانونیو تو همون حالت درد وزیر دستگاه دیالیز گذروندم
بعد ازدیالیز اوردنم بخش با دستیار اول جراح صحبت کردم سوالاشو پرسید وبعد بردنم اتاق عمل
پنجشنبه 20آبان ظهر بیهوش شدم
نمیدونم چه روزی بود که با صدای بلند ومکرر پرستار که اسممو صدا میکرد به سختی لای چشمام باز شد وصداها رو میشنیدم که داره ری اکشن میده و یه چیزی از ته گلوم کشیدن بیرون ماسک اکسیژن گذاشتن ودیگه هیچی نفهمیدم
هنوزم نمیدونم کی بوده چند ثانیه چشمم باز شده
به مامان گفتن اگه بهوش نیومد برو فردا بیا
انقدر عملم طولانی شده بود ودوز داروی بیهوشی که به من زده بودن بالا بود که تا یکشنبه هوشیاری نداشتم
یکشنبه بعد 4 روز تو آی سیو هوشیاریمو بدست اوردم
اونم زیر یه عالمه دستگاه ...
6 روز سخت وطاقت فرسا رو توی آی سیو تجربه کردم که هرروزش یه عمر گذشت
مامانو از پشت شیشه آی سیو از رو تخت میدیدم فقط
ملاقاتی نداشتیم
بااون همه درد و دستگاه وسوزنو که تو گردنم بودو شلنگایی که به پهلوم وصل بود خودم باید از پس خودم برمیومدم
که هرروز آی سیو خودش یه داستانه
بالاخره روز 7م به بخش سی سی یو منتقل شدم!
ودونه دونه درد کشیدن تک تک شلنگا و سوزنا
و حالا واکنشای بعدی و دردای عجیب این عمل
که همچنان ادامه داره...
دلم میخواست وقتی مرخص شدم بنویسم
ولی هنوز بستریم...
انقدر درد تجربه کردم
که الان همچنان بستریم و همچنان درد دارم
ولی چون کمتر شدن
میشینم میگم خدایا شکرت
پا میشم میگم خدایا شکرت
غذا بخورم میگم خدایا شکرت
انگار تا یه دردی نکشیم نمیفهمیم(نمیفهمم) چقدر نعمت هست که باید بابتش خدارو شکر کنیم
تا همین دیشب انقدر وسیله بهم وصل بود که شب تا صبح نمیتونستم تکون بخورم
همش به کمر بودم
وکمرم دردمیکرد و نمیتونستم کاری کنم حالت وحشتناکیه خیلی دردناک که مجبور باشی به یه حالت روزها باشی اونم پراز درد
حالا حتی وقتی میتونم برم رو پهلوی مخالف عملم هرچند با درد هم خداروشکر میکنم
هرروز از این روزا یه طوماره که نگفتنیه
باهمه ی دردایی که تجربه کردم واشکایی که ریختم
و هنوز ادامه داره خداروشکر هزاران بار
تواین مدت کسی نبوده تو بیمارستان نفهمه من بدون دیالیز پیوند کردم و تعجب نکنه
اینجا تمام این مدت زمزه ی این بوده که چقدر عجیب
ببین وقتی خدابرایکی بخواد چطوری میخواد که همه آدماش توش میموننا
پرستارا باهم میگفتن به دکتر دیگه میگفت باورت میشه دیالیز نکرده پیوند کرده؟
اونم میگفت چه عجیببب نداشتیم تاحالا خیلی عجیبه!
اون یکی پرستار تو آی سیو نازم میکرد ومیگفت خدا خیلی دوستت داره ها
یه پرستار دیگه میگه تو جز معدود آدمای خیلی خوش شانس کره ی زمینی هیچوقت دیگه به ذهنت خطور نکنه تو بدشانسیا هیچوقت ! خدا خیلی دوستت داره و...
حرف من پیچیده بود بین بخش پیوندو بیمارو مریض ودکتر که معجزه آسا نجات پیدا کرده
وقتی انتقالم دادن بخش
همه آدما بخش بیمارا دکترایی منو میدیدنو لبخند میزدن وخوشحال بودن دارم راه میرفتم ومدام میگفتن مبارکت باشه کلیه جدید مبارکت باشه خداروشکر داری راه میری ومن هیچکدومو ندیده بودمو نمیشناختم فقط اونا منو میشناختن:)
خدایاشکرت❤
پ.ن1:
فرشته ای که اعضاشو اهدا کرد یه دختر 19 ساله ی نخبه بود فقط 19سالش بود...
از روزی که عمل کردم مدام دارن به اینکه من قراره تواین زندگی چیکار بکنم که اینجوری معجزه آسا زندگی دوباره بهم داده شده
جون یه دختر کوچیکتر ازمن رفته که من زندگی کنم
ومن الان باید زندگی رو چطوری باید پیش ببرم چیکار کنم که قدر این نعمتو دونسته باشم که قدر زندگی دوباره رو دونسته باشم
باید کار خاصی بکنم؟
چراعمرم به زندگی بوده وکلی علامت سوال و حسای عجیب دارم....
که فقط از خودش خواستم راهو نشونم بده:)
پ.ن2: تازه یادم اومد سلام نکردم!
سلومممم علیکم احوالتون؟
خیلی بامرامیو میدونستید؟
که تواین مدت که نبودم پیام دادید وبم اومدید به یادم بودید
خیلی با معرفتید 😢💙 کاش بتونم جبران کنم بتونم بودن کنارتونو مثل سابق پررنگ کنم...
پ.ن3 : من چند خانواده جدید پیدا کردم:)
3 تا داداش نصیبم شده:)
چونکه کلیه وکبد فرشته نجاتم به دوتا پسر رسید
کلیه به یه پسر متولد 70
وکبدش به یه آقای جوون 32 ساله که یه دختر کوچولو داشت
دوهفته سه هفته مثل دوتا داداش کنارم بودنو مراقبم
معتقد بودن ما سه تا خواهر برادریم:)
خلاصه که دوتا داداش مهربون ودوتا زن داداش ویه بچه برادر پیدا کردم:)
و داداش سوم
داداش کوچیکه فرشته نجاتمه که دوست دارم ببینمش
یه خانواده ومامان بابای جدید ویه داداش کوچولوی جدید که خیلی دلم میخواد ببینمشون
ولی تا 6 ماه باید قرنطینه باشم یه روز حتما میرم مادرشو بغل میکنم داداششو بغل میکنم شاید ذره ای تسکین دردشون بشه بیصبرانه منتظرم مادرشو به آغوش بکشم... وقتی مامانمو میبینم با بیماری من چقدر بی تابی کرد و اشک ریختو نذر کرد میفهمم چه دردی داره میکشه مامان فرشته نجاتم...
پ.ن4: پشت در اتاق عمل عموی فرشته نجات دهنده من به پرستارا گفته محیارو میخوام ببینم محیا کیه(شاید چون تنها دختر گیرنده من بودم دوست داشته ببینتم شاید دلش آروم بگیره ولی منو متاسفانه برده بودن دیالیز )
پ.ن5: قل کلیه هرروز روزی چند بار بهم سر میزد برام خوراکی میورد عکسای زیادی میشد بعنوان خاطره ازاین روزا گذاشت ..از زخما وکبودیام از دردام ولی ترجیح دادم قشنگتریناشو بذارم وفقط یه عکس از جایی که بودم که یادم نره عکس بشقاب میوه هم
بمونه به یادگار از قل کلیه م که من هنوز صورتمو نشسته بودم ساعت 6صبح یه بشقاب میوه برام اورد :) هرروز خوراکی میورد برام هرروز پیشم میومدن حالمو میپرسیدن ومن واقعا حس میکردم دوتا داداش دارم که مدام مراقبمن:)
پ.ن5: داداشا دوتاشون مرخص شدن فقط من موندم وامروز به شدت دلم گرفت فقط اونا رو داشتم باهاشون حرف میزدم زمان میگذشت واقعا انگار خانوادم بودن:):
پ.ن6: اینجا بخاطر ارومی بیش از اندازوصبوریم ازم خیلی خوششون میاد همه پرستارا میگن خیلی دوستت داریم خیلی ارومی
نمیدونن محیاتون چه زلزله ایه:))
درد که دارم همیشه ارومترینم! برعکس بقیه که موقع درد اه وناله میکنن من اروم وبی صدا میشم فقط نهایت بی صدا اشک بریزم
پ ن7:
چیزی که اینجا رو قابل تحمل کرده مهربونی زیاد پرسنلشه، پرستاراش و دستیارای پزشک جراحم که مدام بهم سرمیزدن تیم اتاق عمل همشون خیلی مهربون بودن
تو اتاق عمل باهم برام میخوندن کلیه نو مبارک کلیه نو مبارک:) محیا داریم چه محیایی:))
پ.ن8: یکی از بامزگیای اینجا هم اینه همه پرستارا و...فکر میکنن من 17_18سالم
درحالی که کمتراز 4سال باهمشون اختلاف سن دارم
منو تو تمام این مدت دختر قشنگم صدا میکنن:))
خانم (ج) بعد دوهفته که صدام میکرد دختر قشنگم درحالی که خودش متولد 70 هست
پرسید محیا کلاس چندمی؟
خندیدم گفتم لیسانس دارم:))
باتعجب نگام کرد گفت مگه چندسالته؟
گفتم متولد 74م
باخنده وتعجب سرشو تکون داد گفت الان باید میگفتی سوم دبیرستانی نهایت:))
گفتم میدونم همه میگن 17_18ساله میزنم:)
وخب این اولیش تو این مدت نبود که فکر کرده بود 16_تا18سالم:)
پ.ن9:امروز داشتم با پرستاره با نگرانی درمورد یکی از قرصام حرف میزدم بافت بلند موهام از شالم زده بود بیرون که متوجهش نبودم دیدم پرستاره بافت موهامو گرفت تو دستش نگاش میکرد لبخند میزد:)
موهایی که خیلی دوستشون دارم و وقتی مرخص شدم باید کوتاشون کنم که راحت تر استحمام کنم چون بدنم اونقدری ضعیف شده که ساده ترین کارا هم سخت شده برام حتی بلند شدنو دستو صورتمو شستن برام سخت وسنگینه تمام بدنم از شدت ضعف میلرزه وباید به یه جایی تکیه بدم بتونم سرپا بمونم دستو رومو چند دقه فقط بشورم ودوباره بیوفتم روتخت یکساعت تا یکم دوباره بدنم جون پیدا کنه
پ .ن10:یه متنی خوندم میگفت یوقتا خدا دردای جسمی میده که دردای روحیت ازبین برن اینو الان خیلی بهتر درک میکنم قلبم سبک تره روحم آزادتره از تعلق خاطری که داشتم نمیدونم چی شد و حتی نمیدونم موندگاره یانه ولی فقط میدونم اون درد تو قلبم کمرنگ شده انقدر که خدارو به خدارو به خودم نزدیک میبینم انقدر حس عجیبیه که حس میکنم باهاش حرف میزنم صدامو میشنوه وبه موقع ترین لحظه دستمو میگیره که درد علاقه ونبود ودوست داشتنو نداشتن یه بنده براش کمرنگگگگ شده مگه میشه این پازلی که اینشکلی چیده شده برامنو ببینمو دیگه چیزی به اصرار از خدا بخوام؟ من هنوز تو شوک اتفاقاتیم که من به گمان خودم اتفاقن ولی خیلی منظم از قبل از طرف خدا برامن چیده شده بوده که بعد چندین ماه درگیری و دکتر و... من همون روزی جایی باشم که همون روز یه خانواده رضایت اهدای پیوند دختری رو میدن که نه تنها گروه خونی که بافت بدنشم به من میخوره ! حالا که نگاه وبلاگم میکنم حتی باورم نمیشه این همه عاشقانه رو من نوشتم خیلی حس عجیب غریبیه:)
وخدارو هزار مرتبه شکر..
پ.ن10: دیگه یادم نمیاد چیزی بنویسم التماس دعای شدید وزیاددارم😢❤
پیوند تازه اول راهه
کلی مراقبت بعدش هست که خیلیم سخته که بدن کلیه عضو جدیدو پس نزنه
دعا کنید لطفا برام که زودتر شرایطم خوب بشه مرخص بشم 19 روزهه بیمارستانم وخیلی سخته :(دوست دارم برم خونمون:((
دوستتون دارم وببخشید بابت پرحرفیام خیلی سعی کردم خلاصه بنویسم :))
یه چیزایی باید ثبت میشد که هیچوقت از ذهنم نره تمام سعیمو کردم متنم احساسی نباشه فقط تعریف ساده برا ثبت باشه و اطلاع دادن از احوالم برا دوستانی که درجربان حالم بودن:)
التماس دعا ودوستتون دارم ❤