آینه ی من؛دوست واقعی...

 

دلم میخواست بنویسم ولی نمیدونستم از کجا شروع کنم!

خودمو گم کرده بودم...

انقد که حرفای مختلف شنیدم وقضاوت شدم خودمو گم کردم...

امروز یه دوست گذشته منو یادم اورد...

یادم اومد من همیشه اینجوری که حالا قضاوت میشم که بچم نبودم...

الانم نیستم.‌..

خواستم گوشه گیر بشم از قضاوتا...

خواستم تنها باشم ازحالِ بداینکه آدمایی رو دوس داشتمو حاضر بودم تا قله قاف برم براشون ولی بودو نبودم ،حال خوب وبدم براشون مهم نبود...

که تواین گوشه گیری وانزوا وخوندن کتاب ملت عشق

به قانون هفتم شمس تبریزی برخوردم؛

دراین زندگانی اگر تک وتنها درگوشه انزوا بمانی وفقط پژواک صدای خود را بشنوی ،نمیتوانی حقیقت راکشف کنی فقط درآینه انسانی دیگر است که میتوانی خودت را کاملاً ببینی!

 

این جمله خیلی ذهنمو درگیر کرده بود

میگفتم یعنی این منی که بقیه میگن منم!یااینی که خودم فکر میکنم!

امروز که یکی از دوستام باهام حرف زد...

به این نتیجه رسیدم آینه مهمه!

آینه بی قصدو غرض 

آینه ای که درون منو واقعیتمو بشناسه وببینه دوست واقعی اون

 آینه س...

نه هرکسی!

 

خیلی خوبه روزایی که گم شدیم یه دوست بیاد دستمونو بگیره واز هجوم افکار منفی وقضاوتا نجاتمون بده...

آدمای باشن که یادت بندازن هنوزم معرفت هست...

این روزا شکننده تر از هروقتیم

باورام به آدما دچار تزلزل شده

واونقدر قضاوت شدم که داشتم خود واقعیمو گم میکردم...

ودچار تردید میشدم درمورد خودم...

 

قضاوت کردن راحته...حکم صادر کردن وبریدنو دوختنو تن یه آدم کردن راحته

درک نکردن راحته...نفهمیدن علتا وگذشتن ازشونم راحته...

سخته دست گرفتن وقتِ حالِ بد

سخته فهمیدنِ حال بدو مرهم شدن...

تو این روزاست آدم ،آدمای ناب زندگیشو پیدا میکنه

درست وقتی حالت بده مثل همیشه شاد نیستی

یکی تنهات میذارهو دور میشه

یکی قضاوتت میکنه

یکی سرکوفت میزنه

یکی دورت میکنه درست وقتی نیاز داری بهشون...

ولی یه آدماییم که بوی ناب معرفت ومحبت میدن بهت نزدیک میشن...

ببینن چی شده که مثل قبل نیستی...

تردیداتو که ببینن گذشتتوذات خوبتو یادت میارن...

اینا آینه ی حقیقین...

خدایا شکرت بنده ها خوبتو که مثل فرشتن میفرستی سراغم تا بشن آینه قلب ووجودم ...

 

 

هنوز اونقدر روبراه نیستم که از خلسه تنهاییم دربیام...

ولی به زودی با رجوع به قلب ودرونم اعتماد بنفس سابقمو بدست میارم...

 

 

 مانند پرنده ای غریب،نتوانی پرید

مادامی که آن جایی درپوست ِ تخم جان،نترس وبشکن پوست را

به سلامت خواهی پرید!

 

به سلامت خواهی پرید!:)

شک نداشته باش بلاخره میپری.

تو دفتر سوم مولانا یه داستان قشنگ گفته . که میگه مهم قدم اول هست . مثل عقابی که برای بلند شدن خیلی با قدرت و سختی از رو زمین بلند میشه . حتی وقتی میخواد بلند بشه و پرواز کنه چندتا از پرهاشم میشکنه ولی بلاخره بلند میشه. ولی وقتی هم که بلند شد و اوج گرفت حتی یدونه بال هم نمیزنه . تو اوج رها میشه. 

اولش سخته ولی وقتی رها بشی دیگه راحتی و ازادی مطلق هست. 


ممنون که انگیزه میدید:)
چقد قشنگ گفتید:)
دقیقا دنبال همون رهاییم:)
ممنون که خوندید:)

من نگفتم که مولانا گفته . من مثال هام در حد

ماست و پنیر اوردیم و .... اب میگرده چاله رو پیدا میکنه و ...

سوسکه از دیوار میره بالا و .... کشتم شپش شپش کش .... 

و از این دست چیزا نهایت نهایت بتونم بگم.

 


😂😂😂😂
خب همون گفته مولانا رو شما بیان کردید برامن دیگه
واسه این تشکر کردم:))

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

عصرِ پاییزی

به گمانم پاییز...
عنصرِ ناهمگونِ فصل هاست...
تصویری ست از دختری که
به اندازه ی زیبایی اش غمگین است...
که لبخند هم بزند ...
غم، چشم هایش را رها نمیکند..
اعتراض نمیکند...
قهر کردن بلد نیست...
باکسی سر جنگ ندارد...
خیلی که دلتنگ شود بغض می کند....
پاییز دختری ست آراسته وموقر...
با موهای پریشان...
لبخندی ملیح...
دختری به ظاهر خوشبخت ،به ظاهر راضی،به ظاهر...
Designed By Erfan Powered by Bayan