من آدم کنترل گریم یعنی بودم اینجوری که مثلاً زوری میخوام به آدما اگاهی بدم و راهشونو نشونشون بدم
چون من مثلا فکر میکنم چیزی به صلاحشون نیست میزنم خودمو به درودیوار که بفهمن به صلاحشون نیست چه کاری خب ؟ مثلا که چی؟ که عزیز من آسیبی نبینه،ضرری نکنه! چون من دلم نمیخواد آسیبشو غمشو ببینم ؟
بعد همیشه هم من خودم میشم آدم بده حسوده:/ قلبمم کلی مچاله میشه میشکنه نمیفهمم خب چرا مثل آدم نمی ایستم یه گوشه تماشا کنم هرکسی درس زندگی خودشو پس بده و خودمم بده نکنم؟
نمیفهمم چرا!چونکه فقط،عزیزه برام یامهمه :(
یا چون دردشون دردمه ! آدما تاخودشون تجربه نکنن سرشون به سنگ نخوره آدم نشن درسشونو پس ندن راهشونو درستو ازغلط،ارزشو از بی ارزش تشخیص نمیدن
واینو الان فهمیدم و پشیمون ونادمم که چرا تو درس زندگی بقیه همش وسط بودم که مثلا طرف درد نکشه که آسیب نبینه؟ چم بود اصلاً؟
چرا آخه؟ یعنی خودم حرصم میگیره یاد خودم میوفتم
و من تجربه کردم برا خیلیا جلز ولز زدم یه کاریو نکنن سرتاپامو ابکشی کردن که توحسودی بعد رفتن سرشون خورده به سنگ اومدن گفتن مهشید کاش به حرفت گوش میکردیم بعد باز برانفر بعدی من ادم نمیشم که دخالت نکنم بذارم طرف خودش درسشو بگیره
امشب یاد تک تک آدما افتادم اعصابم ازدست خودم خورد شد:))
و زندگی همیشه اینکارو باادم میکنه انقدر یه چیزو برات تکرار میکنه تا درسشو نگیری یقتو ول نمیکنه:))
مثلاً چم بود به دوستم گیر داده بودم پسره به دردت نمیخوره؟ یااون یامن؟ من واقعا همچین کاری کردما البته سنم کم بود ۱۸سالم بود
بعد دوستمم گریه میکرد مهشید توروخدا منو تو این موقعیت نذار من تورو خیلی دوست دارم اونم همینطور
خب چم بود؟ بعد حالا مگه گوش کرد؟ ۸سال با پسره موند بعد پسره ولش کرد ازدواج کرد بعد دوستم افسردگی فوق حاد گرفت ومن همش غصشو میخوردم
خب این باید درسشو میگرفت چرا من انقدر الکی تلاش کردم؟
سرآخرم گفت مهشید کاش به حرفت گوش کرده بودم اگه گوش کرده بودم اینجوری نابود نمیشدم:( خب من این روزو نمیخواستم ببینم ولی دیدم و تلاشام الکی بود بیخود اعصاب خودمو اونو خورد کرده بودم
خودش تا نمیرسید بهش درسشو نمیگرفت
یا مثلا رفتم به الف.نون گفتم ببین این دختره که میخوایش با یکی دیگه تیکوتاک میزنه؟:))چتاشم نشون داد
مگه مریض بودم ؟:)) قلبشو مچاله کردم حالشو بد کردم که بگم لیاقتتو نداره؟ دلش خوش بود به اون ادم اصلا به توچههههه ارزششو چرا تو تعیین میکنی که نه این لیاقتتو نداره؟
چون دوسش داشتم؟ چون لیاقتشو بیشتر میدونستم ! چون دیدم بازی میخوره و فکر میکردم باید عشق واقعی تجربه کنه
من درست میگم دروغ نگفتم دختره تو آب نمک خیسونده بودش با یکی دیگه تیک میزد وبرایکی دیگه ضعف میرفت اصلام براش اون مهم نبود الانم که ازدواج کرده یعنی اصلا هیچوقت الف نونو نمیخواست ولی آخه به منچه که اون موقع دخالت کردم؟
واقعاً به منچه؟ ادما خودشون باید ارزششونو بفهمن من چرا باید بگم؟
تو چیکاره ای این وسط؟چرا نمیذاری ادما درسشونو بگیرن خودشون برسن به آگاهی که
هی تو نشی حسود رابطه خراب کن:)
یا مثلا چرا به خواهرم میگم این مسیر اشتباهه هی میخوام زوری چشم بقیه رو باز کنم تهش میشم حسود عقده ای:))
خو به تو چه مهشیدجان دلبندم ول کن شل کن بذار هرکی راه خودشو بره درسشو بگیره چشمشونو زوری باز نکن همش به خودت بگو به توچه به توچه
به توووچه اخه چونکه دوسشون داری هی میخوای بهشون حالی کنی چون ازغمشون غمت میگیره؟ دلم میخواد بگم به خودم لال بشی بهتره والا
امشب از شدت غم گریم گرفت دلم تیکه تیکه بود دلم میخواست خشممو سر کسی که مسبب غم خواهرم شده خالی کنم و کله شو از تنش جدا کنم
ولی هرچی خودش حتی اصرار کرد تو یه چیزی بگو گفتم نمیگم دخالت نمیکنم
خودت مسائلتو حل کن
من چیکاره رابطه شمام؟
ته پیازم یاسرپیاز
خب ولی توتنهاییم نشستم از غصه گریه کردم از دل نگرانی از حسای بدومنفی ازاینکه بازم من نتونستم کاری کنم که عزیزم اسیب نبینه نتونستم راهنمایش کنم تواین شرایط قرار نگیره این روز اتفاق نیوفته...
خیلی تلاش کردم ولی بازم ...
اخه من نمیفهمم این همه حس مسئولیت بیش از حدم برا چیه؟؟؟ کاش این حس تو من خفههههه شههههه
البته خودم دارم سعی میکنم خفه ش کنم
دیگه این توبمیری از اون تو بمیریا نیست
من باید یاد بگیرم و گرفتم ودرسشو اگاهیشو که من مسئول زندگی خوشبختی عزیزانم نیستم نمیتونم زوری از خطر ،غم و... نجاتشون بدم باید خودشو مسیر اگاهیشونو طی کنن هرچند دردناک
مگه اصلا سوپر وومنی تو ؟ بشین سرجات دلواپس بیخود:/
هیچکسم به حرفم گوش نمیده برا حرفا و دلواپسیامم تره خورد نمیکنن
البته خب منم بلد نبودم درست رفتار کنم:/
بعد جالبه انقدر من احساس مسئولیت دارم دربرابر عزیزام همه این ادما نسبت به منو احساساتم بی تفاوتن:/
امشب یه عالمه حس غم ،دلواپسی دارم که همش باید به خودم بگم به منچه به منچه به منچه هرکی مسئول زندگی خودشه ،خودش باید راهشو تشخیص بده،درساشو بگیره مهشید بسه توام درستو بگیر تو مسیر ودرس دیگران دخالت نکننننن
و دارم یاد میگیرم آگاهیشو بدست اوردم که تومسزر دیگران دخالت نکنم حتی اگه مثل خواهرم خودش وقتی کم میاره بخواد پای منو بکشه وسط مسیر تصمیماتش:/
پ.ن:الان فک کنم حس بهتری دارم نوشتم حالم بهتر شد
خداروشکراینجا هست خیلی خودمم ولی امیدوارم اشنا نخونه اینجارو ...
ودرنهایت عشق واقعی یعنی
اجازه دادن به آدما برای تجربه کردن با پوستو استخون
اجازه دادن برای افتادن
ولی بودن درکنارش وقتی خواست که بلند بشه
وقتی بچه کوچیکی رو دستشو بگیری که هیچوقت نیوفته زخمی نشه یاد نمیگیره بلند شدنو
من زیادی مادر بودم برای دوست،پارتنر،خواهر
دیگه نیستم تو جایگاه خودم می ایستم کنارشون محکم کسیو نگه نمیدارم که نخوره زمین
عشق یعنی همراهی ،نه نجات دادن
حالا اینو میفهمم درکش میکنم وسکوت میکنم و این مهشیدو بیشتر دوس دارم
چشام اشکیه ولی میرم که بستنی توت فرنگیمو بخورم ساعت ۴صبح
- محیا ..
هرجا که هستی مراقب خودت باش