وقتی گرسنه ای یه لقمه نون خوشبختیه.
وقتی تشنه ای یه قطره آب خوشبختیه.
وقتی خوابت می آد یه چرت کوچیک خوشبختیه.
خوشبختی یه مشتی از لحظاته ...یه مشت از نقطه های ریز که وقتی کنار هم قرار می گیرن یه خط رو می سازن. .
(فریاد مورچه ها - محسن مخملباف)
.
.
.
پ.ن۱: وقتی در آخرین لحظه های غرق شدن هستیم گاهی کمی اکسیژن به ما کمک میکند تا دوباره به زندگی برگردیم.
خوشبختی امتداد لحظه های کوچکی از "برآورده شدن" است.
برآورده شدنِ خواب راحتی که مدتهاست به ان احتیاج داشته ایم.
آب خنکی که تشنگی مان را رفع کند و شاید برآورده شدنِ یک نفس عمیقِ جانانه که مدتهاست از خودمان دریغ کرده ایم.
"برآورده شدنهای " کوچک، خوشبختی های بزرگی هستند....
پ.ن۲:
هرشروعی حتماً خوب نیست مثل شروع لحظه ی جدایی
هرپایانی هم قطعاً بد نیست مثل پایان غم
شروع وپایان اجتناب ناپذیره...
ولی بین شروع وپایان دست ماست تمام لحظات شاد وغمگین،گریه ها وخنده ها ،خاطرات اون وسطه! بین شروع وپایان!
این انتخاب ماست که مشخص میکنه مسیر چطوری بگذره!
پ.ن۳: گالری رو زیررو میکنم به دنبال شاید محیای گمشده ای که دیگه توخودم پیداش نمیکنم محیایی که انقدر ایمان داشت به حکمتش که وسط تمام مشکلاتش میگفت میسپارم به خودتو قلبش آروم بود انقدر آروم که صورتش آینه ی قلبش شده بود که مدام میشنید ازهمکلاسیاش نگات میکنم آروم میشم ! میشه بشینی روبرومن ؟ آرامش میگیرم...تو فقط اینجا باش حضورت آرامشبخشه...
محیای ۲۰-۲۱ساله ای که روی نیمکت گوشه ی دنج کنار دانشکده ی علوم انسانی تنها نشسته تا صمیمی ترین دوستش باپارتنرش چند لحظه ای گپی بزنه رو تو عکس آسمونو درختا پیدا میکنم
محیایی که پرازتوکلوایمانه
تنهاست ولی غمگین نیست چون پناهو تکیه گاهو هم صحبتش خداست
تنهاست ولی پرازعشق به خودشو آدماس
پراز انرژی وحال خوبه
تنهاست ولی میجنگه برا حالِ خوب
تنهاست ولی حواسش به آدماهست تا اونا تنهایی رو تجربه نکنن وبشه دلگرمیشون
تنهاست چون انتخابش بوده فقط به خداش تکیه کنه وبابتش به خودش افتخار میکنه
رونیمکت نشسته مثل بچه ها پاهاشو تکون میده وفارغ از همه دردها وتنهایش خودشو به لحظه های کوچیک وحال خوب کن زندگی متصل میکنه ...رهای رها...
مثل پرنده هایی که بالاسرش درحال پروازن وغرق تماشاشون شده
دلش روشنه مثل
نوری که ازلابه لای درختای بهم پیوسته بالاسرش به صورتش میخوره
مثل همیشه شروع میکنه لحظات وقشنگیای دنیا رو ازهمون زاویه ثبت کنه ...
محیارو پیدا میکنم لابه لای عکسایی که از آسمون وقشنگیای دنیا گرفته
محیایی که باتمام دردهاش لحظه ای غافل نبود ازخدایی که داره نگاش میکنه ولبخند میزنه بهش بخاطر پاکی وصبوریش ...
غافل از دیدن وشکر کردن قشنگیاواتفاقای خوب زندگی هرچند کم نبوده...
چی شد که غافل شدم که براحال خوب به بندت پناه بردم؟!
محیای۲۵ساله الان شبیه پازل بهم ریخته ای شده که دارم تکه هاشو پیدا میکنمو میذارم کنار هم ...
محیا انقدر امید به زندگی داشت که اسم دومومستعارش شد محیا که ازحی وزندگی وحیات میاد...
محیارو پیدا میکنم...
پ.ن۴:
مامان زنگ میزنه با خواهر داره حرف میزنه
که صدامو بچگونه میکنم میگم بهش بگو محیا میگه شطولی عژژژژیژژژژمممم😍❤
خواهرم میخنده میگه مامان محیا کارت داره
گوشیو میگیرم
بچگونه میگم دلامممم عژیژژژژمممم چطولیییی قچنگممم؟ :))
صداخنده مامان از پشت تلفنو خنده خواهر از کنارم بلند میشه
ومامان باهام همراهی میکنه بچگونه حرف میزنه وباهم میخندیدم:)
#خوشبختی یه مشتی از لحظاته ؛)
امروز چقدر خوشبختی تجربه کردید وبیتفاوت ازکنارش رد شدید؟:)
پ.ن۵: ازمتنم معلومه عکسا رو خودم گرفتم وهمون عکساییه که خاطره هاییو یادم اورد ومحیارو توش پیدا کردم:)
ولی گفتم یکم فخر بفروشم بخصوص برا اولیه که لحظه پرواز پرنده رو شکار کردم:))
#چه حالی داره حس پرکشیدن:)