تغییر زمانی روی میدهد که خودهای جدید جلوی صحنه میروند و باقی آنها در چشم اندازی دور فراموش میشوند، شاید تعریف زندگی و تمام و کمال زندگی کردن زمانی است که تمام ساکنان درونی ما، تمام این خودها هم یک دوری زندگی کنند؛ فرمانده، عاشق، ترسو، جنگجو، احمق، قاضی ....
شاید اگر فقط یکی از این خودها چیزی نبوده است جز یک تماشاچی یا توریست، آنوقت است که زندگی ناقص است!
پ.ن۱: من اونجایی اشتباه کردم که به جای ابراز عشقم یه تماشاچی بودم...
همونجایی که از تصور خندیدنشم ضعف میرفت دلم براش ولی نمیگفتم قربون خنده هات بشم...نمیگفتم میخنده دلم ضعف میره براش...
همونجایی که شیطنت میکرد واز خنده اشک میریختم ولی نمیگفتم خیلی دوستت دارم...خیلییی....
همونجایی که وقتی غصش میگرفت ودنیا رو سرم خراب میشد نگفتم بمیرم برات بمیرم برا دلت ...فقط برا حال خوبش نذر میکردم توخفا..
همونجایی که حس کردم خوشحالم از بودنش ولی نگفتم من همه ابراز احساساتمو به خودم مدیونم ،مدیونم که فقط مثل تماشاچی بودم...نگفتم هرروز دوستش دارم
نگفتم که باورش کنه...
فقط تماشا چی بودم...
پ.ن۲:اینو یه جا خوندم باحال بود پ.ن۱منو تکمیل میکنه:)
عشق واقعا پروسهی عجیبیه
الان حال ندارم توضیح بدم چرا !ولی خدایی خیلی عجیبه
یعنی طرف نه خوراکیه نه پوله نه پیتزاست
صرفا یه آدم عادیه و وقتی میبینیش قند تو دلت آب میشه
پ.ن۳: چند وقتیه
همش باخودم فکر میکنم چرا باید بنویسم؟
روزمره هام به درد چی میخوره؟
آدم مهمیم!؟نه!
براکسی مهمه که چیا تجربه کردم؟ چی شده؟نه!
لحظه های خاصی دارم؟نه!
نیازی به دیده شدن دارم؟نه!
اصلاً لحظه هامو ثبت کنه که چی؟
کی حال وحوصله نق ونوق منو داره آخه!
واینجوری زیادی آروم شدم
مینویسم مینویسم همه چیو مینویسم ولی منتشر نمیکنم...
اینجوری میشه که کلی لحظه واتفاق میوفته ونمینویسم
کلی خنده وگریه وخاطره میگذرونم ثبتش نمیکنم
تولد۲سالگی وبلاگمم میرسه وحتی ازاونم نمینویسم...
این خود جدیدم چقدر بیخوده!
پ.ن۴:
تو۴۸ساعت گذشته فقط۵ساعت خوابیدم اونم حالت خوابو بیداری
شبا خوابم نمیبره ازفکر فکر فکر...
مثل همین امشب
ازساعت۱۲شب دارم تلاش میکنم بخوابم نمیشه!
یه حالتی از تیمارستان تو وجود خودم حس میکنم
یه حس جنون دیوونگی که کاری از دستم برنمیاد که مجبورم کرد بالاخره به نوشتن!
داشتم فکر میکردم چقدر خوب میشد هشیاریمو از دست میدادم
ولی دلم برا مامانم سوخت...
علم تا وقتی نتونسته چیزی کشف کنه که مغز بتونه چیزایی که نمیخوایموپاک وفراموش کنه به درد خودش میخوره!
پ.ن۵: هرروز یه حسی دارم که شبیه اینه زنده زنده آدمو خاک کرده باشن!
جونورا از رو صورتم رد میشن از تو گوشام میرن داخل و صدای خرچ خرچ خوردن مغزمو جمجمو میشنوم
دستو پاهام بستس
یه عالمه خاک و سنگ رومه وتویه محیط تاریک خفه ...
خرچ خرچ افکار مثل موریانه مغزمو میخورن
درد سنگا روی قفسه سینمو حس میکنم ولی نمیتونم کاری کنم دردش کم بشه
نمیتونم جونورارو از مغزم بندازم بیرون.
نمیتونم زندگی کنم ...فقط زندم وزجر میکشم...
پرازدرداسترس اضطراب احساس خفگی ذره ذره جونم وجودم مغزم خورده میشه ...
پ.ن۶: بابت پ.ن قبلی معذرت میخوام اگه حالتونو بد کرده
فقط یه ذره از حسمو خواستم بیان کنم
پ.ن۷:باهمه ی این اوصاف من همچنان درظاهر ودنیای واقعی یه دختر شیطون جذاب تودلبروام
که دل خیلیارو برده! چون درظاهر خیلی دختر شادوجذابی بنظر میام!!!!
وحتی لقب زلزله رو بهش دادن!
پ.ن۸:
به شدت دلتنگ اون خودیم که چادر سر میکرد میرفت هیئت یه گوشه براخودش خلوت میکرد...
کاش تموم بشه این کابوس لعنتی ...کرونای لعنتی...
پ.ن۹: امروز همش این آهنگه تو ذهنم پلی میشد ...
عجیب حال من بود آخه!
پ.ن۱۰:
یکی از سوالای بیجواب اونجاست که محمود درویش میگه :
چرا مثل ما دلتنگ نمیشوند
مگر شهرشان شب ندارد؟
پ.ن۱۱:یکی از قشنگترین خطابهای عاشقانه نزار قبانی اینه؛ «یا أحلى نوبات جنونی»، ای شیرینترین دیوانگیام...
پ.ن۱۲:
میتوانی خودت را از همه جدا کنی یا در اتاقی محبوس بمانی، دیگر مجبور نیستی نقش بازی کنی، ماسک به صورت بگذاری و شکلکهای دروغین بسازی، اما حقیقت به تو نیرنگ میزند، مخفیگاه تو مهر و موم نیست، زندگی از هر روزنهای به درون نشأت میکند، و تو مجبوری عکسالعمل نشان بدهی.
پ.ن۱۳: من مجبورم به زندگی عکس العمل نشون بدم ....
پ.ن۱۴: عزاداریاتون قبول باشه
انشاالله که منو یادتون نرفته تو دعاهاتون؟:(
پ.ن۱۵:
میخواستم کامنتارو ببندم ولی چون یکی از دوستام بدش میاد باز میذارم ولی خصوصی!
نمیدونم چرا!
ولی اینجوری شاید بهتر باشه
یاعلی :)