منِ گذشته

خیلی روزا مینویسم پاک میکنم،مینویسم منتشر نمیکنم

مینویسم بعد انتشار قسمتایشو حذف میکنم

اینجا تنها جاییه که راحت خودمم 

خودواقعیم ،افکارم احساساتمو بیان میکنم و به یادگار میذارم...

تاخیلی روزا یادم نره

چرا تودفتر نمینویسم یانوت گوشی؟

چون دفتر در دسترس ادمای زندگی واقعیمه 

نوت گوشی هم یادمه توگوشی قبلیم کلی نوشته داشتم که گوشیم که خراب شد ازبین رفتن

حالا اصلاً چه اهمیتی داره بمونن؟

چون گذشته آدم روزایی که گذرونده رو هیچوقت نباید فراموش کنه ،درساشو تجربیاتشو وحتی درداشو 

منِِ امروز قطعا آدم دیروز نیستم و آرامش الانم نباید باعث بشه درد دیروزم یادم بره

بهتره یادم نره ...

خلاصه که اینجا نوشتنو دوس دارم  ولی یه چندنفر دوست وآدم قدیمی اینجارو دارن و شاید هیچوقتم سرنزنن ونخونن ولی همینکه میدونم که ازوجود همچین وبلاگی باخبرن باعث میشه خودسانسوری کنم یه جاهایی...فقط چون دوس ندارم ازمن یه سری چیزا رو دیگه بدونن...

پس از خودم واحوالات اکنونم ویه سری مسائل که بگذرم.

میرسم به چالش جدید زندگیم و آشنایی با دستیارم

دستیارم( ف )یه دختر ۲۳ ساله س منو شدیداً یاد ۲۳سالگی خودم میندازه 

نشخوارفکری شدیدی داره ،دقیقا مثل گذشته من 

همش با خودش افکارش ،خوب بودننو نبودن حرفاش ، روابطش هرچیزی که فکرشو کنید درگیره

کوچیکترین چیز باعث میشه این افراد بهم بریزن 

بابت بی اهمیت ترین چیزها هزاران سناریو میاد تو سرشون

ترس ازحرف زدن دارن ترس ناکافی بودن 

از یه جمله ساده  هزاران برداشت دارن

واز کاه ،کوه میسازن 

یه فکر ویاحرف ساده بهمشون میریزه وتو ذهنشون بسط داده میشه تا حالشونو به شدت بهم میریزه

همه چیزو بیش از حد تجزیه وتحلیل میکنن خیلی عذاب اوره

هم برای خودشون هم برای دیگران

کسایی که اورثینکر یاهمون نشخوارفکری دارن میدونن چه  موضوع فرساینده ایه ...

ومن هم اینجوری بودم و فقط کسایی،که این شکلین متوجه درد قضیه میشن که خداروشکر فکر میکنم من ندارم دیگه این حالتو شاید از ۱۰۰ درصد ۱۰_۲۰درصدش مونده باشه 

 تا ۲۷سالگی همچنان درگیرش بودم الان ولی خیلی وقته دیگه اونجوری نیستم خیلی همه چی برام بی اهمیت شده و حس هام خاموش شدن حتی مغزم:))

تواون تایم ۲۳ سالگی تا ۲۷ سالگی اینجوری بودم واقعا

(ف)حالا منو شدیداً یاد خودم میندازه بادوز بالاتر که قرص  خواب و... میخوره وخیلی روانپزشکارو رفته که من تااین سن هیچکدومو نخوردم

 

استرس شدیداً بالا ،نشخوار فکری،احساس ناکافی بودن،کلافگی،عدم تمرکز ،پریشونی و...

همش باخودش باحرف زدنش باهمه چی دست به یقس ومن اینو میبینم

طی روز مدام دارم میگم  عزیزم آروم عجله نکن بشین با آرامش کار کن

عجله نکن،استرس نداشته باش ...

یوقتا باشوخی میگم لااسترس واونم میخنده 

چندبار خرابکاری کرده ومن آروم و باروی خوش بهش گفتم بهتره اینجوری انجام بشه جوابش بااستیصال وبغض این بوده اگه احساس میکنی من به درد اینکار نمیخورم نیام دیگه

بهش میگم عزیزم هیچکس ازاول کامل نیست من خودمم خطا زیاد داشتم 

ازخطاهام همه چی تعریف میکنم وبهش یادآوری میکنم اگه نکته ای میگم بهت  برای اینه که روی یه سری نکات توجهت فقط بیشتر بشه

تو ۲۰روزی که اومد چندباری که خرابکاری کرده تا گفتم توجهشو به فلان مسئله بیشتر کنه همون حرف تکرارشده

منم خیلی صریح بهش گفتم مگه من یامدیریت باکسی تعارف داریم؟ اگه بخوایم میگیم نیا .انقدر احساس ناکافی بودن نکن به خودت اعتماد داشته باش وخودتو باور داشته باش

و خیلی سر احوال روحیش و تجربیات مشترکی که دارم باهاش حرف زدم

انگار خدا گذاشتش کنار من 

خودمو یادم نره

ویا کمکش کنم

ویا صبر منو بسنجه 

ویا بهم بفهمونه چقدر تواون تایم نزدیکانمو بااین رفتارام اذیت میکردم و چقدر دوستم داشتن که بااین رفتارام کنارم بودن هنوز...

نمیدونم ولی گاهی کلافم میکنه چون

حتی میترسه حرفشو بزنه

بااینکه من خیلی صبورم مراعات کنندم آرومم چون آدمی بودم که صاحبکارای  درستو درمونی نداشتم سعی میکنم خودم شبیه آدمای بالادست خودم نباشم ولی باز این دختر انقدر استرسیه که حرفاشو تو نوت گوشی مینویسی میده دستم یامیفرسته برام 

کلاً میترسه قضاوت بشه ویاحرف بدی بزنه و...

مشتریایی که دارم اصولاً اینطوری بودن یکی اومده راضی بوده از سمت اون دوست وخانواده و... ۱۰نفر دیگه اومدن و آسیب به هرکدومشون باعث خراب شدن رزمه کاریم میشه

هرچی دادم دستش خراب کرد

باعث سوختگی شدید دست خودم

سوختگی لب مشتری

رفتن مواد تو چشم مشتری

و حتی آسیب وسرنگ زدن به دست خودش شده

وهربارو من با روی خوش ازش فقط  خواستم تمرکزشو بیشتر کنه 

کارم کم نشده هیچی انگار یه بچه کوچیک تومحیط خطرناکوحساس کاریم دارم که تک تک حرکاتشو باید جوری چک کنم ومراقب باشم که آسیبی به خودش ومن ومشتریا نزنه جوری که حس هم نکنه زیرنظر منه واسترسش زیادتر بشه

تواوج سوختگی شدید دستم با آب جوش که مقصر بیتوجهی اون بود فقط سکوت ولبخند ری اکشنم بود از سوزش شدید و اون با بغض واسترس پریشون نمیدونست چیکار کنه 

تواوج شلوغی پمادسوختگی زدم گازاستریل پیچیدم دستم و دستکس لاتکس دستم کردمو به کارم ادامه دادم گفتم چیزی نیست مدیریت وقتی فهمید بهش گفت حواست کجاست توجه کن گفتم اشکال نداره زیاد شلوغ بودیم استرس داشت مدیرم گفت توشلوغی مهمه بتونه هندل کنه وگرنه خلوتیو هرکسی میتونه اوکی کنه 

گفتم اوکی میشه طبیعیه و ...

 

چندروز پیش دوران عادت ماهانش بود همش بغضی بود سعی کردم کار بهش زیاد نگم 

همکارم وارد اتاق شد دید اون نشسته من دارم کار میکنم گفت مهشید نیرو کاریتو  کاری بار بیا و روبه (ف) گفت پاشو کار کن چرا نشستی

گفتم اذیتش نکن دوران عادتشه حال روحی وجسمیش خوب نیست نمیخوام بهش فشار بیاد ...

بااینکه خیلی مراعات کننده م ولی شدیداً استرسیه واروم قرار نداره

چندروز پیش متوجه شدم سیگار میکشه به روش نیوردم

تا آخر خودش بهم گفت اونم باکلی استرس وترس ازقضاوت که گاهی از فشار سیگار میکشه و بهم میریزه باید سیگار بکشه وازم پرسید اسموکینگ روم نداره مطب؟ 

منم بهش گفتم نداره و مدیریت خوشش نمیاد کسی تومطب بکشه 

بیرون اینجا هرکاری میکنی زندگی شخصی خودته به ما ارتباطی نداره فقط تومطب نکشه مدیریت برخورد میکنه 

و کلی تشکر کرد که قضاوتش نکردم وخوب برخورد کردم

گفتم بهش دورازجون تو ولی ازقدیم گفتن هرکیو تو قبر خودش میذارن 

مسئله ای که به محیط کار و کارش خللی وارد نکنه به ما ارتباطی نداره که قضاوت کنم

دوست دارم بتونم کمکش کنم وامیدوارم بتونم

این مهشید نمیدونم‌کی انقدر بزرگ شده و بچگیاش تموم شده 

ولی وقتی ( ف) رو میبینم انگار سن پایین خودمو میبینم ومیفهمم چقدر عوض شدم

امیدوارم اون زودتر از من بتونه به خودش کمک کنه.

  • محیا ..

عصرِ پاییزی

به گمانم پاییز...
عنصرِ ناهمگونِ فصل هاست...
تصویری ست از دختری که
به اندازه ی زیبایی اش غمگین است...
که لبخند هم بزند ...
غم، چشم هایش را رها نمیکند..
اعتراض نمیکند...
قهر کردن بلد نیست...
باکسی سر جنگ ندارد...
خیلی که دلتنگ شود بغض می کند....
پاییز دختری ست آراسته وموقر...
با موهای پریشان...
لبخندی ملیح...
دختری به ظاهر خوشبخت ،به ظاهر راضی،به ظاهر...
Designed By Erfan Powered by Bayan