تردز داشتم ولی نمیرفتم سمتش همین یه هفته اخیر سعی کردم خودمو باهاش وفق بدم گفتم فضاش مثل وبلاگ نوشتاریه فعالیت کنم مخاطباش از وب بیشتره میشه تعامل کرد دیدم نه اقا بازم مثل اینستا یه مشت هچتل پچتل زاویه ذوزنقه ای و پرتزی پسرو دختر اونجام گرفتن هی عکسو فیلم میذارن:/
خلاصه که ارتباط نگرفتم فعلا عین مامان بزرگام که نمیدونن چطوری ازبرنامه استفاده کنه فقط لایک میکنم میخونم ارتباطم خیلی نگرفتم
گفتم همین وبلاگ بنویسم راحت ترم
علت بیخوابی امشبم اینه که
از اضطراب واسترس حالت تهوع وبیقراری میگیرتم
هی پاهامو تکون میدم و هی توجام میچرخم وهرکاری میکنم خوابم نمیبره
حالا این اضطراب از کجا اومده؟
ازیه غم ساده
که هیچی نیست
مسئله بزرگی نیست ولی یطوری میشم که اصلاً مسئله اصلی ممکنه فراموشم بشه فقط یه اضطراب دیونه کننده میمونه برام :/
با یکی آشنا شدم (یکی که منظورم پسره:/)
بدتر خودم شبا همش بیدار بود
بعد ۹صبحم باید سرکار میبود
برام عجیب بود این چرا نرمال نیست چراهمش شبا تاصبح بیداره:))
اینکه خودم همیشه شبا بیدار بودم وهستم بماند
درکل هم صحبت خوبی بود برا شب بیداریای مریض گونم وقتی بایکی حرف میزنم فکرای شبانه سراغمنمیاد که اذیتم کنه
ولی فقط هم صحبت خوبی بود نه بیشتر:/
ولی اون میخواست بیشتر ازهم صحبت باشه میخواست رابطه جدی البته به قصد ازدواج باشه پسر خوبی بود خدایی ادم حسابی بود محترم و چهارچوب دار ومهربون وصبور
ولی شهرش ازشهر مادر حد نیم ساعت فاصله داشت ومن اصلا حوصله وتمایلی به رابطه لانگ نداشتم هم استانی بودیم درست ولی فقط اخر هفته ها میتونست بیاد اهواز
ومن یکیو میخوام که مدام باشه هرموقع گفتم:))
خلاصه که البته همش بهونس :)) بعنوان همسر نمیتانستم بهش نگاه کنم
خیلیم باهم حرف نزدیم چون اصرارش برا جدی بودن رابطه زیاد بود فاز عاطفی سریع برداشت
منم دکمه دیلیتشو اززندگیم زدم:))
ولی فقط هم صحبت شب بیدار خوبی بود:)
پ.ن۱:امشب همکارم پیام داده بود زنده ای؟
گفتم ها مگه قرار بود زنده نباشم؟
(دوست صمیمیمه و همیشه همو اذیت میکنیم ووسروکله هم میزنیم)
گفت دلم برات تنگ شده بود ۵شنبه همو دیده بودیما ولی هفته گذشته شیفتش صبح تا ظهر بود من ظهر تا عصرم فقط درحد اخرشیفت اون وشروع شیفت من
چنددقه ای یه روزایی همو میدیدیم
داشتم فکر میکردم چرا من دلم برا هیچکس تنگنمیشه بعد از فوت بابام انگار دیگه خیلی چیزا بی معنی شده دلتنگیای ادمایی که هستنو نمیخوان باشن بی معنی شده
فقط دلم برا بابام تنگ میشه هرروز...
پ.ن۲:عکس بالا تولد ۳۰ سالگیمه! دستمو گرفته بودم دور شمع خاموش نشه چندتا عکس یوهویی گرفتن مات ترینشو انتخاب کردم!
جمعه بود دیر شده بود کیک فروشی که رفتم شمع نداشت! زنگ زدم دوستم گفتم شمع ۳۰ نداری بیاری:)) این شمع آبیا رو اورد:))
ولی خوش گذشت بهم
پ.ن۳:
اینکه فیلمو عکسامو گذاشتم استوری پیج کاریم بعد بایه عالمه تعجب مواجه شدم از کلاینتام که واییییی باورم نمیشه فکمیکردیم ۲۲ سالت باشه یا یکی دیگه میگفت شمع اشتباه نذاشتی ویه عالمه تعجب وشوک شد ری اکشنا برام خوشحال کننده بود:))))
- محیا ..
هرجا که هستی مراقب خودت باش