سرماخوردگی تو گرمای ۵۰ درجه

افرادی که یه عضو دریافت میکنن حالا میخواد کلیه،کبد ویاقلب باشه

کل عمرشون باید قرصای تضعیف کننده سیستم ایمنی بدن بخورن چرا؟

چون بدن علیه عضو جدید دفاع میکنه چون از خودش نمیدونتش و DNAوبافت عضو فرق میکنه متوجه نمیشه برای کمک این عضو هست و سیستم ایمنی بدن علیه ش شورش میکنه :) وباعث میشه عضو پس زده بشه و رد پیوند صورت بگیره

تو هر برهه ای اززندگی فرد پیوندی اگه داروها قطع بشن وحتی چکاب صورت نگیره ودوزش پایین بیاد توی خون این اتفاق ممکنه بیوفته

کار داروها ضعیف کردن سیستم ایمنی بدنه که علیه عضو جدید شورش نکنن

وحالا این بدن در مقابل همه ی عوامل هیچ دفاعی ازخودش نداره 

 

 یکی از کابوسای همیشگی من پایین اومدن دوز دارو توخونمه

 درحدی که یوقتا سرخود  زودتر از موعد آزمایشی که دکتر برام نوشته برا کاهش استرس خودم آزمایش خون میدم تا خیالم راحت بشه 

اگه رد پیوند صورت بگیره خدایی نکرده دوحالت وجود داره اگه کلیه دیگه پیدا بشه باز پیوند کنه فرد دوم دیالیز تا پیدا شدن کلیه که اگه پیدا هم نشه دیالیز ادامه پیدا میکنه هرچی دیالیز بیشتر وطولانی تر بشه کیفیت فاکتورهای خونی برای دریافت عضو جدید کاهش پیدا میکنه وشانس کمتری فرد خواهد داشت واینجوری میشه که ممکنه درنهایت فردی بعد چند سال دیالیز مثل دختر عمه جوون خودم فوت کنه

 

دومین کابوسم اینه افراد پیوندی بخاطر سیستم ایمنی خیلی ضعیفشون بیشتر درمعرض بیماری ها هستن  شدت بیماری ها بیشتر و خوب شدنا سخت تر وحتی ویروسایی که ممکنه برا آدم عادی هیچی نباشه میتونه این افرادو از پا بندازه

 

جز بیماری ها واکنشایی گاها بدن میده که هیچکس نمیفهمه چی شده فقط احتمالات میره سمت عوارض داروهای پیوند.مثلاً من بارها سالم خوابیدم با تهوع شدید و نفس تنگی به حالت مرگ وجون دادن بیدار شدم و تلاش میکشیدم نفس بکشم و نفسم بالا نمیومده و تو یکساعت ۵بار گلاب به روی همگی بالا اوردم  درحدی که صورتم کبود شده و نفس کشیدن به حدی سخت بوده که بی صدا اشک میریختم و انگار هر ثانیه ولحظه داشتم جون به عزراییل میدادم ودرنهایت جنازم کشیده شده بیمارستان و درمانگاه

 

یا اوایل پیوند سالم سالم راه میرفتم یهو سردردای جنون آور میگرفتم که از درد شدید گریه میکردم و درنهایت باز درمانگاه و مسکنای قویی

 

 

یایهویی دست چپم تیر میکشید تارقلبم و مچ دستم کبودو سیاه شده و نوارای قلبی همه نرمال بودن ولی کبودی تا یه هفته مونده

 

بماند جز این دردای جسمی خودم وقتی تازه داشتم نرمال وبهتر میشدم الف‌نون طی یه حرکت یهویی کات کرد همه چیو و من تا مدتها چندین بار دچار پنکیکای عصبی و از کار افتادگی دست  چپم شدم و هیچکس جز خدا وخواهرم که میبردم زیر سرم وتو اتاق دکتر بود و میگفت پنیک کردی  خبر نداشت که الان اینجا نوشتم:/ 

 

اینارو گفتم که بگم خب بلا کم سرم نیومده بارها و همیشه حس مرگ رو چشیدم

کسایی که دچار حمله عصبی شدن متوجه قضیه هستن چقدر حس تجربه شبیه به جون دادن ومرگه 

و یا بلاهایی که سر مریضیم اومده این حسو زیاد بهم داده

مثلاً چندساعت قبل پیوندم ، بهوش بودم بردنم تواتاق جراحی و از گردنم رگ گرفتن

میگن خدا از رگ گردن به آدم نزدیک تره

مرگم همونقدر نزدیک حس کردم

نیدل میزدن تو رگ گردنم ومن حس داشتم دردداشتم ونباید تکونم میخوردم چون رگ از دیت رزیدنت محترم لیز میخورد بیصدا اشک میریختم و درد میکشیدم 

و صدایی که مدام میگفت اه نرفت توش اه لیزر خورد اه فلان..

نفر دوم میخوای ازاین سمت گردنش بگیری؟

نه! نمیخوام دوسمتشو نیدل بزنم 

و درنهایت فینیش رگ کردنو نیدل زدو یه سرنگ بود نمیدونم چی بوو ازهمینا که میزنن سرم تو دست شبیه آنتن عمود به رگ گردنم با هرتکونم ،تکون میخورد البته قورت دادن آب دهنمم سخت بود

بعد بردنم ازهمون رگ گردن دیالیزم کردن

از پزشک قانونی اومدن گفتن ببین ممکنه بزنگردی عمل ۵۰_۵۰س اونجام باز مرگ خودمو تصور کردم 

گفتن امضا کن انگشت بزن ،زدم

لحظه ای که چشامو بستم تو  اتاق پیوند داشتم بیهوش میشدم بازم تصور کردم ممکنه برنگردم بااین پذیرش چشم بستم 

و بعدم بارها مشکلات متعدد 

 

میخوام بگم همیشه این حسه بهم نزدیک بوده

حتی برایه سرماخوردگی ساده مثل الان که بیحال افتادم جوریه که بگم نکنه من که بدنم ضعیفه این سرماخوردگی از پا بندازتم:/

 

یا مثلا سالاد سزاری که هفته پیش خوردم و مسموم شدم 

و یادم افتاد به حرف دکترم که خیلی باید مواظب باشم یه سری ویروسا رو بگیرم جمع کردنم مصیبته 

کاملاً واضح همینو میگه:)

 

و امشب چشم بستم به این فکر کردم چیزیم شد کیا ازم به خوبی و کیا به بدی یاد میکنن؟

 

همین هفته با داداشم بحثم شد

حق با منه 

ولی خب این مریضی باعث شده من همیشه کوتاه بیام درمورد خیلی چیزا خیلی حرفا خیلی آدما چون فکر میکنم ممکنه نباشم و اگه نباشم دلی رو ازرده نکرده باشم

واین ضعف بزرگیه که همیشه خودم دلم میشکنه ولی ترس دارم کسیو ناراحت نکنم

 

پ.ن۱:همیشه از خدا عمر باعزت خواستم اینکه یه موقعی ادم بره که بار رو دوش بقیه نشه و بقیه رو اذیت نکنه  خیلی عزتمندانس 

 

ولی این مریضی من باعث نگرانی همیشگی مامانمه 

گناه داره یه سرمامیخورم تنو بدنش میلرزه:((

پ.ن۲: 

نمیدونم از بیرون  آدما منو چطوری میبینن من از دید بقیه چطوریه

ولی من از دید خودم ومن واقعی پیش خودم به شدت قوی و جسور،شجاع صبور وجنگجوئه 

 

هیچکس جز خودمون نمیدونیم چه دردها رنجها و لحظات سختی رو گذروندیم و جز خودمون هیچکس نمیتونه به شناخت درستی برسه و به این باور رسیدم چقدر عشق به خود مهمترین عشقه

 

پ.ن۳: اینکه میگم قویم نه که گریه نکنما نه گریه میکنم خیلی وقتا 

خسته میشم ناامید میشم ولی به تلاشم ادامه میدم

مثلا همه این استرسا دردا باهام هست ولی دلیل نمیشه سخت برا آیندم تلاش نکنم و گاهی حتی روزی ۱۲ ساعت کار میکنم سخت :)

درحالی که میگن پیوندی باید یکسال قرنطینه باشه ماه ۷ پیوندم رفتم سر کار

 

تویکی از بستری شدنام تخت کناریم دختری بود که ۸سال پیوند کرده بود 

داشت با مامانم صحبت میکرد مامانم بهش گفت چه کاره ای؟

گفت ما که دیگه نمیتونیم کار کنیم  

مامانم گفت مجردی یا متاهل ؟ گفت کی ما مریضارو میگیره:/

همینقدر ناامید و من از تصور کار نکردن وبه بطالت گذروندن عمرم حتی تصورش روانی میشم

همیشه غصه م اینه چرااین روحی که خیلی فعاله ودلش میخواد هزارتا کار کنه تو این جسم مریض گیر افتاده و نمیتونم هزارتا کار کنم:)

احساس میکنم یه تایم کار کردن حروم کردن وقته هنوز تایم برا پیشرفت و استفاده دارم ولی،جسمم کم میاره:/

 

پ.ن۳: تو زمستون سرمانخوردم تو گرمای شدید سرماخوردگی ستم بزرگیه

چرا تو زمستون سرمانخوردم چون از زمستون احساس خطر میکنم ومراقبت میکنم

ولی تابستون فصلیه که انتظارشو ندارمو مراقبت نمیکنم و میشه حکایت همیشه زخمو کی میزنه؟ اونی که انتظارشو نداریم:)

  • محیا ..

پارت دوم ،عشق واقعی یعنی...

پارت دو بعد از خوردن بستنی توت فرنگی:))

نشستم توحیاط ساعت ۴و نیم صبح بستنی توت فرنگی خوردم نسیم خنک میومد بو سرم موی خوشبویی که زدم به موهام به مشام خودم میرسید 

صدا پرنده ها میاد آسمونم روبه روشنی میره

یه تکنیکیه اسمشو نمیدونم ولی اینجوریه که برا کاهش اضطراب تمرکز به حواس همون لحظه صداها و... کنیم مثلا معمولا چشامو میبندم به صداها تمرکز میکنم تا ذهنمون رها بشه و درلحظه باشه

الان اینکارو کردم یه پرنده شاکی بالاسرم داره جیغ میکشه ساکتم نمیشه  انقدر جیغ کشید که ترجیح میدم برم تو اتاق:))

 

این بخشو اززیر پتو مینویسم عاشق رفتن زیر پتوام شبیه یه پناهگاهه مثل خونه بالشتیا بچگیمون که حس امنیت میداد

گفتم حس امنیت :)

 

امشب یه رقم نسبتا بالایی ازیه دوست خواستم

انتظار جواب مثبت داشتن واقعا نداشتم 

چونکه انتظار زیادی بود 

و اگه نه هم میگفت ناراحت نمیشدم 

حالا شایدم اون قرضو نگیرم ازش 

ولی همین که جواب مثبت داد گفت فردا صبح برات میریزم وایب امنیت داد

وایب نور بودن داد:)

 

بعد خواهرم گفت ازش قبول نکنی بهتره

گفتم اینم مثل بقیه دوستامه چه فرقی میکنه؟

دوست،دوسته 

یکی میره یکی دیگه جاش خدا میفرسته

دنیا پر ادمای خوبه 

پر ازنور خداست:)

 

 

همیشه ترس ازدست دادن سین رو داشتم

همیشه اینجوری بودم که  دلم قرصه که هست

 ته دلم اینجوری بود که اگه یه جایی به بن بست بخورم میدونم سین هست 

ممکن بود دیگه هیجوقت به بن بست نخورما ولی ته دلم قرص بود یکیو دارم 

که میتونم روش حساب کنم که میدونم اگه نیاز باشه هرکاری میکنه

ولی زیادی باعث ضعف من شده بود 

احساس ضعفی که اگه نباشه اگه دیگه براش مهم نباشم دیگه نقطه امن ندارم   

دیگه بیپناهم ولی خب اونم از دست دادم

رسیدم به اینکه خدا آدماشو میگیره تا اگاهیمو ببره بالا که ای ادمیزاد بفهم اصل مطلب کیه 

بفهم که منم که نور میفرستم تو زندگیتا 

بعد تو شده ترست از دست دادن آدمه؟

 

گاهی تهِ دلمون یه پناه داریم، نه لزوماً برای استفاده کردن، فقط برای اینکه حس کنیم اگه زمین خوردیم، یه نفر هست.

 

اما این وابستگی،گاهی از ما موجوداتی ضعیف و ناپخته می‌سازه.

 

و بعد... خدا میاد و می‌بره اون آدمو.

نه از روی بی‌رحمی،از روی عشق.

تا یاد بگیریم هیچ سایه‌ای پناه‌تر از نور خدا نیست.

 

 

خدایی که سین رو یه زمانی گذاشت سراهم اگه نیاز باشه یه دست دیگه میفرسته برام تو زندگیم

یا نور دیگه ای

اصل مطلب خداست 

که نور میفرسته توزندگیمون:)

 

چقدر ازخودم یوقتا خجالت میکشم که ترسام ازدست دادن آدما بود 

 

از دید خدا که نگاش کنیم 

یه عالمه انسان خلق کرده که مثلا وابسته و گمن تو دنیا و متعلقاتش ودنیا ودستو پا میزنن برا ادما 

بعد اصلا یادشون نیست اصل کاری خداست  خیلی مایوس کنندس نه؟ 

چقدر من یکی ناامید کننده شده بودم ازدید خدا :(

 

 

پ.ن: به هرچی تو دنیا وابستگی پیدا کنیم به بدترین شکل از دستش خواهیم داد چرا؟ چون وابستگی یعنی ترس،ضعف

وخدا‌ بزرگ‌ترین معلمیه که می‌خواد ما آزاد باشیم، نه ترسو 

وبخاطر همینم قدرت عقل واختیارو داد بهمون:)

 

 

پ.ن۲: 

حتی خداهم که مهربون ترینه به ما 

مارو آزادو رها گذاشته خودمون تصمیم بگیریم ولو تصمیممون بد باشه خطر داشته باشه یا آسیب زننده

پس بازم میرسم به همون حرف عشق واقعی یعنی 

 

ایستادن در سکوت، اما

با آغوش باز برای بعد از سقوط

  • محیا ..

عشق واقعی یعنی....

من آدم کنترل گریم یعنی بودم اینجوری که مثلاً زوری میخوام به آدما اگاهی بدم و راهشونو نشونشون بدم

چون من مثلا فکر میکنم چیزی به صلاحشون نیست میزنم خودمو به درودیوار که بفهمن به صلاحشون نیست چه کاری خب ؟ مثلا که چی؟ که عزیز من آسیبی نبینه،ضرری نکنه! چون من دلم نمیخواد آسیبشو غمشو ببینم ؟

بعد همیشه هم من خودم میشم آدم بده حسوده:/ قلبمم کلی مچاله میشه میشکنه  نمیفهمم خب چرا مثل آدم نمی ایستم یه گوشه تماشا کنم هرکسی درس زندگی خودشو پس بده و خودمم بده نکنم؟

نمیفهمم چرا!چونکه فقط،عزیزه برام یامهمه :(

یا چون دردشون دردمه ! آدما  تاخودشون تجربه نکنن سرشون به سنگ نخوره آدم نشن درسشونو پس ندن  راهشونو درستو ازغلط،ارزشو از بی ارزش تشخیص نمیدن

واینو الان فهمیدم و پشیمون ونادمم که چرا تو درس زندگی بقیه همش وسط بودم که مثلا طرف درد نکشه که آسیب نبینه؟ چم بود اصلاً؟

چرا آخه؟ یعنی خودم حرصم میگیره یاد خودم میوفتم

و من تجربه کردم برا خیلیا جلز ولز  زدم یه کاریو نکنن سرتاپامو ابکشی کردن که توحسودی بعد رفتن سرشون خورده به سنگ اومدن گفتن مهشید کاش به حرفت گوش میکردیم بعد باز برانفر بعدی من ادم نمیشم که دخالت نکنم بذارم طرف خودش درسشو بگیره

 امشب یاد تک تک آدما افتادم اعصابم ازدست خودم خورد شد:))

و زندگی همیشه اینکارو باادم میکنه انقدر یه چیزو برات تکرار میکنه تا درسشو نگیری یقتو ول نمیکنه:))

مثلاً چم بود به دوستم گیر داده بودم پسره به دردت نمیخوره؟ یااون یامن؟ من واقعا همچین کاری کردما البته سنم کم بود ۱۸سالم بود

بعد دوستمم گریه میکرد مهشید توروخدا  منو تو این موقعیت نذار من تورو خیلی دوست دارم اونم همینطور

خب چم بود؟ بعد حالا مگه گوش کرد؟ ۸سال با پسره موند بعد پسره ولش کرد ازدواج کرد بعد دوستم افسردگی فوق حاد گرفت ومن همش غصشو میخوردم 

خب این باید درسشو میگرفت چرا من انقدر الکی تلاش کردم؟

سرآخرم گفت مهشید کاش به حرفت گوش کرده بودم اگه گوش کرده بودم اینجوری نابود نمیشدم:( خب من این روزو نمیخواستم ببینم ولی دیدم و تلاشام الکی بود بیخود اعصاب خودمو اونو خورد کرده بودم  

خودش تا نمیرسید بهش درسشو نمیگرفت 

 

یا مثلا رفتم به الف.نون گفتم ببین این دختره که میخوایش با یکی دیگه تیکوتاک میزنه؟:))چتاشم نشون داد

مگه مریض بودم ؟:)) قلبشو مچاله کردم حالشو بد کردم که بگم لیاقتتو نداره؟ دلش خوش بود به اون ادم اصلا به توچههههه ارزششو چرا تو تعیین میکنی که نه این لیاقتتو نداره؟ 

 چون دوسش داشتم؟ چون لیاقتشو بیشتر میدونستم ! چون دیدم بازی میخوره و فکر میکردم باید عشق واقعی تجربه کنه 

من درست میگم دروغ نگفتم دختره تو آب نمک خیسونده بودش با یکی دیگه تیک میزد وبرایکی دیگه ضعف میرفت اصلام براش اون مهم نبود الانم که ازدواج کرده یعنی اصلا هیچوقت الف نونو نمیخواست ولی آخه به منچه که اون موقع دخالت کردم؟

واقعاً به منچه؟ ادما خودشون باید ارزششونو بفهمن  من چرا باید بگم؟ 

تو چیکاره ای این وسط؟چرا نمیذاری ادما درسشونو بگیرن خودشون برسن به آگاهی که

هی تو نشی حسود رابطه خراب کن:)

 

یا مثلا چرا به خواهرم میگم این مسیر اشتباهه هی میخوام زوری چشم بقیه رو باز کنم تهش میشم حسود عقده ای:))

خو به تو چه مهشیدجان دلبندم ول کن شل کن بذار هرکی راه خودشو بره درسشو بگیره چشمشونو زوری باز نکن همش به خودت بگو  به توچه به توچه

به توووچه اخه چونکه دوسشون داری هی میخوای بهشون حالی کنی چون ازغمشون غمت میگیره؟ دلم میخواد بگم به خودم لال بشی بهتره والا

امشب از شدت غم گریم گرفت دلم تیکه تیکه بود دلم میخواست خشممو سر کسی که مسبب غم خواهرم شده خالی کنم و کله شو از تنش جدا کنم 

ولی هرچی خودش حتی اصرار کرد تو یه چیزی بگو گفتم نمیگم دخالت نمیکنم 

خودت مسائلتو حل کن

من چیکاره رابطه شمام؟

ته پیازم یاسرپیاز

خب ولی توتنهاییم نشستم از غصه گریه کردم از دل نگرانی از حسای بدومنفی ازاینکه بازم من نتونستم کاری کنم که عزیزم اسیب نبینه نتونستم راهنمایش کنم تواین شرایط قرار نگیره این روز اتفاق نیوفته...

خیلی تلاش کردم ولی بازم ...

 

اخه من نمیفهمم این همه حس مسئولیت بیش از حدم برا چیه؟؟؟ کاش این حس تو من خفههههه شههههه 

البته خودم دارم سعی میکنم خفه ش کنم 

دیگه این توبمیری از اون تو بمیریا نیست 

من باید یاد بگیرم و گرفتم ودرسشو اگاهیشو که من مسئول زندگی خوشبختی عزیزانم نیستم نمیتونم زوری از خطر ،غم و... نجاتشون بدم باید خودشو مسیر اگاهیشونو طی کنن هرچند دردناک 

مگه اصلا سوپر وومنی تو ؟ بشین سرجات دلواپس بیخود:/

هیچکسم به حرفم گوش نمیده برا حرفا و دلواپسیامم تره خورد نمیکنن 

البته خب منم بلد نبودم درست رفتار کنم:/

 

بعد جالبه انقدر من احساس مسئولیت دارم دربرابر عزیزام همه این ادما نسبت به منو احساساتم بی تفاوتن:/

 

امشب یه عالمه حس غم ،دلواپسی دارم که همش باید به خودم بگم به منچه به منچه به منچه هرکی مسئول زندگی خودشه ،خودش باید راهشو تشخیص بده،درساشو بگیره مهشید بسه توام درستو بگیر تو مسیر ودرس دیگران دخالت نکننننن 

 

و دارم یاد میگیرم آگاهیشو بدست اوردم که تومسزر دیگران دخالت نکنم حتی اگه مثل خواهرم خودش وقتی کم میاره بخواد پای منو بکشه وسط مسیر تصمیماتش:/ 

 

 

پ.ن:الان فک کنم حس بهتری دارم نوشتم حالم بهتر شد

خداروشکراینجا هست خیلی خودمم ولی امیدوارم اشنا نخونه اینجارو ...

 

 

ودرنهایت عشق واقعی یعنی 

اجازه دادن به آدما برای تجربه کردن با پوستو استخون

اجازه دادن برای افتادن

ولی بودن درکنارش وقتی خواست که بلند بشه

 

 

وقتی بچه کوچیکی رو دستشو بگیری که هیچوقت نیوفته زخمی نشه یاد نمیگیره بلند شدنو

 

 

من زیادی مادر بودم برای دوست،پارتنر،خواهر  

دیگه نیستم تو جایگاه خودم می ایستم کنارشون محکم کسیو نگه نمیدارم که نخوره زمین

عشق یعنی همراهی ،نه نجات دادن

حالا اینو میفهمم درکش میکنم وسکوت میکنم و این مهشیدو بیشتر دوس دارم 

 

چشام اشکیه ولی میرم که بستنی توت فرنگیمو بخورم ساعت ۴صبح 

 

  • محیا ..

نور باشیم

چند روز پیش مرخصی گرفتم مثل همیشه رفته بودم چکاب ماهانه کلیه پیوندیم و داروها پیوندمو دکتر برام بنویسه

منشیش بهم گفت خیلی مراقب خودت باش دوتا از پیوندیا تحت نظر خانم دکتر

کلیه شون پس زده شده والان بسترین بیمارستان

بدنم یخ کرد  

یه لحظه مثل فیلم تمام بلاهایی که سرم اومد توذهنم گذشت تودلم به خودم گفتم خدای تو خدای معجزه هاس نگران نباش بقول یه دوستی تو چیزیو دیدی به اسم معجزه که خیلیا تجربه نکردن ویا  باوری ندارن:)

 ویزیت شدم اول رفتم قطره فشار چشممو ازیه جای شهر پیدا کردم بعدم  داروهای پیوندمو ازیه سر شهر دیگه  بعدم برگشتم سرکارم ازسرکار خریداخونه رو کردم

ساعت ۱۰ شب تازه برگشتم خونه کز کردم تو خودم درحالی که خواهرم باهام قهر کرد و بحث که چرا به من اهمیت ندادی و یه چیزی ازت خواستم فراموش کردی بخری

خسته روحی وجسمی مچاله بودم توخودم وفقط گفتم یادم رفت همیشه که هرچی بخوای میخرم حالا یه بار یادم رفت ولی اون متقاعد نمیشد غر میزد ومنم مثل همیشه سکوت کردم 

 

روال زندگی من همینه 

از متخصص چشم وچکابای چشم به متخصص کلیه و چکابای کلیه وداروهاشون 

تنهای تنها میگذرونم وهیچکسم حتی نمیپرسه اوضاع چطور بود؟ 

 

چندوقت قبلشم رفتم چکاب چشمم منشی دکتر اومد قطره بریزه تو چشمم گفت تا ۳ساعت تار میبینی همراه داری دخترم ؟ گفتم نه ندارم

مشکلی ندارم تنهایی میتونم :)

وبا چشمای تار تارم تنها برگشتم

روال ۳ساله زندگیمه

انقدر قوی شدم که خیلی چیزا برام عادی شدن

( الکی میگم بغضی بودم که چرا همیشه تنهام و سعی میکردم عین بچه لوسا اشکام نیاد قطره چشم هم هدر نره😁)

 

یکی از دوستام که همکارمه  و میدونست مرخصی برا ویزیت دکتر گرفتم فقط ازم پرسید دکترت چی گفت ؟

گفتم خوبم یه سری چیزا بالا پایین میره سرجاش:))

براش تعریف کردم منشی بی شخصیتش  اینجوری ترسوندم دوتا از پیوندیا تحت نظر رد پیوند دادن  :/

گفت وا مگه بعد چندسالم کلیه پس زده میشه؟

گفتم اره ممکنه 

و دربهترین حالت ومراقبتا و رعایتا یه کلیه پیوندی ۱۵سال بیشتر نمیمونه

گفت شوخیییی نکن مهشید چی میگی! من فکر میکردم کسی که پیوند میکنه مثل ادم عادیه دیگه ! گفتم اگه مثل ادم عادی بودم چرا هرماه میلیون میلیون هزیته چکاب ودارو میکنم؟

چرا باید رژیم غذایی رعایت کنم:)

 

ازاون روزش قفلی زد رو من که چیزایی که خیلی مفید نیستن نخورم سرکارم میدید چیزی میخورم که خیلی مفید نیست میگفت مهشییییدددد نخورررر تو باید رژیم غذاییتو خوب رعایت کی ۱۵ سال و ۳سالشم رفتههه

گفتم بابا ولم کن توروخدا زندگی زهر خودم کنم که چی 

عمر دست خداست من نمیخوام به این عددا فکر کنم رو کلیه م تا ۵۰ سالگی حساب کردم

:) 

گفت چقدر از این روحیه قویت خوشم میاد:)

ولی خب آدم مگه راهی جز قوی بودنم داره؟

 

من به مُردن وازدست دادن کلیه م فکر نمیکنم 

ولی امشب باز بحث یه موضوعی بود با خواهرم که گفت من قبلام گفتم اگه تو براازدواجم راضی نباشی  به خوداون آدمم گفتم قبول نمیکنم 

گفتم مهشید ممکنه نباشه مریضه ومن نمیخوام اذیتش کنم وبعد یه روز نباشه و من خودمو نمیبخشم....

بقیه حرفاشو خیلی خوب گوش ندادم 

اصلا یادم میندازن من مریضم  بدم میاد

دلم میگیره ،دلم نمیخواد یاداوری بشه بهم یا تصویری جلو چشمم بیارن که مهشید مریضه ممکنه نباشه:/

 

یادم افتادهروقت میگفتم مریضم  تنها کسی که خیلی جدی بهم میگفت تو مریض نیستی یه مشکلی بوده رفع شده درمان شدی داری دیگه مثل ادم عادی زندگی میکنی به خودت نگو مریض الف.نون بود 

فقط اون بود امید زندگی رو بهم میداد

بعد همه سرزنشم کردن که چرا دوسش داشتم 

چون باهمه فرق داشت 

بااینکه ۳ساله ازش بیخبرم وزمان زیادیه ولی هنوز  یاد بعضی حرفاش و 

نوری که یوقتا میداد به قلبم میوفتم حالم خوب میشه

 

پ.ن: نور باشیم برا همدیگه:)

 

پ.ن۲: یه همکاری دارم ورژنش شبیه ورژن قبل منه خیلی همیشه ناله س:))))

همش حالش بده غر میزنه نق میزنه 

من درکش میکنم پُره و بریده وخسته وبیپناه واسه همین همیشه حالش بده

 

دختر خیلی  فراری از بغلو بوسه 

حس میکنم بخاطر احساساتشه که برون ریزی نکنه یه فروردینی مغرور مثل منه

هروقت میبینم خیلی حالش بده میرم که بغلش کنم میزنه زیر گریه و دورم میکنه

 

منم سربه سرش میذارم که بابا بوسه آتشینمو هنوز نزدم از خوشحالی گریه کردی :)

میزنه وسط گریه هاش زیر خنده 

 

سعی کنیم حواسمون به آدمای اطرافمون باشه شاید یه حال پرسیدن ساده

یه گوش دادن ساده ،یه امید دادن یه من کنارتم من هستم ،یه توجه،

حال دل یکیو خوب کنه

میدونم همه پُریم 

ولی یه جاییم نور وآرامش درمقابل مهربونیتون به خودتون برمیگرده 

بهش معتقدم هرکاری کنیم به خودمون برمیگرده

 

پ.ن۳: چندروز پیش بعد چندسال دوباره روی اوردم به پختن کیک شکلاتی ،تمایل به شیرینی پزی درمن فقط نشونه روحِ آروم و حال خوبه :) خداروشکر:)

کیکمم خوشمزه شدا

 

پ.ن۴: میخواسم این آهنگ شهرام صولتیو آپلود کنم حوصلم نشد میگه:

یه ریزه دو ریزه دلم داره میریزه دلی که بیقراره همش در انتظاره

یه ذره دو ذره آب می شه قطره قطره دلم پی نگاه منتظره جوابه

لای لای لای لای لای لای لای لای لای

:)))

 

پ.ن۵: سعی میکنم بیشتر بنویسم 

بعداً  روزی که من نبودم شایدآیندگان از خاطرات وبلاگم خوششون اومد کتاب ساختن 

ذهنم الان درگیر شد اگه قرار بود خاطراتم کتاب بشه اسمشو چی میذاشتن :))

 

تخیلات قوی در ۳۰سالگی:)))

 

  • محیا ..

عصرِ پاییزی

به گمانم پاییز...
عنصرِ ناهمگونِ فصل هاست...
تصویری ست از دختری که
به اندازه ی زیبایی اش غمگین است...
که لبخند هم بزند ...
غم، چشم هایش را رها نمیکند..
اعتراض نمیکند...
قهر کردن بلد نیست...
باکسی سر جنگ ندارد...
خیلی که دلتنگ شود بغض می کند....
پاییز دختری ست آراسته وموقر...
با موهای پریشان...
لبخندی ملیح...
دختری به ظاهر خوشبخت ،به ظاهر راضی،به ظاهر...
Designed By Erfan Powered by Bayan