پارت اول
احساس مسئولیتم درقبال آدمهایی که دوستشون دارم خیلی بیش از حده تاجایی که باعث همیشه اسیب به خودم و روحم وزندگیم شده ورسیده به نقطه ی حماقت
و این موضوعیه که روانشناسمم مدام بهم تذکرشو میده
ولی هنوز نتونستم این باگ رو اصلاح کنم کمتر شده ولی هنوز خیلی جا دارم
احساس مسئولیتم به دوستام درحدیه که مثلا هفته پیش یکی،از دوستام که بارداره گفت ۴شنبه این هفته سونو داره
ومن بعد از یه روز شلوغ و خسته کننده وپراسترس دقیقا شب ۴شنبه
وقتی فرصت کردم از هیاهوی زندگیو کار وخستگی فارغ شدم واونستم دراز بکشم و توذهنم چیدم خب چیکارا دیگه مونده
پیام به دوستم برای جویا شدن حال خودش و کوچولوی تو شکمش اومد جلو چشمم
و بعد جویا شدن حال اون یکی دوستم که حال روحی خوبی نداره
وبعد برنامه دیوارو باز کردم تا ببینم آگهی جدیدی برای خونه نزدن که باشرایط مامانم بخونه
چونکه صاحبخونش خونه رو میخواد ودوباره باید اسباب کشی کنه
واسترس ونگرانی شرایط مامانم حالمو به شدت بد و افسردم کرده که چرا تواین سن ۳۰ سالگی نمیتونم واونقدری ندارم کمک مامانم کنم که بتونه یه خونه مناسب رهن کنه
چرا همیشه هشتم گرو نهمه
چرا هرچی سخت کار میکنم آخرش هیچ پیشرفتی توزندگیم ندارم
این روزا همه دغدغه وناراحتیم برا مامانمه
این درحالیه که
تو ۱۰ روز اخیر چیزی حدود ۱۰ میلیون خرج چکاب کلیه پیوندی،آزمایش،دارو،ویزیت
وچکاب وعکس چشم،ویزیت و دارو چشم دادم
و هیچکس ازحال خودم خرجام استرسام خبری نداره
این درحالیه که وضعیت چشمام که بهتر نشده بدتر هم شده واسترس نابینایی داره دیوونم میکنه
و بااین افکار واسترسهای درونی خودم افسردگی شدیدم ،
رنج وغم مفید نبودن برای مامانمم به دوش میکشم
پارت دوم
حدود۳سال پیش وقتی الف.نون یهو ولم کرد حمله های عصبی به کنار
۶ماه اول جوری به طور ممتد زار میزدم که یهو به خودم دیدم چشام نمیبینن تار شده بودن ضعیف شدن و درد شدید داشتن دیگه از درد شدید نمیتونم گریه کنم فقط بی اختیار اشک میومد از چشام و کاسه خون بودن و انگار از درد چاقو فرو میکردن تو چشام
نوبت دکتر چشم گرفتم بعد چکاب گفت به عصب بینایی آسیب وارد شده
و فشار چشم هم گرفتی
وازهمون تایم تاالان درگیر مشکل چشمم
عینکی شدم وبدون عینک یه متر جلو ترمو نمیبینم
دردای شدید چشم و فشار چشمی که کنترل نمیشد ۵تا دکتر عوض کردم ومدام عکس چشمو میدان دید و...
این هفته که آخرین چکابمو دادم دکتر گفت شبکیه چشمت هم آسیب دیده
فشار چشمم که هنوز بالاس و خوب نشده بماند
شبکیه چشمم آسیب دیدهو همه اینها به شدت برای بینایی خطرناکن
و همچنان دردهای چشمم
دروغ چرا شبا همچنان بعد ۳سال گریه میکردم وهمشم بخاطر الف.نون گریه میکنم یعنی اصلا هیچ دردی توزندگیم بیشتر این قضیه نبوده
میدونم ارزششو نداره ارزش یه قطره اشکمم نداشت ونداره ولی خب دل آدم متوجه نمیشه وقتی میشکنه بدم میشکنه یه دردی همیشه با آدمه واین درد توعمق وجودمه
ولی الان ازاسترس نابینایی به خودم قول دادم گریه نکنم دیگه تحمل کنم فقط چند شبه گلوم دیگه از فشار و تحمل بغضام تیر میکشه و سنگین شده
همه تلاشم اینه چیزی به یاد نیارم
ولی وقتی حالم خوب میشه یهو دردو رنج قدیمی مثل همون ثانیه ولحظه های واقعیت، توخوابم بالا میاد کابوس میبینم و مثل همون روزایی که التماسش میکردم رهام نکنه توخواب گریه میکنم وازش میخوام رهام نکنه ومیکنه ... و من مثل واقعیت همون دردارو دوباره توخواب میکشم دوباره دوباره ودوباره
انقدر این خواب یابهتر بگم واقعیت تو خوابم تکرار میشه که کابوسم شده که خیلی شبا خواهرم ساعت ۵صبح با صدای ناله هام بیدار میشه وبیدارم میکنه
انقدر این زخم عمیقه که مونده تو ناخوداگاهم و تبدیل شده به کابوسی که رهام نمیکنه
وقتی با بند بند وجودت کسیو دوست داشته باشی وباور کنی و به بی رحمانه ترین شکل ممکنه رهات کنه شوکی وارد میشه که انگار تا مغز استخونت این درد رخنه میکنه و مونده تو ناخوداگاهم
تاخوب میشم این کابوسا وبالا اومدن اون درد وشوک وتکرارش تو خوابام باعث میشه مدتها حالم دوباره بد بشه وزندگیم روحم چشام قلبم به معنای واقعی سوخت
و فقط معجزه میتونه منو به مهشیدی که بودم تبدیل کنه و این همه درد وسنگینی از رو قلبم. برداره یا ازذهنم همه چی پاک بشه
خیلی خدارو صدا میکنم وازخدا کمک میخوام کمکم کنه هیچی ازش یادم نیاد نه خوبش،نه بدش هیچییییش
توخوابام نیاد انگار که اصلا نبوده
ولی هنوز هست
تو خودآگاهم نیست ولی امان ازناخودآگاهو
تا حالم خوب میشه این کابوسا میبرتم به افسردگی شدید و آشفتگی،گریه های بی امون و ...
فقط دارم تلاش میکنم زندگی کنم که تواین حالت روحی زندگی کردن ازهرچیزی سخت تر وطاقت فرساتره
که از ته قلبم احساس میکنم ودوس دارم نباشم و مرگ آرامشبخش ترین حسه برام
پارت سوم:
مرگ راحت ترین کار ممکنه ،تو حال افسرده موندنم راحته،توخونه موندنم راحته،وقتی خلقت تنگه ،انواع اقسام فشار روحی ومالی روته وافسردگی شدید داری
سخت ترین کار زندگی کردنه
باکیفیت زندگی کردنه!
تقریبا هیچ روزی وجود نداره که دلم بخواد برم سرکار بخاطر موج جدید حال بدم ولی وقتی میرم سرکار برای مشتریام انقدر صبورم و باحوصله که بدون اغراق چیزی که بهم میگن اینه که توچقدر ماهو مهربونی
اینکه بهم میگن ماهی حس بامزه ای بهم میده نه خوشحالی
فقط جالبه
ادما چقدر بی مهری ،بی توجهی بدخلقی دیدن که من افسرده ی کم طاقت که دارم کارو تحمل میکنم بازم توچشم مشتریم ماه ومهربونو صبورم وبابت صبوری وباارامش بودنم ازم تشکر میکنن!
چندباری هم بهم گفتن از دیدنم ارامش میگیرن :))
واین موضوع جریان انرژی رو زیر سوال میبره
میگن آدما اون انرژی که در درونشونه رو انتقال میدن و بقیه دریافت میکنن
انرژی درون من خشمه هرلحظه میتونستم دلم میخواست جیغ بکشم،انرژی درونم کلافگی،آشفتگی غم به استخون زده ،گریه ناتمام،کم طاقتیه
واحساس نیاز به نیستی
و اونچه که دریافت میشه ازم ،صبر وآرامشه درحدی که میگن انقدر توآرومو صبوری آرامش میگیریم!
عجیبه
- محیا ..
هرجا که هستی مراقب خودت باش