شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم(شاعرانه۱۰)

 

 

 

 

تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟

شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم 

تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو

بسان قایق، سرگشته، روی گردابم!

  • محیا ..

شاعرانه(۷) + بسی پی نوشت

 

می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را 

می جویمت چنانکه لب تشنه آب را 

محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح 

یا شبنم سپیده دمان آفتاب را 

بی تابم آنچنانکه درختان برای باد 

یا کودکان خفته به گهواره تاب را 

بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل 

یا آنچنانکه بال ِ پریدن عقاب را 

حتی اگر نباشی ، می آفرینمت 

چونانکه التهاب بیابان سراب را 

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

  • محیا ..

شاعرانه(۲)

ای گل تازه که بویی زوفا نیسـت تــو را 

خبـر از سرزنـش خـار جـفا نیسـت تــو را 

رحم بر بلبـل بی برگ و نوا نیسـت تــو را 

التفاتــی به اسیـران بـلا نیسـت تــو را 

ما اسیر غم و اصـلا غم ما نیسـت تــو را 

با اسیر غم خود رحـم چـرا نیسـت تــو را؟ 

فارغ از عاشــق غمنـاک نمی بایـد بــود 

جان من این همـه بی بـاک نمی بایـد بـود

 

همچو گل چند به روی همه خنــدان باشــی 

همره غیـر بـه گـل گشت گلستـان باشــی 

هر زمـان با دگری دست و گریبان باشــی 

زان بیندیـش کـه از کـرده پشیمـان باشــی 

جمــع با جمــع نباشـنـد و پریشـان باشــی 

یـاد حیـرانــی ما آری و حیـران باشــی 

مـا نباشیــم که باشد که جفای تو کشــد؟ 

به جفا سـازد و صـد جـور برای تـو کشــد؟

 

شـب به کاشانــه اغیار نمی بـاید بــود 

غیــر را شمــع شـب تــار نمی باید بـود 

همه جا با همه کس یـار نمی بـاید بــود 

یــار اغیار دل آزار نمی باید بـود 

تشنـــه خـون مــن زار نمی بـاید بــود 

تا به این مرتبه خونخـوار نمی باید بـود 

من اگر کشتـه شـوم باعث بد نامی توســت 

موجــب شهـرت بی باکـی و خود کامـی توست

 

دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد 

جز تو کس در نظر خلق مرا خار نکرد 

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد 

هیچ سنگین دل بیداد گر این کار نکرد 

این ستمها دگری با من بیمار نکرد 

هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد

گـر از آزردن من هســت غرض مــردن مــن 

مـُــردم، آزار مکـــش از پـی آزردن مـــن

 

جان من سنگ دلی دل به تو دادن غلـط است 

بر سر راه تو چـون خـاک فتـادن غلـط است 

چشم امیــد به روی تو گشــادن غلـط است 

روی پر گــرد به راه تو نهـادن غلـط است 

رفتــن اولاسـت زکـوی تو فتادن غلـط است 

جـان شیریــن به وفـای تو دادن غلـط است 

تو نه آنـی که غــم عاشــق زارت باشــم 

چـون شود خـاک بر آن خـاک غبارت باشم

 

  • محیا ..

عصرِ پاییزی

به گمانم پاییز...
عنصرِ ناهمگونِ فصل هاست...
تصویری ست از دختری که
به اندازه ی زیبایی اش غمگین است...
که لبخند هم بزند ...
غم، چشم هایش را رها نمیکند..
اعتراض نمیکند...
قهر کردن بلد نیست...
باکسی سر جنگ ندارد...
خیلی که دلتنگ شود بغض می کند....
پاییز دختری ست آراسته وموقر...
با موهای پریشان...
لبخندی ملیح...
دختری به ظاهر خوشبخت ،به ظاهر راضی،به ظاهر...
Designed By Erfan Powered by Bayan