دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور:)

 

 

 

امشب گفتم تا پایان سال نشده یه سری نمونه کارامو مربوط به اسفندو از جهت رزمه کاری بودنشون استوری کنم تو پیج اینستا که بشه هایلایت 

و چون کم طاقتم تا اپلود بشن

این آهنگو پلی کردم که بیقراری و کلافگیمو تو اپلود کردن کم کنه 

متوجه معنیش نمیشدم فقط از لحن خوندنش میفهمیدم عاشقانه باید باشه وحس خوبی بهم میداد 

و حس نوشتن بهم داد 

تا اینستا استوریا اپلود بشن یه خط یه خط اینجام مینویسم

یه فیلم استوری میکنم تا اپلود بشه مینویسم تموم شد بعدی :))

 

امروز بخاطر یه موضوع خیلی ساده مدیر کلینیک باهام بد رفتار کرد:)

و  من خیلی بابت حرفایی که شنیدم وحقم نبود و بحثی که شد حالم بد شد گریم گرفت البته اون نفهمید  توخونه گریه کردم :))

 

ازهمکارم و خواهر خودمدیرمون پرسیدم

من چیز بدی گفتم باهام اینجوری صحبت میکنه؟ حرف بدی زدم؟ مشکل حرفم چی بود؟‌ که این صحبتها شده؟

خواهرشم همکارمه 

و گفتن نه تو حرفت غلط وبد نبود و اون تحت فشاره مالیه کنترلشو ازدست داده...

ولی خب دلم ازیه سری حرفا که حقم نبود شکست گریه هم کردم:)

ولی ته دلم مدام یه چیزی تکرار میشد که آرومم کرد

اینکه خدا برات جبران میکنه:)

هیچ چیز بدی برام اتفاق نیوفتاده که ختم به رشد و پیشرفت و معجزه نشده باشه

و تمام اتفاقات بد زندگیم اومد جلو چشمم که ختم به بهترین شد :)

 

پارسال این موقع اینجا نبودم پریسال که اصلا اوضاع یه شکل دیگه بودم و همیتطور سالهای پیش ...

دوسال پیش حقوقم انقدر کم بود

تو حسرت ۲۰ میلیون بودم که بینیمو عمل کنم:))

امسال ۲۸ تومن دوهفته پیش یه جا دادم برا یه چیز کوچییییک واقعا که ارزش مالی نداشت بقول بعضیا ریختم تو سطل ولی بنطر خودم برا روحم خوب بود فقط چون دوس داشتم و خودم براخودم الویتم و حالا دیگه انقدر خودمو دوس دارم که نمیخوام بینیمو عمل کنم :)  

 

کی همه چی یجور مونده؟

اگه رنجی ،سختی،دردی،غمی به ما وارد نشه رشدی هم اتفاق نمیوفته:)

 

قلبم اگه نشکنه اگه ادما خودخواهانه باهام رفتار نکنن که من توهمین موقعیت میمونم 

خودمو تو دل خطرات ریسکا ورشد نمیندازم نقطه امنمو ازدست نمیدم...

همین اتفاق امروز جرقه ای شد برای اینکه مسیر دیگه ای رو تو سال آینده پیش رو بگیرم به امید خدا

 

 

خلاصه که تو هر شری یقین دارم خیری هست اگه توکل کنیم وباور داشته باشیم به خدا  وعشقش به ما❤️

 

یه جا تو زندگیم حواسم نبود غرق شدم یادم رفت من فقط خدارو دارم 

شروع کردم التماس به بنده خدا که رهام نکنه 

که خیلیم آسیبشو دیدم ! وهرفقط یادم میوفته میگم خدایا ببخش منو که اونجوری التماس بندتو کردم 

و نسپردم دست خودت و یادم رفت که توبهترینارو میخوای برام حتی اگه دردی ورنجی بهم وارد بشه تو جز خیر برام نمیخوای❤️

 

+خیلی شبا از درد روحی و درد قلبم و اسیبی روحی که خورده بودم و فشاری که بهم میومد از دلتنگی که این همه آسیب روحی وجسمی حقم نبود یه آدمو نفرین میکردم

حس له شدگی که تجربه کرده بودم منو نابود کرد که هربار چیزی تداعی بشه بازم قلبم هزار تکه میشه که خیلی چیزا شدن کابوس شبانم

همه دردا باعث شده بود که از درد  از ته تههههه قلبم یه آدمو نفرین میکردم که خیر از جوونیت نبینی...هیچویت کسیو نفرین نکرده بودم ولی ۱سال تمام یه آدمو از ته قلبم نفرین کردم ...با قلب درد باگریه با نفس بریده ...وقتی تموم روحم تیر میکشید از شکستگی قلبم فقط میتونستم بگم خیر نبینییی از جوونیت...

امشب ناخوداگاه براش دعا کردم که الهی خوشبخت بشه و شاد باشه وبهترینا براش رقم بخوره

نمیدونم چقدر ازته دل بود ولی قبلا به زبونمم دعا نمیومد 

همه چیو که بسپاری به خودش بهترین میشه ❤️

دردا از جایی شروع میشن که دنبال راه حل وخواستن  غیر خدایم...

 

+ فردا نوبت روانشناس دارم 

نمیدونم قراره درمورد چی حرف بزنم 

حالم خوبه ، فقط اخرسالی گفتم باروانشناسم صحبت کنم نصیحتی صحبتی چیزی بود بهم بگه برای رشد و ارامش واگاهی بیشتر:)

 

  • محیا ..

تجربه اولین خزپارتی زندگیم۲۳/اسفند

از ۱۲_۱۳سالگیم که نوجوون بودم هم آزادی داشتم هم شرایط برارفتن به هرجایی که دلم میخواست 

پارتی و... بااینکه بچه مثبت بودم .ولی دعوت هم میشدم که انتخاب من اینجور فضاها وجمعها نبود 

حتی تولدای رفیقای صمیمیم که مختلط میگرفتنو نمیرفتم 

و االبته چون منو میشناختن بهم اطلاع میدادن که مختلطه

اون موقع کم سنو سال بودم واکثرا هم خب جو پسرودخترای مجرد دوست نداشتم برم 

تااا ااین سن که بازم دعوت شدم به یه جمع مختلط به سبک خزپارتی:))

یکی از دوستان که تولدش اسفندبود گفت تولد میگیره و اصرارررر که حتما باید بیای و اگه نیای بخدا خیلیییی ناراحت میشمو...

اول قرار بود یه جشن خفن بگیره 

که ازبس اصرار کرد  من رفتم لباس برا جشن خریدم

یهو برنامش عوض شد گفت برا راحتی و فان بودن و هزینه نکردن تصمیم براین شد خزپارتی بگیرم به سبک دهه ۶۰ لباس بپوشیم ویاهرچیز خزی،که راحتید

همیشه جمعاشون مختلط بود

البته همه متاهل بودن 

دوستاشو همسراشون 

و انقدر اصرار کرد که نمیشد نرم از طرفیم بنظرم میومد واقعا جذاب باید باشه خزپارتی و همونیم که فکر میکردم بود 

بامزه ترین تجربه زندگیم شد 

که بالباس تماماً خززز اون وسط درحال تلاش برای خز رقصیدن بودم:))))

همه لباس خز پوشیده بودن وخز ومسخره میرقصیدن

متولد تاج گذاشته بود و دامن و کت قدیمی با روسری

همسرش شلوار پیله دار با کمربند زنجیر دار و پیرهن گل گلی پوشیده بود.همسر دیگه ای از دوستان کلاه گیس مو فشن گذاشته بود و شلوار پیله دار و یقه تاناف باز

 

خانما تماما لباسای گل گلی مسخره لباسایی که هیچکدوم بهم نمیومدن

پیرهن دامنای قدیمی

ابروهای پیوسته فکول باروسری 

دامن  و جوراب مشکی 

ولباسای اپل دار 

و صورتای خالدار

النگوها تو دست جلینگ جلینگ صدا میدادن:)))

مثلا یکی ازبچه ها کت بلند با دامن گلدار و جوراب اسپرت ساق دار پوشیده بود  

به هر طرف نگا میکردم ازخنده ضعف میکردم 

کاش میشد عکسارو بذارم اینجا میزان خنده دار بودنو متوجه میشدید

از نهنگ عنبر تیپا خنده دارترو باحالتر بود 

 

واما من خودم سوژه خنده بودم

یجوری گریم کرده بودم قیافمو مامان خودم عکسمو دید نشناخت 😅

ازلباسام نمینویسم علتشو تو پی نوشتا مینویسم 

ولی 

ابروهامو پیوسته کرده بودم دوتا خال بزرگ مشکی نقاشی کردم تو صورتم ،تا تونستم گونه هامو قرمز کردم،سایه صورتی ،و یه عالمه اکلیلای درشت کنار چشمم درامتداد صورتم 

هرکی نگام میکرد غش میکرد ازخنده میگفتن عااالی شدی این بُعد ازتورو ندیده بودیم:))

اون وسطم حسابی هنر نمایی کردم با تیپ واستایل جذابم:))

همکارام ریسه میرفتن میگفتن وای مهشیده!!! باورمون نمیشه تو تخیلمونم نمیگنجید مهشید همچین بُعدی داشته باشه:)))

واقعا  بااون کت اپل دار وروسری  رقص سخت بود ولی داشتم تلاشمو میکردم:))

 

 سرکار آدمِ جدی،نسبتا بداخلاق و همیشه کم حرفو درونگرام 

از آدمای سربه هوا ،بی مسئولیت و تایم هدر بده هم به شدت متتفرم 

وتقریباً یه مقداری همه بخاطر تند بودنای سرکارم که بنظر خودم کاملا حق بامنه ازم ترس دارن 

واسه همین این نوع استایل و شیطنتو رقصو ازمن اصلا نمیتونستن تصور کنن همکارام:)))

کار کردن با دهه ۸۰ییا ایجاب میکنه یکم ادم جدی باشه 

به هرحال امیدوارم از شنبه دختر خاله نشن باهام باکارایی که من ۵شنبه تو جشن کردم:)))

 

لباسا و ارایشای خنده دار به کنار ،بد مستی بعضی دوستان  ماجرارو فان تر کرده بودن یجوری بودن که من جا اونا خجالت میکشیدم 

برام سوال بود اینا بعد که ازمستی دراومدن چطوری روشون میشه دیگه تو چشم بقیه وماها نگا کنن اونجوری که آبرو خودشونو بردن:)))))

آدم مشنگ مست اینجوری ندیده بودم خیلی خنده دارن بعضیا وقتی مست میکنن:))))

 

انقدر ۵شنبه خندیدم که فکم درد گرفت و انقدرم پاکوبیدم وبالا پایین پریدم کل جمعه رو خواب بودم از خستگی

 

جای همگی خالی خیلی تجربه باحالی بود و خوش گذشت

همیشه از حضور تو جمعایی که اهل مست کردنن فراری بودم رفتم دیدم هیچ چیز ترسناکی نداشت خیلیاشون کاملاً هشیارن بقول خودشون میخوردن خجالته بریزه اوناییم که میگرفتشون بیشتر مسخره شده بودن و دلقک

 البته همشون ادمای سالم ومتاهل بودن! اینم خیلی نقش داره که اقایون متاهل بودن و سالم 

 

 

+اگه بازم دعوت بشم  میرم حتماً تواین جمعها که متفاوت از روحیه منه به شرط شناخت ازسالم بودن ادماش 

این تجربه که برام خیلی خوبو ایمن بود وخیلی خوش گذشت 

 

 

+با جزییات نتونستم بنویسم مثلاً ازلباسای خزوفان خودم چون متولد بلاگره وتیک آبی داره وکلیپ تولدشو که فیلمبردار گفته بود بیاد و فیلم بگیره بذاره پیجش ممکنه پخش بشه وحداقل منو نشناسید اون وسط:))

  • محیا ..

اندر احوالات درآستانه ی ۳۰ سالگی

یه پیج اینستا عمومی دارم نسبتاً کاری حدود هزاروپونصدتاهم فالورر داره کمه چون

خیلی ادم باحوصله ای نیستم تو تولید محتوا ،انرژی وتایمشم ندارم ماهی یه بار یه فعالیتی کنم ولی ازاونجا که مربوط به شغلمه،وشغلمم درزمینه زیباییه هروقت فعالیت کنم استوری بذارم بازدیدشو داره 

ولی هیچ ارتباط گرفتنی هیچ فعالیت مجازی هیچوقت مثل نوشتن تووبلاگ برام خوشایند نبوده حتی الان که اینجا رو هیچکس نمیخونه اینجارو دوس دارم شبیه دفتر خاطراته برام :)

 از ۲۳ سالگی تو این فضای وبلاگ وارد شدم و الان

درآستانه ۳۰ سالگیم:)

نمیدونم چرا میگن ۳۰ سالگی افسردگی داره

وچرا من هنوز ۳۰ سالم نشده ذوقشو دارم! واصلاً ناراحت نیستم افسرده هم نیستم

و اتفاقا حالم شدیداً خوبه عاشق این مهشیدیم که رسیده به اینجا

تو هیچ برهه ای اززندگیم انقدر ازخودم راضی نبودم هیچوقت هیچوقت انقدر خودمو دوس نداشتم ازته قلبم به خودم نبالیده بودمو عاشق خودم نبودم هیچووووقت

واین حسی که به خودم دارمو هیچ وقت تجربه نکرده بودم

اتفاق خاصیم نیوفتاده فقط به یه ثبات درونی رسیدم انگاری!به یه پختگی، آرامشیو درکی از همه چی رسیدم که شدیداً عاشق این مهشید بااین ورژنم 

واسه همینه شاید از ۳۰ سالگیم اصلاً غمگین نیستم چون این(من) اذیتم نمیکنه بالا پایینم نمیکنه حرصوجوش نمیخوره حسودی نمیکنه تقلای اضافی نمیکنه از کسی انتظار نداره،دستو پا نمیزنه و خیلییی خوب میدونه کیه چیه و با خودش توصلحه و تکلیف روشنننن 

صبوره آرومه و باثبات ونظاره گر، این آرامش درونیه حالمو خیلی خوب میکنه 

بعد ته دلم به خودم میگم ببین من خیلی بهت افتخار میکنمو دوستت دارما که انقدر خفنی :))

 

اگه دردای زیاد روحی میکشید

اگه کشیدیدو ادامه داره

اگه نمیدونم مثلا آدمای اشتباهی سرراهمون گذاشته میشه اگه حتی قلبمون شکسته میشه 

وخیلی خیلیییی درد میکشیم 

ازبابت یه سری چیزا

حتما ویقیناً نیاز بهش داریم 

اگه خود من انقدررر بالا پایین نمیشدم 

عشقمو ازدست نمیدادم یهویی زیرپامو خالی نمیکرد

رفیقای خوبمو ازدست نداده بودم و درحقم کم لطفیو بیمعرفتی نمیکردن

حتی ادمایی که خیلی نزدیک بودن بهم یهو یه جاهایی یه زخمایی بهم نمیزدن

هیچوقت تااین حد به خودشناسی و عشق به خود هم نمیرسیدم وقتی نگا میکنم به اونچیزایی که گذروندم میبینم آدما خیلیاشون برام بودنشون وهم نبودنشون درس بوده بخصوص کسایی که خیلی برام مهم و خاص بودن وجایگاه ویژه ای داشتن اصولاً ما بهترین درسها رو از عزیزترینامون که به روحمون نزدیکی بیشتری دارن و توزندگیمون نقششون پررنگتره میگیریم

کسی که خیلی دوسش داشتم بودنش برام پر درس بود نبودشم درس داشت هنوز یه سری چیزا که تو بودنش بهم میگفت یادمه و آویزه گوشمه و به این رسیدم چون خیلیییی خیلییی به روحم نزدیک بود خیلی بهتر ازش درس گرفتم هرچند دردناک .و پیش اون ناخوداگاه ادم بی نقابتری بودم خود واقعی تررم بود و ضعفهام نمایش بیشتری داشت 

یادمه همیشه میگفت مهشید توقعتو از ادما صفر کن نمیفهمیدم چی میگه 

میگفتم اخه من که ازکسی انتظاری ندارم 

بعدها رسیدم به این نکته که ازهرکسی توهر لحظه ای هر انتظاری داشته باشم  هر لحظه وهرکسی 

و اینکه من فقط خدارو دارمو خودم همین:)

بقیه خیلی پررنگ نیستن تو زندگیمون اومدنی ورفتنین 

یه خداست یه خودم فقط مادوتایم :)

حالا خیلی بسطش نمیدم سخته توضیحش 

ولی خب قبلاً دیدم این بود ادما باید معرفت داشته باشنو ازاین داستانا که الان درگیرش نیستم 

خودم هستمو خدا یه تیم قدرت مندیم ،دیگه بقیه حاشین:)

خلاصه که نمیدونم شده تاحالا اونجوری که قلبتون میتپه برا یکی برا خودتون بتپه ؟

اینجوری شدم

خودشیفته نشدما

ولی یه حس رضایت درونی خوبی دارم از بخصوص صلح درونم باخودم  که الهی شکر

خلاصه ۳۰ سالگیو براهمه با حس آرامش آرزومندم :))

ودرکل 

آرامش است عاقبت اضطرابها:)

 

+ اگه دیگه ننوشتم

9فروردین تولد 30سالگیم پیشاپیش مبارک

 

 

  • محیا ..

عصرِ پاییزی

به گمانم پاییز...
عنصرِ ناهمگونِ فصل هاست...
تصویری ست از دختری که
به اندازه ی زیبایی اش غمگین است...
که لبخند هم بزند ...
غم، چشم هایش را رها نمیکند..
اعتراض نمیکند...
قهر کردن بلد نیست...
باکسی سر جنگ ندارد...
خیلی که دلتنگ شود بغض می کند....
پاییز دختری ست آراسته وموقر...
با موهای پریشان...
لبخندی ملیح...
دختری به ظاهر خوشبخت ،به ظاهر راضی،به ظاهر...
Designed By Erfan Powered by Bayan