و خدایی که دراین نزدیکیست...

 

 

 

به درگاهی پناه آورده‌ام کز در نمی‌راند

 

که هرکس را که درمانده‌ست سوی خویش می‌خواند

 

امید اولی که هر زمان او را رها کردم،

 

امید آخرم شد نام او را تا صدا کردم

 

خداوندا، خداوندا قرارم باش و یارم باش

 

جهان تاریکی محض است، می‌ترسم، کنارم باش

 

اگر گم کرده‌ام در این همه بی‌راهه راهم را

 

تویی که می‌بری سوی سپیدی‌ها نگاهم را

 

صدایم می‌کنی وقتی صدایم غیرِ آهی نیست

 

خطابخشی، به اشک و توبه می‌بخشی گناهم را

 

خداوندا، خداوندا قرارم باش و یارم باش

 

جهان تاریکی محض است، می‌ترسم کنارم باش

 

 پ.ن۱:

  • محیا ..

عصرِ پاییزی

به گمانم پاییز...
عنصرِ ناهمگونِ فصل هاست...
تصویری ست از دختری که
به اندازه ی زیبایی اش غمگین است...
که لبخند هم بزند ...
غم، چشم هایش را رها نمیکند..
اعتراض نمیکند...
قهر کردن بلد نیست...
باکسی سر جنگ ندارد...
خیلی که دلتنگ شود بغض می کند....
پاییز دختری ست آراسته وموقر...
با موهای پریشان...
لبخندی ملیح...
دختری به ظاهر خوشبخت ،به ظاهر راضی،به ظاهر...
Designed By Erfan Powered by Bayan