اگر به چند سال پیش برگردم به چشمانم نگاه میکنم ومیگویم :
هیچ چیز آنقدر که نگران بودی،نگران کننده نبود،هیچ چیز آنقدر که فکر میکردی همیشگی وماندگار نبود،هیچ چیز آنقدر که فکر میکردی سخت نبود،هیچ چیزوهیچکس هم آنطور که تصور میکردی زیبا ،خواستنی و کامل نبود،هیچ چیز آنطور که تو تصور میکردی نبود،اما همه چیز همانطوری بود وخواهد بود که باید باشد...درست،به موقع،دقیق،اجتناب ناپذیر وموقت! موقت!موقت ...
پ.ن۱:سلام سلامممم
خوبید؟:)
به وقت۵بامداد سیزدهمین روز از سومین ماه پاییز:
شب که میشه افکار مختلف مثل سربازایی که وظیفه دارن دشمنوازپا دربیارن
به صف میشنو آرایش نظامی میگیرن اول از آرایش نظامی شروع میشه
به چپ چپ ...
به راست راست ...
همینجوری رو نورونهای اعصاب من رژه میرن
اولش احساس سنگینی تو قلبم میکنم وچندینو چند آه میکشم
ولی سربازا کوتاه نمیان!
آماده باش میشن برا شلیک ..
خواهر جان درِ اتاق بود هدفون رو گوششو برداشت گفت محیا هدفونو بگیر تو هوا پرتش کرد سمتم منم رو هوا گرفتمش
گذاشتم کنار!
دیدم نیومد هدفونوگذاشتم روگوشم آخرین آهنگی که گوش میدادو پلی کردم
نوشتنم اومد!:)
هرجا که هستی مراقب خودت باش