شاعرانه۶(شبانه نوشت)

 

چه بگویم سحرت خیر؟توخودت صبح جهانی 

من شیدا چه بگویم؟که توهم این وهم آنی

به که گویم که دل ازآتش هجرتوبسوخت؟

شده ای قاتل دل ؛ حیف ندانی که ندانی

همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم 

و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی

چه نویسم که قلم شرم کند از دل ریش ام 

بنویسم ولی افسوس نخوانی که نخوانی

من و تو اسوه ی عالم شده ایم باب تفاهم 

که من ام غرق تو و تو به تمنای کسانی

به گمانم شده ای کافر و ترسا شده ای 

کآیتی از دل شیدای مسلمان تو نخوانی

بشنو"صبح بخیر"از من درویش و برو 

که اگر هم تو بمانی غم ما را نتوانی

 

 

  • محیا ..

عصرِ پاییزی

به گمانم پاییز...
عنصرِ ناهمگونِ فصل هاست...
تصویری ست از دختری که
به اندازه ی زیبایی اش غمگین است...
که لبخند هم بزند ...
غم، چشم هایش را رها نمیکند..
اعتراض نمیکند...
قهر کردن بلد نیست...
باکسی سر جنگ ندارد...
خیلی که دلتنگ شود بغض می کند....
پاییز دختری ست آراسته وموقر...
با موهای پریشان...
لبخندی ملیح...
دختری به ظاهر خوشبخت ،به ظاهر راضی،به ظاهر...
Designed By Erfan Powered by Bayan