(خداوندا! با شفای خود او را شفا ده، و با دوای خود او را مداوا کن، و از بلاهایت او را عافیت بده، و سلامتی به او بده به حق محمد و آل محمد - که درود خدا بر او و بر آل او)
«تمدن از آنجا آغاز شد که انسان به جای سنگ، کلمه پرتاب کرد.»
انگار انسان متمدن فهمیده بود سنگ ها به اندازه کافی دردناک نیستند و دیگر پاسخگوی پرخاشگری او نخواهند بود.
کلمات متنوعتر از سنگ ها بودند، می شد قبل از پرت کردن، انتخاب کرد که چقدر دردآور یا ویرانگر باشند. از سنگ ها میشد گریخت اما از کلمات نه.
درد سنگ ها و کبودی شان فقط تا چند روز باقی می ماندند اما کلمات میتوانستند تا آخر عمر همراه روز و شب و خواب و بیداری باشند و چنان چسبنده و پنهان در گوشهای از روان مان زندگی کنند که دست هیچ روان درمانگری در هیچ جلسه درمانی به آنها نرسد.
کدام سنگ چنین قدرتمند بود!؟
ما سنگ هایمان را پشت درهای تمدن جا گذاشتیم، اما آموختیم که چگونه آن حجم از خشونت و بیزاری و نفرت را در ابزار دقیق ترمان که کلمات بودند، بگنجانیم.
یاد گرفتیم که چطور گوشه هایشان را تیز کنیم، لحن را به آن اضافه کنیم و طوری پرتابشان کنیم که حتی به نظر پیام دوستی بیایند!
به گمانم پاییز... عنصرِ ناهمگونِ فصل هاست... تصویری ست از دختری که به اندازه ی زیبایی اش غمگین است... که لبخند هم بزند ... غم، چشم هایش را رها نمیکند.. اعتراض نمیکند... قهر کردن بلد نیست... باکسی سر جنگ ندارد... خیلی که دلتنگ شود بغض می کند.... پاییز دختری ست آراسته وموقر... با موهای پریشان... لبخندی ملیح... دختری به ظاهر خوشبخت ،به ظاهر راضی،به ظاهر...
هرجا که هستی مراقب خودت باش